Saturday, July 09, 2005

با پوزش ازغیبت طولانی

بلخره توفیقی دست داد که ما هم بعد از مدتها به یک مسافرت زمینی ده روزه برویم .دلیل اصلی، آمد ن خواهروشوهر خواهرخانمم از ایران به لوس آنجلس بود. طبق قرار قبلی ما از سیاتل با یک ون (سواری اسیشن) بسمت لوس آنجلس حرکت کردیم.حدود یک هزارودویست مایل راه داشتیم.با توقف های متعدد در بین راه فاصلهُ سیاتل تا ساکرومنتو را در عرض ده ساعت طی کردیم.شب را در هتلی خوابید یم و صبح روز بعد مجددا" راه افتادیم .هر چه از مرز اورگان دور تر می شدیم هوا گرم تر می شد.وطبیعت تغییرچهره می داد نخل ها جایگزین درختان کاج می شدند و سیب ستان ها جای خود را به تاکستان ها وباغ های مرکبات میدادند.دیگر بدون کولر تحمل هوای داخل اتومبیل امکان پذیر نبود.حوالی ظهر به شهر"مور پارک"درنزدیکی لوس آنجلس رسیدیم.میهمان برادر شوهر خواهرخانمم بودیم.پذیرائی شان بسیار گرم و صمیمانه بود.همان شب به کنسرت همراه شام ستار ومهستی رفتیم که قبلا" رزرو کرده بودند.سالن مجللی بود.ولی طبق معمول بدلیل دندانگردی گردانندگان ایرانی اش نیم ساعتی سر پا ماندیم تا میز رزرو و اشغال شده مان را باز پس بگیریم.وبجای شام که بهایش را پرداخت کرده بودیم به مقداری پلوی خالی ومیوه و بیسکویت بسنده کنیم.
در آخر برنامه میهمانان ما موفق شده بودند که با مهستی وستار عکس بگیرند، و این به گمانم برایشان جالبترین قسمت برنامه بود.
فردای آن شب برای دیدن لوس آنجلس وهمچنین گشت وگذاری درکتابفروشی های ایرانی خیابان(وست وود) براه افتادیم.که نمیدانم چطور شد که ناگهان از محلهُ هالیوود سر در آوردیم. خیابان اصلی هالیوود( که به گمانم به همین نام بود) شلوغ و غیر عادی به نظر می رسید. مردم، با وجود آفتاب سوزان، در پیاده روها، پشت میله های آهنی جای گرفته و نشسته بودند. عدهُ زیادی دست اندر کارنصب پروژکتورها ، میکروفون وبلندگوها بودند.فرش قرمزی دروسط خیابان انداخته بودند، که به تریبونی ختم میشد
همه چیز حکایت از آن میکرد که شخصیت مهمی در شرف آمدن است.قدری بالاتر، در برابرسینمائی (می گویند قدیمی ترین سینمای هالیوود است)عدهُ کثیری صف کشیده بودند تابرای تماشای فیلم ( ( The war of the world با هنرپیشگی تام کروز،بلیت تهیه کنند، ازدحام غریبی بود.بعد از پرس وجوهای متعدد، کاشف بعمل آمد که طبق سنت هالیوود، امروز جناب "تام کروز"جهت افتتاح نمایش اول فیلم اش در این محل حضورخواهد یافت.میهمانان ماکه شاید یک چنین حادثه ای را،حتی بخواب هم نمی دیدند، دیگر سر از پا نمی شناختند ( بویژه خواهر خانمم) انتظاربه درازا کشید. ما که باین گونه هوای گرم عادت نداشتیم،عرق از سرو رویمان جاری بود.گردانندگان معرکه که بطرق مختلف بازار گرمی میکردند.برای نگهداشتن مردم درانتظار طولانی تر، یکریز در میانشان بطری های آب ،بسته های چیپس، تنقلات وتیشرت هائی که روی شان تبلیغ همین فیلم چاپ شده بود، پخش میکردند. وازطرف جمعیت برای قاپیدن این هدایاغوغائی بپا میشد.حوالی ساعت پنج بعد ازظهر،سماجت گرمای کلافه کنندهُ آفتاب وازدهام جمعیت مرا از کار انداخت و ازخیر دیدن جناب تام کروزگذشتم.خودم را به پارکینگ سرپوشیده ای که اتومبیل را درآن پارک کرده بودیم رساندم شیشه های هر دوطرف راپائین کشیدم. صندلی را خواباندم وگرفتم تخت خوابیدم.حوالی ساعت شش ونیم ، هفت بود که از سروصدای مراجعت همسفرانم بیدار شدم .شور وهیجانشان بی حدوحصر بود. سودابه و صوفیا وشوهرش تام کروز را بغل کرده بودند وعکس وفیلم گرفته بودند.آنها بر روی ابر ها راه می رفتند.دیگر برای رفتن به کتابخانه( وست وود) خیلی دیر شده بود.
ادامه دارد.

7 comments:

Anonymous said...

سلام . برادر شوهر خواهرخانم چه اسم بلندی !! . اميدوارم همانطور که شرح دادی بهتون خوش گذشته و تا آخرش هم به همين وضع خوش بگذره ....عوضش من خبر های بدبد داشتم . عمويم خبر دادند که در ایران سکته کرده و با جناقم در سوئد در بستر مرگ هست . اما ما طبق برنامه قبلی با خواهر خانمم که از ایران میآید به جنوب فرانسه شهر نیز و کان بمدت دوهفته می رویم . گزارش زیبا و روانت مرا به فکر انداخت که در مورد سفرم از آن ديار مفصل بنويسم . منتظر ادامه گزارشاتت هستيم . در ضمن من هم داستانکی نوشته ام اگر مزاحم مهمانداريت نيست نگاهی بيندازی بدک نيست . تا بعد موفق باشيد

Anonymous said...

پرده بردار و برهنه گو که من *** می نگنجم با صنم در پیرهن

زیبائی هر داستانی در نقل واقعیاتی است که مردم بطور عادی توجه کمتری به آن دارند زیرا زندکی مجموعه ای از عادات شده است و تنها یک واقعه غیر مترقبه آنها را از بند عا داتشان مدت کوتاهی رها میسازد از آنجائی که ذهنیا ت امن ترین جا برای یافتن لذتها وآرامش است این اتفاق هم به بایگانی سپرده میشود. اما این خانه هم برآب است. زیرا ما اصل تغییر را درنیافته ایم.در دیدن بی قضاوت و ذهنیت قبلی ودرک کردن بی واسطه بی واژه ودر سکوت کامل ذهن ضرورت تغییر نهفته است.درک وشناخت انسانها مهم تر از قضاوت کردن در مورد آنها با پیش فرضهاست . یعنی شریک شدن در شادیهایشان در غمهایشان.تاثیر داستانها نیز از همین موضوع منشا میگیرد.حسن داستان در این است که نتوانی مثل ماهی توی دستت نگهداری .فکر میکنم رمز عشق در اشعار مولانا او حافظ وهمچنین جاودانگیشان در همین موضوع نهفته است.

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر *** یادگاری که در این گنبد دوار بماند


عباس* 1384/4/4

Anonymous said...

سلام بر جناب رادبوی عزیز!همیشه به سفر .و چقدر خوب که از سفر می نویسید .واقعا چقدر خوب...

Anonymous said...

zendegi safar ast.baraye kheili ha kootah.va baraye bazi ha raftan be amaghe dane dar giah ya safar dar kahkashani door.ensanhai kiloometr ha rah mipeimayand shayad neshani az yek padideye no biaband.ba shenakhti ke az mehmanane shoma daram angizeye safar esterahat,didan va amookhtane chiz haye taze bood.va sad albate yek donya sohbat baraye anani ke in sooye abha montazer mandand.va chashm entezare didane filmha va shenidane ghese haye in safar hastand.man khod ra pa be paye anha dar lahze lahzeye in safar didam.ba anha khandidam,khaste shodam,va ehtemalan deltange nadari haye inja.ajib ast,na?

Anonymous said...

علی جان عزیزم ممنون اما این شعر همسرم است ، هتمأ به ایشان اطلاع خواهم داد و مرثی که ما را یادت بود

Anonymous said...

Ali Jaan,

dafeh ye digeh too Maah e March boroo Los Angeles keh nachaee .
PAM

Anonymous said...

سلام آقای رادبوی ... ببخشید چند وقتی از خواندن مطالب شما بی بهره بودم ... امیدوارم که مسافرت خوش گذشته باشد و همیشه شاد و تندرست باشی ... در پناه خدا