Tuesday, June 27, 2006

* یک ملاقات کوتاه *


اتوبوس را که نگهمیدارم انبوه جمعیت پشت سرهمدیگراز پله ها بالا می آیند.یکی دو نفربه پیرزن تعارف می کنند، زن امتناع می کند قصددارد آخر همه سوار شود.نگاهش می کنم سیاه پوست است با صورتی چروکیده.شبیه عمه کلثومم است.عمه هم بس که در زل آفتاب درباغ انگورش از صبح تا شب کار می کرد، پوست صورت اش سیاه می شد.زن باتدبیرومهربانی بودعمه کلثوم.با هرکسی به زبان خودش حرف میزد.در هرخانه ای که دعواواختلاف بود حتمن می آمدند دنبال عمه کلثوم .هیچ کس حرف عمه رازمین نمیزد.کلانتری بود عمه ! نشد که ببینم اش آمریکا بودم که روزی خبر رسید که عمه رفت !
دوباره نگاه اش می کنم سرتا پا قرمزپوشیده است.بجز کلاه اش که سفیداست .نمیدانم چرا سیاهپوست ها به رنگ قرمز علاقهُ خاصی دارند.آمبولانسی آژیرکشان رد می شود پیرزن عصایش رامیزند زیربغل وبا دودست گوش هایش رامی گیرد.آمبولانس دور میشود وپیرزن با قیافه ای اخم آلود از پله ها بالا می آید.برای اینکه حرفی زده باشم می پرسم
- کجا تشریف می برید مادر؟
با صورتی هنوز اخم آلود می گوید
- قبرستون !
عجب حکایتی است ! عمه هم وقتی عصبانی بود ، می پرسیدیم عمه جون کجا میروی ؟ می گفت : قبرستون
وما می خندیدیم .
خنده ام میگیرد. می خندم ومتوجه نیستم که دارم جلومیکروفون روشن می خندم.می پرسد
- مگر این خط 358 نیست ؟
- چرا !
- خوب ، پس قبرستان" همیشه بهار"باید توی مسیرا ت باشد اینطورنیست؟
راست میگوید، قبرستانی درمسیرم هست که تا بحال نه به اسمش توجه کرده ام ونه کسی درآن ایستگاه سوار یا پیاده شده است.
- حق با شماست ، من یادم نبود! پس به قبرستان همیشه بهار تشریف میبرید؟
- البته نه اینکه بروم بمانم !فقط یک ملاقات کوتاه !
من باز میزنم زیر خنده، این بار بلندتر.میگوید خوب حالا که همه راازطریق میکروفون اعلام کردی پس جملهُ آخرم را هم اعلام کن. با انگشتم یکی دوبارمیزنم روی میکروفون، صدا میپیچد.بعله.. روشن بود!
توی آئینه به چهرهُ مسافران کنجکاونگاه می کنم ومجبورمیشوم که جملهُ آخرپیرزن را همانطورکه خودش گفته بود تکرار کنم.همه می زنند زیر خنده.
وقتی در ایستگاه قبرستان اتوبوس را نگهمیدارم ، پیرزن تنهاکسی است که پیاده می شود.هنوزدر رانبسته ام، برمیگردد وبا لبخندی برلب میگوید: گفتم که، فقط یک ملاقات کوتاه .اگر نیم ساعت دیگربرگشتی می توانی ازآنطرف خیابان سوارم کنی!

Sunday, June 11, 2006

وقتی که آب سربالا میرود ....


بعله، همانطور که مشاهده می کنید مجسمه از آن ولادمیر ایلیج لنین است. مردی که هشتادونه سال پیش عظیم ترین انقلاب کارگری جهان را رهبری کرد وتمام دنیا را به لرزه انداخت.قرار بر این بود که جامعه ای سوسیالیستی برقرار کنندکه هرگز برقرار نشد.حالا چرا؟ چون وچندش در حوصلهُ این نوشته نیست . بعله داشتم از مجسمه می گفتم. از برنزساخته شده است. حدود هشت تن وزن دارد.سازنده اش امیل ونکوف مجسمه ساز پرسابقه ای است که تا بحال کار هایش را در اروپا وآمریکا به نمایش گذاشته وتقدیرشده است. امیل این مجسمه را در مدت ده سال ساخته است. در سال 1988 در شهر پاپرت سلواکیا نصب شده است ودر سال 1989 یعنی بعد از فقط یک سال، همزمان با فرو پاشی کشور شوروی ، پائین کشیده شده است.تا این جای قضیه موضوع نه غریب است ونه عجیب.ولی این که همین مجسمه هم اکنون در یکی اززیباترین واز نظراقتصادی پررونق ترین شهر های آمریکا ، شهری که خاستگاه مایکروسافت، بوئینگ، استارباکس، کاستکو،وغیره وغیره،است نصب شده باشد ، هم غریب است و هم عجیب!بعله، این مجسمه اینک چندین سال است که درمحلهُ (فری مانت) شهر سیاتل نصب شده وبه یکی از نقاط دیدنی وتوریستی منظقه تبدیل شده است و بقول کسبه واهالی محل، موجب رونق کسب وکار نیز شده است.
و اما داستان رسیدن این مجسمه به سیاتل .
آقای لوئیس کارپنتر یک وترن آمریکائی که در پاپرن سلواکیا تدریس می کرد وسرشته ای هم درشناخت کار های هنری وعطیقه جات داشت. روزی این مجسمه رادر حالی که در میان گل ولای وآت آشغال های دیگر در یک انبار رو باز افتاده بود می بیندوبه کیفیت هنری آن پی می بردومطلع می شود که کار ونکوف است.همین باعث می شود که آقای کارپنتر دست به کار شود.آقای کارپنترعازم آمریکا می شود وازمحل اعتبار منزل مسکونی اش از بانک وام می گیرد، برمیگردد. مجسمه را میخرد وبا کشتی وارد سیاتل میکند.
تلاش های آقای کارپنتر برای میلیونرشدن از طریق فروش مجسمه اش، ره به جائی نمی برد واز بخت بد اش در سال 1994 در اثر تصادف اتومبیل دار فانی را وداع می کند.ولی مال بد وبدهی بانک همچنان بیخ ریش بقییهُ خانواده سنگینی میکند.خانوادهُ آقای کارپنتر بعد از صلاح ومصلحت فراوان سرانجام با شورای شهر (فری مانت) به توافق میرسند که مجسمه بطور موقت درجائی درفری مانت نصب شود تا مشتری هنرشناس اش از راه برسد.قیمت تعیین شده یکصدوپنجاه هزار دلار است که از این کمیسیونی به شورای شهر فری مانت خواهد رسید که خرج نیاز های هنری شهر خواهد شد.
من این مجسمه را اولین بار قبل از اینکه نصب شودبدون اینکه هیچ اطلاعی از وجود آن در سیاتل داشته باشم، در میان آت آشغال ها ی یک انبار روبازدر محلهُ فری مانت دیدم.وشدیدا جا خوردم ومنقلب شدم .مانده بودم که تاریخ با سازندگان خود چه می کند!