Monday, January 02, 2012

نگاهی به کتاب "روی ماه خداوند را ببوس"




 "روی ماه خداوند را ببوس"
 نویسنده : مصطفی مستور
انتشارات: چاپ مرکز
نوبت چاپ: چاپ سی و سوم
برگزیده‌ی جشنواره‌ی قلم زرین



خلاصه‌ی داستان   
  یونس فردوس دانشجوی دکترای فلسفه و سایه دانشجوی کارشناسی ارشد الهیات هر دو مذهبی و متدین  که دو سال پیش  عقد کرده و نامزد شده‌اند. پدر میلیونر سایه موعد ازدواج را به بعد از گرفتن درجه ی دکترای یونس موکول کرده است. هر دو در حال نوشتن پایان نامه های دکترای خود هستند. تز یونس تهیه‌ی یک تحلیل جامعه‌ شناسانه از علل خودکشی دکتر مهندس پارسا است که دو سال پیش اتفاق افتاده است و موضوع پایان‌نامه‌ی سایه در رابطه با گفتگوی خدا با موسی‌است۰
کار تحقیق و بررسی علل خودکشی دکتر پارسا، گفتگو با همه ی دانشجویان وی از جمله مهتاب، دختری که پارسا عاشق‌اش بوده است و همچنین دوست اش شهره بنیادی، گفتگو با مادر پارسا و دیگرمراجع قانونی و مرتبط، طرح کلی داستان را تشکیل می دهد و در همین بستر جدل های ایدیولوژیک و 
عقیدتی یونس   با نامزد‌اش سایه و دوست مشترک‌ شان علیرضا درونمایه‌ی داستان است
۰در کنار یونس و سایه دیگرشخصیت های داستان از این قرارند 
دکتر مهندس  محسن پارسا جوان مجرد سی و چهار ساله است که دکترای تخصصی خود را از دانشگاه پرینستون آمریکا در رشته‌ی فیزیک کوانتم 
گرفته است. به مدت چهار سال در دانشگاه های داخل کشورمبانی فیزیک مدرن، نسبیت عام و نظریه‌ی کوانتم تدریس کرده است. چهار کتاب علمی در زمینه‌ی فیزیک جدید تالیف کرده  و دو سال پیش خودکشی کرده است۰
-----------------
مهرداد که از نه سال پیش بدنبال سالها نامه نگاری با جولیا دوست دختر مکاتبه‌ای‌اش ازدواج کرده و ساکن آمریکاست، اینک بدلیل ابتلای جولیا به سرطان که شانس زنده ماندن ندارد، برای بردن مادرش پیش خود به ایران آمده  است۰  
جولیا زن مهرداد که افکاری مشابه یونس دارد با تلفن های گاه‌گداری خود
 وضعیت فکری یونس را آشفته تر می کند۰
-----------------
علی ( علیرضا) دوست مشترک سایه، یونس، و مهرداد است که  برای چندمین بار به جبهه رفته است و بعد از              قبول قطعنامه صلح از جبهه برگشته و از دانشگاه صنعتی امیر‌کبیرمهندسی کامپیوتر گرفته است و همچنین فوق لیسانس مهندسی الکترونیک دارد. مجرد است و با مادر و خواهر کوچک اش در یک آپارتمان صد وبیست متری زندگی می‌کند. با این که چند موسسه‌ برای تدریس کامپیوتر از او دعوت کرده‌اند اما ترجیح داده به عنوان مدیر یک سازمان کوچک دولتی که کارش رسیدگی به امور خیریه است کار کند۰ 
 از مصطفی مستورقبلا مجموعه‌ی داستان( من گنجشک نیستم) و (عشق در پیاده رو) را خوانده بودم که بجز   سه، چهار  داستان بقیه  زیاد چنگی بدلم نزده بود. ؛ روی ماه خداوند را ببوس؛ اولین رمان این نویسنده است۰
 چیزی که حتی بیش از عنوان چشمگیر کتاب روی پیشخوان  کتابفروشی توجه‌ام را جلب می کند، عبارت(چاپ سی‌و سوم)* است که در گوشه ی سمت چپ بالای کتاب به چشم می خورد. کتاب را ورق می زنم تعداد چاپ  عدد پنج هزار را نشان می دهد، حساب می کنم اگر هر نوبت چاپ را سه هزار نسخه هم فرض کنیم حتی نه پنج هزار، چیزی به حوالی رقم یک صد هزار می رسیم که با توجه به جمعیت جامعه‌ی کتاب خوان کشورمان اندکی بودار بنظر می رسد۰
مستور گرچه در رکاب خلیفه سفرنامه نمی نویسد با این حال یک نویسنده ی مکتبی محسوب می شود که هم شم اقتصادی دارد و هم شم جامعه ‌شناسانه. موضوعاتی که مستور انتخاب می کند و عناوینی که بر کتاب های خود برمی‌گزیند، در کنار قشر عظیم روشنفکرانی که در برزخ وجود یا عدم وجود خدا گیر کرده‌اند، از حمایت لشکر عظیم بسیجی های مکتبی، حوزه‌های علمیه، مساجد، حسینه‌ها و... نیزبرخوردار می شود، در این میان قلم شیوا و نثر دلنشین مستور نیز مزید بر علت است۰ 
؛روی ماه خداوند را ببوس؛ رمانی است ایدولوژیک و واقع‌گرا که در بیست بخش و با زاویه‌‌ی دید من راوی نوشته شده است گره اصلی داستان ظاهرا کشف دلایل جامعه‌شناسانه‌ی خودکشی دکتر پارسا است  ولی در خوانش داستان متوجه  می‌شویم که این موضوع جز دست‌آویزی برای پیشبرد داستان نیست و در اواخر رمان  به بوته‌ی فراموشی سپرده می‌شود  
نویسنده با شم جامعه شناسانه‌ی خود، بر روی ملموس‌ترین و عمده‌ترین دغدغه ی فکری قشر روشنفکران   مذهبی که دراثر تبهکاری  سیاسی و رسوایی های اخلاقی و اجتماعی نمایندگان خداوند بر زمین پاک نا‌امید شده‌اند و به این سوال اساسی رسیده‌اند که :  آیا خداوندی وجود دارد؟ انگشت می‌گذارد
 نویسنده در هیبت یونس فردوس ،  با استفاده از موضع موثر راوی داستان  در طول پروسه‌ی جدل های ایدولوژیک با دیگر کاراکتر ها، به عنوان کسی که ظاهرا باور های مذهبی خود را  زیر سوال برده است با مخاطبین خود همسویی می‌کند تا با جلب اعتماد این قشر رو به تزاید، آرام آرام آنان را به مسلخ تسلیم  در برابر ایدولوژی ورشکسته‌ی قدرت حاکمه بکشاند۰
ظاهرا تزلزل در باورهای ایدولوژیک یونس، رابطه‌ی وی را با نامزدش  سایه  به زیر  سوال می برد۰
سایه در رابطه با پایان‌نامه‌اش  ؛گفتگوی خدا با موسی؛  آیه های ۱۲ و ۱۳ را از سوره‌ی طه به یونس می خواند. در ادامه‌ی گفتگوی شان یونس از سایه می‌پرسد: بنظر تو خداوند واقعا بر کوه تجلی کرده؟؛ منظورم اینه که تو مطمین هستی خداوند بر کوه تجلی کرده؟؛ ... من امروز با من دیروز من سال ها فاصله داره. آن چه که الان می فهمم اینه که همه‌ی این چیز ها افسانه‌س.؛
می‌گوید : ؛ دیشب تا دیر‌وقت بیدار بوده‌ای و معلومه که اصلا سر حال نیستی.؛
عصبانی می شوم و با فریاد می گویم: ؛ منظورت اینه که عقل‌م را از دست داده‌ام؟ همیشه همین طوره. هر کس بخواد یک قدم از خرافات و منقولات فاصله بگیره یا انگ دیوونه می خوره، یا مارک ملحد، یا مهر روشنفکر.  اتفاقا هیچ وقت تا این حد سر حال نبوده‌ام.؛؟؛-
؛ ...زمانی به این چیز ها اعتقاد داشتم اما حالا نمی‌تونم به چیزهایی که تو و علی و چه می‌دونم، خیلی های دیگه ایمان دارید، ذره‌ای باور داشته باشم.نمی تونم.خودم هم از این وضعیتی که دچارش شده‌ام راضی نیستم اما احساس می‌کنم باید یک روزی این چیز ها رو می فهمیدی.؛.۰۰۰-
همچنین جایی یونس از مهرداد می‌پرسد
 ؛ اگه خداوندی هست پس این همه نکبت برای چیه؟این همه بدبختی و شر
 که از سر و روی کاینات می باره واسه چیه؟ کجاست رد پای آن قادر محض؟ چرا این قدر چیز ها آشفته و زجرآوره؟ کجاست آن دست مهربان که هر چه صداش می‌زنند به کمک هیچ کس نمی‌آد؟ هر روز حقوق میلیون ها نفر روی این کره‌ی خاکی پایمال می شه و همه هم تقاضای کمک می کنند اما حتی یک معجزه هم رخ نمی ده. حتی یکی. ستم‌گران دایم فربه‌تر می‌شوند و ضعفا در اکناف عالم یا اسیر سیل می‌شن و یا زلزله...  این همه کودک ناقص‌الخلقه تاوان چه چیزی را دارند پس می‌دن؟ چه گناهی مرتکب شده‌اند... ؛صفحه‌ی ۲۴ پاراگرا.ف۲
سایه موضوع تزلزل ایدولوژیک یونس را با علیرضا در میان می گذارد،
  اینجا نویسنده نخست پنهان و آشکار، از علیرضا (عقل کل داستان) شخصیتی مرموز وپیامبرگونه‌ای می سازد که حتی می تواند دست به معجزه  بزند تا تسلیم کامل و بی قید و شرط یونس را در برابر وی توجیح کند. یونس  دانشجوی متعصبی که زمانی رشته‌ی فلسفه را صرفا برای دفاع فلسفی ازحریم دین انتخاب کرده بود اینک ظاهرا در جریان زندگی روزمره با تضاد های وحشتناکی روبرو شده و با هزاران چرای بی جواب دست به گریبان است
علی می گوید: گاهی پرسش هایی هست که از؛چرا پارسا خودکشی کرد؟ ؛ دشوارترند. پاسخ های این سوال   ها چیزهایی هستند که از سطح ادراک ما فراترند
  ،...این چیز ها رو نمی‌شه فهمید یا درک کرد یا حتی توضیح داد. به این چیزها می شه نزدیک شد یا اون ها رو حس کرد و حتی در اون ها حل شد 
اما هرگز نمیشه اون‌ها رو حتی به اندازه‌ی ذره ای درک کرد و فهمید....؛:
علی نگران تزلزل ایمان یونس است
 ـ نگران این که ناگهان از خودت شکست بخوری. این که اون‌قدر نزدیک بشی که دیگه چیزی دیده نشه. پارسا خودکشی کرد و تو هنوز نمی‌دونی چرا. پاسح‌ش هرچی که یاشد حقیقت کوچکیه اما حقایق بزرگ‌تری هم هست: آیا موسی در وادی مقدس کلام خداوند را شنید؟ کسی نمی دونه. هیچ‌کس نمی‌تونه با منطق علمی ثابت کنه که موسی در آن شب سرد و تاریک صدای خداوند رو از میان درخت شنید یا نشنید. آیا خداوند بر کوه طور تجلی کرد؟ کسی نمی‌دونه...آیا خداوند وجود داره؟ کسی نمی دونه...... ما به این چیزها 
می تونیم ایمان داشته باشیم یا نداشته باشیم، همین...؛
ـ من به چیز‌هایی ایمان می‌ارم که اون‌ها رو بفهمم. منظورم از فهمیدن تجربه و عقله.؛۰۰۰
می‌گوید: من واقعا از این که ملحد ها نمی‌تونند خداوند رو تجربه کنند متاسفم. در تجربه‌ی خداوند،بر خلاف تجربه‌ی طبیعت که قانون‌هاش بعد از آزمایش به دست می آید، اول باید به قانونی ایمان بیاری و بعد اون رو آزمایش کنی۰۰۰
آوردن تمامی صحبت های علی و یونس سخن را به درازا می کشاند. مشت نمونه‌ی خروار است همان‌طور که می بینید نه فلسفه که تماما سفسطه است و گویی در یونس هم چندان کارگر نمی‌افتد تا این‌که معجزه‌ای رخ می دهد، توجه کنید    
علی دوباره به جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز خیره می شود و این بار با شدت بیش‌تری به آن تلنگر می زند. جعبه‌ی مقوایی دستمال کاغذی می‌لغزد تا از کنار خرس عروسکی جا‌کلیدی می گذرد و به گوشه‌ی فنجان برخورد می 
کند و اندکی مایل می شود و بعد به سرعت به لبه‌ی میز نزدیک می شود.  برای لحظه‌ای دست‌ام را جلو می برم تا مانع افتادن جعبه از روی میز شوم اما جعبه نمی افتد جعبه‌ی دستمال در حالت ناپایداری متوقف می شود . تنها جزُ کوچکی از آن روی میز است و بقیه‌اش در هوا معلق مانده است! من، 
حیرت‌زده، محو جعبه‌ی دستمال شده‌ام. با آمیزه‌ای از شگفتی و هیجان و تردید و پرسش و ترس به علی نگاه می کنم. علی با دست‌هاش صورت‌اش را پوشانده است و تکان نمی خورد۰
صفحه‌ی ۷۳ پاراگراف ۳
      ؛حتی یک معجزه هم رخ نمی ده. حتی یکی.(صفحه‌ی ۲۴ پاراگراف ۲) .  بفرمایید، این هم معجزه. می‌بینید که با معجزه‌ی  نیفتادن جعبه‌ی دستمال کاغذی!!! تمامی سوالات یونس پاسخ داده می شود، دیگر گور پدر فقرا، گور  
 پدر بدبخت و بیچاره ها، گور پدر بچه های فلج مادرزاد،،گور پدر بچه های ناقص‌الخلقه،..و...و...و
علی سر شام در رستورانی بعد ازیک سخنرانی طولانی به یونس و مهرداد می گوید... کسی که فقط خوب ها را انجام میده به تدریج به یکی از کانون های هستی تبدیل می شه. منظورم از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده می تونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه.چنین کسی اگر بخواد نه تنها صدای سوسک ها که حتی خیال های اون ها رو هم می‌تونه درک کنه. او در سطحی بالاتر حتی می تونه مانع غروب خورشید بشه یا حتی ماه رو نصف کنه. ..صفحه‌ی ۸۷ پراگراف۱

یونس و مهرداد هر دو لالمونی گرفته‌اند، حتی لااقل  با همان منطق خودشان نمی پرسند که این خداوند شما، یا همان کانون که می گویی، نمی شود بجای 
شنیدن صدای سوسک‌ها صدای فقیر فقرا را بشنود؟ بجای درک خیال سوسک‌ها  درد و رنج و بد‌بختی های بی‌شمار میلیون‌ها انسان درد کشیده و ستمدیده‌ی این کره‌ی خاکی را درک کند؟ بجای ممانعت از غروب خورشید، نمی تواند  به این همه سوانح طبیعی، زلزله،سیل، طوفان، خشکسالی، چاره‌ای بیند‌یشد؟ این خدای شما نمی تواند به‌جای نصف کردن ماه که هیچ دست‌آوردی 
هم در بر ندارد، فکری برای این‌همه کودکان ناقص‌الخلقه، این همه درد‌های 
بی‌درمان، این همه فقر و فلاکت وبدبختی  که نسل در نسل گریبان  تهی‌دستان دنیا را گرفته است کاری انجام دهد؟
و در خاتمه قرار می شود که یکی از این کانون ها ( که یونس هم  دیگه می شناسدش)  زن سرطانی مهرداد را از راه دور ،در فلوریدای آمریکا ازمرگ حتمی نجات دهد
وقتی رییس جمهور مملکتی طرح برنامه‌ی ده ساله‌ی خود را نوشته و در چاه جمکران می اندازد، وقتی دعا و رمل و اسطرلاب جای دست‌آورد های علم پزشکی را می‌گیرد، و زمانی که سنت های عهد بوقی و ارتجاعی قمه‌زنی و گل مالی برای مردگان هزار‌ساله دوباره علم می شود نویسندگانی از این دست نیز باید  کمر همت بر میان بسته  تا در ازای خاک پاشیدن به چشم توده ها برای جا اندازی خرافاتی از این دست
 خود نیز به نوایی برسند     

حرکات و اعمال کاراکتر های داستان با شخصیتی که نویسنده در ذهنیت  خواننده خلق کرده است خوانایی ندارد و برای خواننده باورپذیر نیست وهمچنین نکات دیگری که ناشی از بی‌توجهی تکنیکی نویسنده است در داستان به چشم می‌خورد۰
الف -عمل خودکشی  به کاراکتر دکتر پارسا که فردی  منظبط، پر تلاش و 
 تندرست بود و زندگی پر باری داشت نمی خورد. کسی که  در چهار سال 
تدریس در دانشگاه های کشور، چهار کتاب علمی در رابطه با فیزیک جدید تالیف کرده است ۰   
ب ـ  عجیب و غریب، بی‌سر و ته و در واقع لوس بودن نامه های دکتر پارسا به مهتاب 
پ ـ وارد کردن بی مورد زن مهرداد و دختر‌ش در داستان با آن مکالمات تلفنی نا‌مربوط و روانپریش.. اینکه قبل از تولدش کجا  بوده. نمی‌دونه چرا 
بیست و پنج سال قبل، نه یک سال زودتر و نه یک سال دیرتر متولد شده و اینکه دختر چهار ساله‌ی مهرداد از راه دور زنگ میزند و دقیقا  در رابطه با خدا، چیزی که یونس دوست دارد بشنود، حرف می زند
ت ـ   مسکوت گذاستن یا فراموش کردن تحقیق روی پرونده‌ی پارسا با دکتر روانپزشک‌اش که اصولا می بایست نتایج مفیدتری از رفتن به ملاقات کیوان بایرام در سلاخ‌خانه آنهم در آن بلبشوی کشار گاوها  و سر و صدا داشته باشد. انگار بایرام نمی توانست آن چند کلمه را پشت تلفن بگوید یا بعد از کار قرار ملاقاتی بگذارد. اگر قصد نویسنده تشریح صحنه ی کشتار گاو ها به خواننده است، به چه منظور؟ چه کمکی به کل داستان می تواند بکند؟
ث  -   نویسنده در حین گفتگوی بسیار مهم و جدی‌اش با علیرضا در رابطه با مهم‌ترین مشکلات و دغدغه های فکری اش، یک مرتبه می رود به سراغ کنترل تلویزیون و تلویزیون را روشن می کند و چند سطر پایین تر اضافه می کند که تلویزیون  برنامه‌ای در رابطه با کشف تلسکوب پخش می کرد. خواننده از خود سوال می‌کند ، خوب که چی؟ البته این بنوعی سبک کار مستور است، تداخل کنش های مختلف در هم‌دیگر در داستان های دیگر وی نیز به چشم می خورد و نویسنده به‌خوبی هم از این شیوه بهره می جوید، ولی نه در همه جا. حداقل باید کمکی به داستان بکند یا ربطی داشته باشد۰
  ج - آوردن خل بازی های طولانی و خسته کننده‌ و نامربوط  دو بیمار روانی  
در بیمارستانی که منصور را برده‌اند
چ -  به طریقی علیرضا مطلع می شود که حال دوست‌اش منصور وخیم است و به  کمک احتیاج دارد، علیرضا ماشین‌اش توی تعمیرگاه است، به یونس زنگ می‌زند، یونس بلند می شود اول می رود دنبال علیرضا، آن‌هم در ترافیک شهری مثل تهران، او را از خانه‌اش بر‌میدارد، بعد دو تایی میروند به خانه‌ی منصور و در واقع جنازه‌ی منصور را بر‌میدارند و می‌گذارند در 
صندلی عقب و به بیمارستان می‌برند و پزشک  اورژانس بعد از معاینه می گوید ، منصور ده دقیقه قبل تمام کرده است۰ 
خواننده باید فرض کند که  این اتفاق  در دونقوزابادی، جایی  در پشت کوه های صعب‌العبور،آنهم در یخبندان زمستان اتفاق افتاده باشد و الا مگر می‌شود در پایتخت ده دوازده میلیونی کشورثروتمندی مثل ایران یک آمبولانس نباشد که حداقل ده دقیقه زود‌تر منصورمادر مرده را به بیمارستان برساند.حالابگذریم از این که نویسنده نمیداند یا میداند و توجه نمی کند که در یک  چنین مواقعی هیچ مادری  نمی‌تواند  جنازه‌ی فرزند‌ش را رها کرده و در خانه بماند۰ 
ح - مهرداد فرد تحصیل کرده‌ای که حداقل نه سال است در آمریکا زندگی می‌کند و یک زن مریض و دختر چهارساله‌ای در خانه دارد،احتمالا حتی در داخل خانه‌ی شخصی خودش هم سیگار نمی کشد،  یا حداقل نباید بکشد، چه برسد به خانه ی  خانم فخریه مادر دکتر پارسا، که برای اولین بار وارد می شود آن هم بدون آن‌که شخصا دعوت شده باشد و ننشسته سیگار روشن می کند. این حرکت مهرداد حداقل به من خواننده‌ی خارج کشور قابل هضم نیست۰
 خ -  صحنه های پایانی داستان که در پارک خلوتی می گذرد و یونس مشغول خواندن چند نامه از پارسا  و مهتاب است ، بچه ها در پارک مشغول بازی    
هستند. پسر بچه‌ای که  نخ بادبادک‌اش پاره شده  و در گوشه‌ای کز کرده و 
بغض کرده است، یونس احتمالا با الهام از کلمات قصار علیرضا در مورد تبلور وجود خدا در کودکان بادبادک‌اش را تعمیر و هوا می‌کند
؛؛ ...صدای فریاد شادی پسرک توی پارک بلند می‌شود. به پشت سرم نگاه 
می کنم اما وقتی پسرک جیغ می کشد: ؛هورا! هورا! بچه ها بابادک من
 رسیده به آسمون، رسیده به خدا؛ به آسمان نگاه می کنم. به جایی که بادبادک رسیده است به خداوند۰
این  آخرین جمله‌ی کتاب است، در صحنه‌ای کاملا ساختگی ونچسب، آخرین مانده‌های ارتداد یونس از بین می‌رود. البته اگر   به آغاز کتاب توجه کنیم که با این جمله( هرکس روزنه‌ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.) نباید ازاین همه بحث و جدل های باسمه‌ای و به 
اصطلاح ایدولوژیک و همچنین این گونه پایان‌بندی تعجبی بکنیم
 این کتاب اخیرا در تعداد پنج هزار نسخه  به چاپ سی و ششم نیز رسیده است