Thursday, December 22, 2005

* یادواره *



چند وقت پیش، وقتی صبح وارد اتوبوس شدم تا کار روزانه
را شروع کنم، اتیکت سیاه رنگی بر روی یکی از صندلی های
ردیف سوم توجه ام راجلب کرد. نزدیک تر که شدم اسم
" روزا پارکز " بر آن حک شده بود. به پاس احترام به روزا
پارک با تاریخ تولد ودر گذشت اش که همین اکتبر گذشته
اتفاق افتاد.
روزا پارکز زن سیاهپوستی بود که به کار خیاطی اشتغال
داشت.پنجاه سال پیش در شهر مونتگموری، سیاهپوستان که
هفتادوپنج درصد مسافران اتوبوس های شهری را تشکیل
میدادند حق نداشتند در ردیف های جلوی اتوبوس بنشینند
پول شان را از درب جلو پرداخت می کردند واگرسفید پوستی
در ردیف های جلوئی نشسته بود میبایست پیاده می شدند ومجددا
از درب عقب وارد اتوبوس می شدند.نشستن شان در ردیف های میانی مشروط بود براینکه اگرسفید پوستی سوار شود سیاهپوست میبایست بلند شود وجای خود را به وی بدهد.واگرجا برای نشستن نباشد، پیاده شود و به اتوبوس بعدی سوار شود.روزا پارک پنجاه سال پیش با شجاعت تمام این قانون نژادپرستانه وغیر انسانی را شکست و پای تاوانش ایستاد.ومارتین لوترکینگ ها ومالکم ایکس ها راهش را ادامه دادند و بدنبال سالها مبارزه و فداکاری به حقوق برابر(؟) دست یافتند.
پیاده شدم و به دیگر اتوبوس ها سرکشی کردم، اتیکت بر پشتی همان صندلی در همهُ اتوبوس ها نصب شده بود.
آن روز بعد از کار، احساس کردم کمتر از روز های دیگرخسته شده ام.

Monday, December 12, 2005

علت ومعلول**


گفتم : فکر نمی کنی باید نشست و علل این همه طلاق بین زن وشوهر ها را بررسی کرد وچاره ای اندیشید؟
گفت: نه !این رها کردن علت و کلنجار رفتن با معلول است. اگرازدواجی نبود در واقع طلاقی هم نمی توانست در میان باشد! پس باید علل ازدواح ها را ریشه یابی کرد.!



Monday, December 05, 2005

** نوش جان **

اتوبوس تقریبا پراست. خانمی بگمانم اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی با دو بچهُ خرد سا ل درنزدیکترین صندلی به من نشسته اند. دختر که چهار پنج ساله می نماید پاکت کوچک چیپسی در دست دارد که با لذت فراوان مثل خرگوشی که هویج بخورد دانه های چیپس را با سر وصدا زیر دندان های پیشین اش خرد می کند ، جویده نجویده قورت میدهد و بعد یک یک انگشتانش را لیس می زند وبلا فاصله چیپس دیگری از پاکت بر می دارد.خوردن وآشامیدن دراتوبوس های مترو بویژه برای بچه ها قدغن است، و این دستور با خط درشت روی پلاکارتی داخل اتوبوس نصب شده است.نگاهش می کنم و از لذتی که می برد لذت می برم .و چیزی نمی گویم.
بیرون هوا مه آلود است. سر چهار راهی، با ترافیک سنگین بعد از ظهر جمعه کلنجار میروم که گویندهُ رادیوی مترو اعلام می کند " تمامی رانندگان اتوبوس ، لطفا گوشی تلفن تان را برای شنیدن پیامی بردارید" گوشی را بر میدارم .می شنوم " رانندگان گرامی در نیم ساعت گذشته دو شعبهُ (بانک آو آمریکا) در آدرس های.........مورد دستبرد مسلحانه قرار گرفته است. سارق نخست، جوان سیاه پوستی است بیست ودو الی بیست وچهار ساله، قد ، حدود پنج و نیم فیت .با اندام ورزیده ، شلوارجین واورکت سرمه ای .
سارق دوم مردی است سفید پوست، سی وسه الی سی وپنج ساله،قدحدود پنج وهشت دهم فیت، دارای سبیل وصورت نتراشیده، با جای یک زخم کهنه برسمت راست پیشانی، با شلوار جین واورکت مشکی.پلیس برای پیدا کردن این دو سارق از ما کمک می طلبد.. اگر افردی با این مشحصا ت وارد اتووس شما شدند با فشار دادن تکمهُ مخفی اضطراری ما را در جریان بگذارید دقت کنید که هر دو سارق مسلح هستند.
ماهی هشتصد وپنجاه دلاراز حقوق ماهانهُ من، ازبا بت بهرهُ وامی که برای خرید خانه گرفته ام به حلقوم این بانک لعنتی می ریزد، و تا بیست وپنج سال دیگر هم خواهد ریخت.

گوشی را می گذارم و به دختر نگاه می کنم آخرین دانهُ چیپس را در دهان می گذارد. نگاهم می کند و می خندد، من هم می خندم و زیر لب می گویم نوش جان !