Wednesday, March 04, 2009

عزراییل

نمیدانم از کی آمده بود، نشسته بود، روی یکی از صندلی‌های کنج آشپزخانه و تا کجای آن صحنه های دلخراش را دیده بود، که با صدایش برگشتم.
چرا این عزراییل را کسی استاپ نمیکنه ددی؟
گفتم اولا عزراییل نه، اسراییل۰ در ثانی مگر این برنامه‌ی شماست که دارید نگاه می کنید خانم؟
گفت، ولی من بچه‌ها را نگاه می‌کردم ددی۰ خیلی سد بود، دیگه نمیخوام نگاه کنم، عزراییل بد جنس.
تلوزیون را خاموش کردم و کیف مدرسه‌اش را گذاشتم جلوش
ـ شما نباید به دیوونه بازی‌های آدم بزرگا توجه کنی دخترم، وردار هوم‌وورک هاتو انجام بده،
باید تدارک شام را می‌دیدم، صبح رفتنی مرغ گذاشته بود بیرون، پیازی خرد کردم، توی ماهی تابه روغن ریختم، داغ که شد پیاز را ریختم توش و با قاشق چوبی به هم زدم۰
ـ ددی هیشکی نمیتونه عزراییل را استاپ کنه؟
گفتم نه، هوم‌وورک خانوم، هوم‌وورکاتو انجام بده۰
تا پیاز سرخ شود، مشغول شستن چند تکه ظرف از شب مانده شدم۰
ـ ددی یعنی آمریکا هم نمیتونه ؟
ـ هه هه آمریکا تجهیز وحمایت نکنه، استاپ کردن‌اش به سرش بخوره۰
ـ چی ددی؟
ـ هیچی خانوم، گفتم نمیتونه، حواست به هوم‌وورکات باشه عزیزم۰
پیاز را به هم زدم و برگشتم ظرف ها را آب کشیدم و دمر گذاشتم توی سبد ظرفها۰
مرغ را که یخ‌اش کاملن آب شده بود، به قطعات کوچکتر بریدم و بعد از شستن در آبکش ریختم تا آب‌اش گرفته شود۰
ددی، یعنی خدا هم نمیتونه عزراییل را استاپ کنه؟
زیر ماهی تابه را کم کردم و رفتم نشستم پهلوش ودستش را گرفتم دستم۰ بهش گفتم، خانوم‌جون، این برنامه ها برای بچه ها خوب نیستن، تازه برای آدم بزرگا هم خوب نیستن، دیدی که من هم نگاه نکردم۰ بعد تلویزیون را روشن کردم و گذاشتمش روی کانال دیزنی‌لند۰ دنیای دیگری در چشم‌اندازمان نشست، بی هیچ کینه و دشمنی، و بی‌هیچ اثری از ددمنشی‌های آدم بزرگا۰ دنیایی پر از دوستی و عطوفت۰ دنیای رفاقت و همنشینی‌ی سگ و گربه، گرگ و میش، شیر و خرگوش، دنیای رنگ ها و شادی های کودکانه.
با باز شدن اخمهایش، به آشپزخانه بر گشتم، حین پختن شام، خوردن شام، حتی امروز در سر کار، جمله‌ی آخر دخترم بد‌جوری مخم را به کار گرفته است،
؛ ددی یعنی خدا هم نمیتونه عزراییل را استاپ کنه؟؛
با خودم فکر می‌کنم، راستی چه خوب میشد اگر واقعن خدایی وجود داشت!