Wednesday, June 30, 2004

لیلا


این داستان هم قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آ رش و همچنین در مجموعهُ داستان های کوتاه ( باز ترین پنجره ) که به کوشش آقای فرامرز پور نوروز منتشر شده بود چاپ شده است . ********************
یک دیگ پر از آب در انتظاربرنج، روی اجاق قل می زد. در قابلمهُ دیگری ،
بوی مست کنندهُ پیاز داغ ، برای خورشت قیمه درفضا پیچیده بود. در داخل اجاق ، سینی بزرگی پر از مرغ بریان شده جلزو ولز راه انداخته بود. روی میز اشپزخانه، چندین بستهُ گوشت چیده شده بود که می بایست چربی گیری وبرای تبدیل به انواع کباب ها ی مختلف، بریده و پرورده شوند. توی یک لگن بزرگ ،مواد کباب کوبیده آماده بودکه بایستی به سیخ کشیده می شد. آخر هفته بود . وقت تنگ بود . من دست تنها بودم .شده بودم یک سگ هار وبه زمین و زمان فحش می دادم!
در یک چنین اوضاع و احوالی بود که لیلا وارد آشپزخانه رستوران شد .دست هایش به کمراش بود و لب پائینی اش به علامت قهرآویزان . گیسوان پر پشت و لخت اش ، شانه ها وتمام پشت اش را پوشانده بود.با ذو روبان بنفش کمرنگ، ازدو طرف ،موهای پیش را به پشت سر هدایت کرده بود. پیراهن خوش دوختی با گلهای ریز بنفش، با زمسنهُ سفید بتن داشت، وکفش های سفید و با نمکی پایش بود. لیلا زیبائی و ملاحت خاص خود را از مادر مکزیکی و پدر ایرانی به ارث برده بود. زیبائی اش ، یک پرتره ، یک پردهُ نقاشی ، یک قطعه موسیقی را تداعی می کرد. براستی که زیبائی ، همزادصلح و آرامش است. نگاه اش کردم، از سر تا پا . هارمونی زیبائی ، طراوت و معصومیت اش ، آخرین مانده های خشم و عصبانیت را از جانم زدود.خم شدم وپیشاتی اش را بوسیدم و سر بسراش گذاشتم:
این فرشته س یا پری * راه ش گمشده اینوری * نه چادر ، نه روسری * الهی که ور نپری *
اخم هایش باز نشد!
گفتم : لیلا جان ! چرا ناراحتی عمو ، کسی چیزی گفته ؟
با حالت گریه شروع کرد که : اونا که نمی زارن من کمک شون بکنم ، تو می زاری ؟ .... ها؟ تو می زاری اینجا به تو کمک بکنم ؟
گفتم : لیلا جان آشپزخانه که جای بچه ها نیست عزیزم ! خطرناک است ، تازه لباس های خوشگلت هم کثیف میشه !
لیلا اعتراض آمیز ، ابروئی در هم کشید و گفت : من که بچه نیستم ، ببین بزرگ شده ام ، مامانم گفته ، تابستون که بشه من میشم اینقدر ، و شروع کرد به شمردن انگشتان اش ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، پنج سالم میشه . پس می تونم به تو کمک کنم ؟
از من انکار و از لیلا اصرار، دلم رضا نداد که دل کوچولویش را بشکنم . دست اش را گرفتم و بردم و سطل بزرگی را که پر از سیخ های کثیف بود ، نشانش دادم . گفتم : لیلا جان همهُ این سیخ ها را باید ببری به پشت آشپزخانه و بیندازیش توی ظرفشوئی . ولی قول بده که دونه دونه ببری ، که لباس هات کثیف نشه ! قبول کرد و با خوشحالی دست بکار شد.
قبل از هر کاری باید برنج را آبکش می کردم ، ولی بخاطر آمد وشد های لیلا صبر کردم . حدس زدم که بعد از بردن چهار- پنج ، سیخ ول کرده و بدنبال بازی اش خواهد رفت. فکر می کنید رفت ؟ شمردم دقیقا سی وشش بار رفت و سی وشش بار برگشت ، و سی وشش سیخ کثسف را ، همانطور که نشانش داده بودم به قسمت ظرفشوئی برد. بدون اینکه کوچک ترین لکه ای بر پیراهن اش بنشیند ! بعد از بردن آخرین سیخ برگشت و مثل خروس جنگی ، مغرور از اتمام کار ، روبرویم ایستاد ودر حالیکه دست هایش را با پیراهنش تمیز میکرد ، گفت : خوب حالا بگو چه کار کنم ؟
گفتم : لیلا جان بسه دیگه ، خسته شدی عزیزم ، برو بیرون ، یک کمی با بچه ها بازی کن !
با چشم و ابرو هایش کلی نمک ریخت و گفت :لطفا ، لطفا بزار باز هم بهت کمک کنم !
گفتم ببینم تو بلدی نقاشی کنی ؟
جستی زد وگفت : آره
گفتم : خیلی خوب ، پس برو چند ورق کاغذ و مداد پیدا کن و بنشین این گوشه ، برای من نقاشی کن !
رفت وبعد از چند دقیقه با کاغذ و مداد برگشت و یکی از صندلی ها را کشان کشان آورد و درست روبروی من قرار داد و روی پاهایش چمباتمه زد " خوب حالا بگو چی بکشم ؟ "
- هر چی که دوست داری ، هر چی که بلدی بکش عزیزم .
- نه تو باید بگی !
- خیلی خوب ، پس عکس منو بکش و خودت را ، که پهلوی همدیگه وایستادیم و دست های همو گرفتیم .
لیلا دست بکار شد و من به بریدن گوشت ها مشغول شدم . ضمن کار، حواسم به لیلا بود که بعد از تمام کردن نقاشی اش ، آشپزخانه را ترک کند که من به بقیهُ کارهایم برسم . باید می جنبیدم ، کار زیاد بود!
- لیلا جان ، کشیدی تمام شد عمو !
- یک کمی دیگه صبر کن ، پاهای خودم هنوز مونده !
چند لحظه بعد سرش را بلند کرد :
- تموم شد ، می خوای ببینی ؟
منتظر جواب من نشد و ورقهُ کاغذ را رو بمن نگهداشت ، با خطوط ساده تصویر دو آدم را کشیده بود. یکی دراز بود که به اصطلاح من بودم و دیگری کوتاه بود و دامن بتن داشن که خودش بود. کنار هم ایستاده بودیم، بدون اینکه دست های هم را گرفته باشیم
- به به ، چقدر قشنگ کشیدی ! این تو ای و این هم منم . ولی راستی چرا دست های هم را نگرفتیم !؟ دیگه منو دوست نداری ؟!
نگاهی از سر اکراه به دستکش های خون آلود دست من کرد
- من تو رو خیلی دوست دارم علی ، ولی آخه دست های تو خیلی کثیفه ، نگاه کن !!


یک دیگ پر از آب در انتظاربرنج، روی اجاق قل می زد. در قابلمهُ دیگری ،
بوی مست کنندهُ پیاز داغ ، برای خورشت قیمه درفضا پیچیده بود. در داخل اجاق ، سینی بزرگی پر از مرغ بریان شده جلزو ولز راه انداخته بود. روی میز اشپزخانه، چندین بستهُ گوشت چیده شده بود که می بایست چربی گیری وبرای تبدیل به انواع کباب ها ی مختلف، بریده و پرورده شوند. توی یک لگن بزرگ ،مواد کباب کوبیده آماده بودکه بایستی به سیخ کشیده می شد. آخر هفته بود . وقت تنگ بود . من دست تنها بودم .شده بودم یک سگ هار وبه زمین و زمان فحش می دادم!
در یک چنین اوضاع و احوالی بود که لیلا وارد آشپزخانه رستوران شد .دست هایش به کمراش بود و لب پائینی اش به علامت قهرآویزان . گیسوان پر پشت و لخت اش ، شانه ها وتمام پشت اش را پوشانده بود.با ذو روبان بنفش کمرنگ، ازدو طرف ،موهای پیش را به پشت سر هدایت کرده بود. پیراهن خوش دوختی با گلهای ریز بنفش، با زمسنهُ سفید بتن داشت، وکفش های سفید و با نمکی پایش بود. لیلا زیبائی و ملاحت خاص خود را از مادر مکزیکی و پدر ایرانی به ارث برده بود. زیبائی اش ، یک پرتره ، یک پردهُ نقاشی ، یک قطعه موسیقی را تداعی می کرد. براستی که زیبائی ، همزادصلح و آرامش است. نگاه اش کردم، از سر تا پا . هارمونی زیبائی ، طراوت و معصومیت اش ، آخرین مانده های خشم و عصبانیت را از جانم زدود.خم شدم وپیشاتی اش را بوسیدم و سر بسراش گذاشتم:
این فرشته س یا پری * راه ش گمشده اینوری * نه چادر ، نه روسری * الهی که ور نپری *
اخم هایش باز نشد!
گفتم : لیلا جان ! چرا ناراحتی عمو ، کسی چیزی گفته ؟
با حالت گریه شروع کرد که : اونا که نمی زارن من کمک شون بکنم ، تو می زاری ؟ .... ها؟ تو می زاری اینجا به تو کمک بکنم ؟
گفتم : لیلا جان آشپزخانه که جای بچه ها نیست عزیزم ! خطرناک است ، تازه لباس های خوشگلت هم کثیف میشه !
لیلا اعتراض آمیز ، ابروئی در هم کشید و گفت : من که بچه نیستم ، ببین بزرگ شده ام ، مامانم گفته ، تابستون که بشه من میشم اینقدر ، و شروع کرد به شمردن انگشتان اش ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، پنج سالم میشه . پس می تونم به تو کمک کنم ؟
از من انکار و از لیلا اصرار، دلم رضا نداد که دل کوچولویش را بشکنم . دست اش را گرفتم و بردم و سطل بزرگی را که پر از سیخ های کثیف بود ، نشانش دادم . گفتم : لیلا جان همهُ این سیخ ها را باید ببری به پشت آشپزخانه و بیندازیش توی ظرفشوئی . ولی قول بده که دونه دونه ببری ، که لباس هات کثیف نشه ! قبول کرد و با خوشحالی دست بکار شد.
قبل از هر کاری باید برنج را آبکش می کردم ، ولی بخاطر آمد وشد های لیلا صبر کردم . حدس زدم که بعد از بردن چهار- پنج ، سیخ ول کرده و بدنبال بازی اش خواهد رفت. فکر می کنید رفت ؟ شمردم دقیقا سی وشش بار رفت و سی وشش بار برگشت ، و سی وشش سیخ کثسف را ، همانطور که نشانش داده بودم به قسمت ظرفشوئی برد. بدون اینکه کوچک ترین لکه ای بر پیراهن اش بنشیند ! بعد از بردن آخرین سیخ برگشت و مثل خروس جنگی ، مغرور از اتمام کار ، روبرویم ایستاد ودر حالیکه دست هایش را با پیراهنش تمیز میکرد ، گفت : خوب حالا بگو چه کار کنم ؟
گفتم : لیلا جان بسه دیگه ، خسته شدی عزیزم ، برو بیرون ، یک کمی با بچه ها بازی کن !
با چشم و ابرو هایش کلی نمک ریخت و گفت :لطفا ، لطفا بزار باز هم بهت کمک کنم !
گفتم ببینم تو بلدی نقاشی کنی ؟
جستی زد وگفت : آره
گفتم : خیلی خوب ، پس برو چند ورق کاغذ و مداد پیدا کن و بنشین این گوشه ، برای من نقاشی کن !
رفت وبعد از چند دقیقه با کاغذ و مداد برگشت و یکی از صندلی ها را کشان کشان آورد و درست روبروی من قرار داد و روی پاهایش چمباتمه زد " خوب حالا بگو چی بکشم ؟ "
- هر چی که دوست داری ، هر چی که بلدی بکش عزیزم .
- نه تو باید بگی !
- خیلی خوب ، پس عکس منو بکش و خودت را ، که پهلوی همدیگه وایستادیم و دست های همو گرفتیم .
لیلا دست بکار شد و من به بریدن گوشت ها مشغول شدم . ضمن کار، حواسم به لیلا بود که بعد از تمام کردن نقاشی اش ، آشپزخانه را ترک کند که من به بقیهُ کارهایم برسم . باید می جنبیدم ، کار زیاد بود!
- لیلا جان ، کشیدی تمام شد عمو !
- یک کمی دیگه صبر کن ، پاهای خودم هنوز مونده !
چند لحظه بعد سرش را بلند کرد :
- تموم شد ، می خوای ببینی ؟
منتظر جواب من نشد و ورقهُ کاغذ را رو بمن نگهداشت ، با خطوط ساده تصویر دو آدم را کشیده بود. یکی دراز بود که به اصطلاح من بودم و دیگری کوتاه بود و دامن بتن داشن که خودش بود. کنار هم ایستاده بودیم، بدون اینکه دست های هم را گرفته باشیم
- به به ، چقدر قشنگ کشیدی ! این تو ای و این هم منم . ولی راستی چرا دست های هم را نگرفتیم !؟ دیگه منو دوست نداری ؟!
نگاهی از سر اکراه به دستکش های خون آلود دست من کرد
- من تو رو خیلی دوست دارم علی ، ولی آخه دست های تو خیلی کثیفه ، نگاه کن !!


Monday, June 14, 2004

راهوا

این داستان قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آ رش و همچنین در مجموعهُ داستان های کوتاه ( باز ترین پنجره ) که به کوشش آقای فرامرز پور نوروز منتشر شده بود چاپ شده است .

قرار بر این شده بود که در ازای دریافت مبلغی " راهوا " ی کوچولو را صبح ها بمدت یک ماه به مدرسه برسانم .
از یک ماه قبل از باز شدن مدارس ، شمارش معکوس را شروع کرده بود . دیگر برایش غریبه و آشنا فرقی نمی کرد ، به هرجائی که می رسید وبا هر کسی که روبرومی شد ، اولین سوالش این بود :
- شما می دونین چند روز دیگه مدرسه ها باز می شند ؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند ، خودش ادامه می داد :
- من می دونم ، بیست روز ، دوازده روز ، هفت روز ، سه روز
و آن صبح دوشنبه ، اولین روز، اولین سال مدرسهُ راهوا بود، که من زنگ در خانه شان را بصدا درآورده بودم . شیطونک به مادرش امان نداده بود و گوشی تلفن را قاپیده بود ومن پائین ، صدای جیغ مانند اش را شنیده بودم .
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دو لنگهُ در از هم باز شد و پرنسس " راهوا" در آستانهُ در ظاهر شد ، فقط دو بال کوچک ، از سر شاته هایش کم داشت که به ملائک دور سر ا ولیا و انبیا در عکس های قدیمی شبیه شود . دامن چین دار سفید ،جوراب سفید ،کفش سفید ، دستکش سفید ، روبان سر سفید ، حتی کیف مدرسه اش هم سفید بود.
- صبح بخیر مادموازل راهوا !
با وقار ومتانت بزرگ منشانه ای گفت " Good morning Ali jhone "
معنی کلمهُ " جون " را نمی دانست . فکر می کرد دنبالهُ اسم ام است . دوست داشتم این جوری صدایم کند . دست اش را گرفتم و با مشایعت نگاه های وجدآمیزمادرش ،بسمت ماشین راه افتادیم . دست اش را به آرامی از دستم کشید و پیشا پیش من ، مثل کبکی خرامید. احساس کردم که همآهنگی اش را بهم زده بودم . ایکاش بجای این تاکسی فکسنی ، با یک کالسکه سفید ، چهار اسبه به دنبالش آمده بودم !
خودش را درصندلی عقب جابجا کرد و کمر بند اش را بست و در حالیکه با تکان دادن دست ، از مادراش خدا حافظی می کرد ، من راه افتادم . بین راه چندین بار سر بسر اشگذاشتم و مزه پراندم ، ولی راهوا توی عالم خودش بود . اولین روز، اولین سال مدرسه !
با تجربه ای که از پسرم داشتم" با با لطفا تاکسی را توی همین خیابان بغلی پارک کن ،روبروی مدرسه پارک نکن ." تاکسی را در یکی از خیابان های اطراف مدرسه پارک کردم . هر دو پیاده شدیم و بسمت مدرسه راه افتادیم. در محوطهُ باز ومیدان مانند ، جلو درب ورودی ،دختر بچه ها وپسر بچه هائی را می دیدی که دست پدر یا مادرشان را گرفته و بسمت مدرسه در حرکت بودند . با تردید دست دراز کردم و دست اش را گرفتم . بر خلاف انتظارم ، این بار دست اش را نکشید و لبخند رضایت بخشی بر لبان اش نقش بست .
در محوطهُ داخل سالن ، خانمی دفتر بدست ،بعد از خوش آمد گوئی و سوال و جوابی کوتاه، دانش آموزان را به کلاس های مربوطه شان راهنمائی می کرد . نوبت بما رسیده بود ، که بعد از سلام وصبح بخیر پرسید :
- اسم شما چیه خانم خوشگله؟
راهوا سرش را بالا گرفت و گفت " راهوا "
خانم ، در حالیکه یاد داشت می کرد، تکرار کرد " راهوا .."
- چه اسم قشنگی! اسم فامیل ات چیه راهوا خانوم ؟
- White
خانم ، قبل از اینکه یاد داشت کند ، رو بمن کرد و پرسید :
- white یعنی W.H. I. T. E . ؟
و من رو به راهوا پرسیدم " راهوا جان می توانی اسم فامیلت را هجی کنی ؟ و راهوا با اعتماد به نفس سرش را تکان داد و گفت :
- بعله w. h. i. t. e.
معلم یاد داشت کرد و با لبخند رو به راهوا نمود و گفت :
- خیلی خوب دوشیزه خانم White لطفا همراه من بیائید تا اسمتان را توی کامپیوتر پیدا کنم .
راهوا با نیم نگاهی بمن ، همراه معلم راه افتاد و من که کارم را انجام داده بودم، دستی تکان دادم و از مدرسه خارج شدم .
صبح فردای آن روز ،وقتی که راهوا را از مادرش تحویل می گرفتم ، با لبخند کنایه آمیزی رو بمن کرد و گفت :
- این چه اسم فامیلی بود که روی دختر من گذاشته بودی ؟ !
و من ، که هاج و واج مانده بودم ، رو به راهوا بر گشتم و گفتم :
- من گذاشتم ؟!
نیش راهوا ، با شیطنت تمام ، تا آخر باز بود و ردیف د ندان های سفید اش ، بر روی پوست سیاه و شبق مانند صورت اش ، چون برف می درخشید !

Monday, June 07, 2004

سنگ ا قبال


( این داستان قبلا در مجلهُ آرش شمارهُ هشتاد به چاپ رسیده است )

روزدیگری است، مثل همهُ روز ها, ولی کساد تر وخسته کننده تر. یک ونیم ا لی دو ساعت طول می کشد که مسافری از هتل و یا از خیابان سر برسد، تا صف تکانی بخورد
به اول صف رسیده بود که با سوت دربان هتل, تاکسی را در مقابل درب ورودی هتل نگهداشت. دربان در باز کرد وخانمی لاغراندام وبالا بلند در صندلی عقب نشست . از اینکه هیچ چمدان و یا بار بندیلی به همراه نداشت ، اخم هایش در هم رفت ،وحدس زد که راه دوری نخواهد رفت، آنهم بعد از آنهمه انتظار، و درحالیکه از محوطهُ هتل بیرون می آمد با یک لبخند تصنعی در آئینه ، پرسید :May I ask where is your destination mam ?
زن نیز با یک لبخند ساختگی درآئینه در حالیکه کمر بند صندلی اش را می بست گفت: oh …I am not going that far , the address is 520 east pike, sholden’t be that far isn’t?
راننده ترش کرد و زیر لب غر زد " تف به این شانسی که من دارم "
زن که انگار متوجه تغییرحالت راننده شده بود، پرسید
Are you going to take me to this address?
Yes mam, sure. Is not -
That far, you cold even walk specially in this nice whether!
But I am from out of town, I don’t know my way around –
No problem mam I will take you -
راننده حین صحبت متوجه لهجهُ آشنای انگلیسی زن می شود و بعد از اینکه به خاطر عادی سازی جو ، موضوع صحبت را به هوای خوب و ترافیک بد شهر می کشاند ، می گوید :
Excuse me mam, May I ask you a question
زن با نگاه دوستانه تری در آئینه با لهجهُ شیرین ، به فارسی می گوید " بلی من هم مثل شما ایرانی هستم!
راننده از این که سوال نپرسیده اش را پاسخ می شنود ، یکه می خورد و برای اینکه بد عنقی قبلی اش را توجیه کند ، می گوید
- البته امیدوارم برخورد مرا حمل بر بی ادبی ام نکرده باشید، ناراحتی من صرفا از بد شانسی خودم بود. آخر می دانید ، من در مجموع آدم بد شانسی هستم .
زن با شنیدن این حرف ، با اشتیاق وتسلط خاصی ، در رابطه با شانس ، انواع خوش شانسی و بد شانسی ،وروش های جدید وعلمی پیشگوئی ، سخنرانی مفصلی را آغاز می کند واين درحالی است که راننده ، تاکسی را در محل آدرس نامبرده، پارک کرده است ومثل شاگردی مشتاق که برای شنیدن درس معلم مورد علاقه اشئ سراپا گوش می شود ، به آئینهُ روبرویش , که تا نیم تنهُ زن را در خود جای داده ، خیره شده است . راننده در اصل هیچ اعتقادی به مقولاتی که زن از آنها صحبت می کند ، ندارد .ولی هیچ ایرادی هم نمی بیند, تا زمانی که تاکسی متر, کار می کند، راحت بنشیند و همچون شاگردی غلاقمند ، گه افسون فن بیان وقدرت استدلال استاد خویش شده باشد، از ایما واشارات دلپذیرو لهجهُ دوست داشتنی فارسی اش لذت ببرد .
زن به ساعت اش نگاه می کند وخطاب به راننده می گوید " اشکالی ندارد اگر من از شما خواهش کنم همین جا منتظرم باشید ؟ " راننده از خدا خواسته قبول می کند . زن پیاده شده و چند قدم پائین تر, وارد مغازه ای می شود . بعد از چند دقیقه راننده پیاده می شود و سیگاری روشن می کند . قدم زنان نگاهی به مغازه می اندازد . داخل مغازه دیده نمی شود . در داخل ویترین اسکلتی با کلاه شاپو, در حالیکه از دماغش بخار بنفش مانندی خارج می شود, ایستاده است و عنکبوتی درشت ،شیشهُ رو به خیابان ویترین را با تار های منظم خود تزئین کرده است . به نظراش رسید که یک مغازهُ جادو جنبل فروشی باشد. راننده بر می گردد ومی نشیند پشت فرمان و مجله ای را ورق می زند .
زمانی که زن به داخل تاکسی بر می گردد ، تاکسی متر, پنجاه و چهار دلار وهشتاد سنت را نشان می دهد
- ببخشید از اینکه دیر کردم. مغازهُ بسیار جالبی است . ما چنین مغازه ای توی پرتلند نداریم . در همین حال مجله ای که راننده در صندلی بغل دست خود گذاشته بود ، توجه اش را جلب می کند .
- ببخشید این مجله ایرانی است ؟
- بعله
- توی همین جا چاپ می شود ؟
- نه خیر ، توی پاریس .
- می توانم یک کمی نگاه اش بکنم ؟
- خواهش می کنم ، حتما .
زن مجله را از روی صندلی جلو بر می دارد و ورق می زند
- چقدر جالب ، چه سابجکت های مهمی دارد!
فارسی اش آسیب دیده است ، باید مدت زیادی باشد که از ایران خارج شده است .
- راستی چطور می شود یک نسخه از این راتهییه کرد؟
- من چند نسخهُ اضافی از این شماره دارم، شما می توانید این نسخه را داشته باشید
زن در حالیکه بدنبال قیمت نشریه می گردد ، می پرسد " راستی قیمت این مجله چقدراست ؟ " راننده به اصرار ، زن را راضی می کند که به عنوان هدیه از وی قبول کند . زن بعد از تشکر می گوید
- پس بگذارید من هم یک هدیه به شما بدهم، چیزی که فکر می کنم خیلی برای شما لازم است .
و همینطور که مشغول جستجو در کیسه های پلاستیکی همراه اش است می گوید "همین جا ها بود چرا پیدا یش نمی کنم ! " اینه هاش پیدایش کردم .و در حالیکه جسمی تیره رنگ ، شبیه سنگ یا چوب ، که به اندازهُ یک تخم مرغ بود و هیچ شکلی هم نداشت ، را به طرف راننده می گیرد ، می گوید :
- بفرمائید ، این هدیهُ من ، برای شماست . بهش می گویند " سنگ اقبال " لطفا خیلی مواظب اش باشید ، برای شما خیلی شانس خواهد آورد
راننده بعد از این که تاکسی را در برابر هتل پارک می کند ، رو به سمت زن برمی گردد و سنگ را از دست اش می گیرد و تشکر می کند و وانمود می کند که خیلی خوشحال است . زن بعد از پرداخت کرایهُ تاکسی, قبل از این که پیاده شود ، می پرسد
- راستی ، اینجا رستوران ایرانی هم وجود دارد؟
راننده می گوید : بله ، و نشانی دو رستوران ایرانی را ، به زن می دهد وبلا فاصله بدون آنکه فکر کند می پرسد :
- ببخشید خانوم ، می توانم شما را برای شام به یکی از این رستوران های ایرانی دعوت کنم ؟
زن ، درب اتومبیل را که نیمه باز بود ،می بنددو کمی قیافهُ جدی تر به خود می گیرد ومی گوید:
- چرا فکر می کنید، می توانید ، زنی را که بیش از دو ساعت نیست که ملاقاتش کرده اید، به شام دعوت کنید؟!
راننده که از واکنش دور از انتظار زن جا خورده است می گوید :
- ببخشید ، معذرت می خواهم ، من هیچ قصد بدی نداشتم، فقط می خواستم قدرت عملکرد این سنگ اقبالی را که به من داده اید ، امتحان کنم !!


Thursday, June 03, 2004

بنظر شما اگر انتخابات ریاست جمهوری آمریکا نزدیک نبود ،تاجنگ تبلیغاتی دموکرا ت ها وجمهوری خواهان را ، برای کسب قدرت ، بر غلیه یکد یگر تشدید کند ،ا سرا ر زندان های ابو غریب وگوا نتا نا ما بر ملا میشد؟
دیدید چه جارو جنجالی راه انداخته بودند؟ که دار ودستهُ بوش در زندان ابو غریب ، قوانین حقوق بشر، مصوبهُ کنوانسیون ژنو را زیر پا گذاشته است
یکی نبود ا ز این آقایان سوا ل کند که
1- آ یا دخالت در امور داخلی یک کشور دیگر ، آنهم با هزاران مایل فاصله
2- اشغال نظامی یک کشور دیگر
3- بمباران های هوائی شهر ها
4- بکار بردن بمب های خوشه ای در مناطق مسکونی
5- ایجاد رعب و وحشت و بر قراری حکومت نظامی و از بین بردن تمامی آزادی های فردی و اجتماعی
6- به خاک وخون کشید ن دهها هزار نظامی و غیر نظامی ، زن و مرد ، و پیر و جوان بجرم دفاع از آب وخاک خود
7- ساقط کردن تمامی امکانات زیستی ورفاهی وبهداشتی وآموزشی یک کشور

همه وهمه ، مطا بق با قوانین حقوق بشر مصوبهُ کنوانسیون ژنو است ؟! که این یکی نباشد؟

مثل این می ماند که قاتلی را نه بجرم قتل ، بلکه بجرم اها نت و بی احترامی به مقتول محاکمه کنند!!