Wednesday, September 28, 2005

رنگارنگ

مسیر جدیدی را که انتخاب کرده ام، اندکی خارج از شهر است. بدور از هیاهووازدهام. بدورازبزرگراه های پر ترافیک. خلوت وصمیمی است . بیشتر از خیابان های پرگل ودرخت محلات مسکونی میگذرد.می شود حیاط یک یک خانه ها را که با سلیقه وابتکارخاص صاحبانشان تزئین وکلکاری شده است تماشا کرد. می شود تو نخ مسافر ها رفت . گپ زد. گفت ، خندید. مردم آرام ترند. مهربان تر اند .عجله ای توی کارشان نیست.خسته نیستند، اگر هف هش ده دقیقه هم دیر کرده باشی موقع ورود به ساعت شان نگاه نمی کنند! غر نمی زنند.اغلب مسافران ثابت و همیشگی را می شناسم . امروز باز اولین مسافرانم همان زن و شوهر روس هستند. قیافه هایشان از دور داد می زند که اهل روسیه اند.انگلیسی اندک را با لهجهُ غلیظ روسی حرف می زنند. مرد پیر تر از زن است.اول زن سوار می شود بعد دست مرد را می گیرد و از پله ها بالا می کشد .بعد رو می کند به من و می گوید " قوود مورنی " می گویم " گود مورنینگ " بعد می گوید " تیک آس هووم په لیز " می گویم " خاراشو" می خندد . من هم می خندم ، میداند که دو کلمه بیشتر روسی بلد نیستم .موقع پیاده شدن می گوید " بای بای " ومن کلمه ُ دوم ام را بکار می برم می گویم " نازدراویه " که بیشتر می خندند . در ایستگاه بعدی چند نفر دیگر سوار می شوند، از جمله یک دختر چوان اتیوپیائی ، که پوست تیره و صورت زیبائی دارد.وانگلیسی را با لهجهُ اتیوپیائی حرف می زند.وسط هفته ، روز ها به کالج می رود و شب ها در یک رستوران چینی کار می کند. و آخر هفته از سالمندان نگهداری می کند. به خانواده اش کمک خرجی می فرستد و برای خواهر و برادرش در اتیوپیا، دنبال شوهر و زن می گردد. که سیتی زن آمریکا باشند .به خیابان صدوچهل وپنجم که می پیچم مسافر کامپیوتری ام روی صندلی چرخدارش منتظر است .اتوبوس را در برابرش نگهمیدارم دگمهُ مخصوص را میزنم ، سکوی بالا بر، پائین میرود . صندلی چرخدار را به روی سکو هدایت می کند. بعد د کمه را میزنم همراه سکو وارد اتوبوس می شود.با اینکه میداند که میدانم کجا پیاده می شود، با این حال با دست های لرزانش حتمن باید مقصدش را بر روی صفحهُ کامپیوترکوچکی که در برابرش هست تایپ کند و من هم حتمن باید روی حروف (O ) و(k ) بزنم تا رضایت بدهد .در ایستگاه بعدی چند نفر پیاده وچند نفر از جمله( ماچو من) سوار می شوند. دیوید را میگویم که همیشه با یک فلاب ماهیگیری وارد می شود. تابستان و زمستان یک تی شرت تنش میکند با تصویر یک مردماهیگیر، که ماهی درشتی از قلاب اش آویزان است. می گویند ، دیوید در تمام عمرش حتی یک ماهی هم نگرفته و بیشتر وقت اش را به تماشای ماهی های زنده و مرده در مغازه های ماهی فروشی می گذراند . یکی دو ایستگاه پائین تر چند نفر پیاده وتعداد بیشتری سوار می شوند . اغلب با قیافه های نا آشنا . همگی صبر می کنند تا زنی بگمانم مکزیکی با شکم حامله ودو بچهُ قد ونیم قد وکلی بار وبندیل سوار شود .یک زن آمریکائی پنجاه ، پنجاه وپنج ساله کمک شان می کند. همه سوار می شوند از جمله مرد میانسالی که بنظرم ایرانی می آید. وقتی بغل دستم می ایستد و در جیبهایش بدنبال بلیت اتوبوس اش می گردد، دوباره نگاهش می کنم و آهسته می گویم :قابلی نداره بفرمائید! با تعجب نگاهم می کند و می گوید" what? می گویم : حال شما خوبه ؟ این بار با یک قیافهُ نسبتا تحقیرآمیزی می گوید : what are you talking about? – می گویم ببخشید فکر کردم ایرانی هستید، آخه میدونید قیافهُ تان خیلی شبیه ایرانی هاست، راستی کجائی هستید؟ او که از پیدا کردن بلیت نا امید شده و مجبور شده بود پول بریزد فقط یک کلمه آنهم با تکبر می گوید : ایتالی و میرود می نشیند . از همان ایتالی گفتنش گند قظییه در آمده بود، یکی دو بار در آئینه نگاهش می کنم هنوز در جیب هایش بدنبال بلیط می گردد. بی خیال می شوم.نمیدانم جناب ایتالی کی و کجا از در عقب پیاده شده ورفته است .توی مسیر برگشت بودم که یک دختر دانشجوی ژاپونی گواهینامه ای را که از زیر صندلی اش پیدا کرده بود بمن داد.گواهینامه را گرفتم و نگاهش کردم عکس یک هوا جوانتر جناب ایتالی بود . اسم : غلام عباس – اسم فامیل : لپه دوست – متولد ........و با آدرس کامل . گواهینامه رابه قسمت اشیاُ گم شدهُ مترو تحویل می دهم وبه آدرس جناب ایتالی یاداشتی با این مضمون پست می کنم " جناب ایتالی اگر ملیت خودتان را انکار نمی کردید ، گواهینامهُ گم شده تان را هم اکنون بهمراه این نامه دریافت می نمودید ومجبور نمی شدید با اتلاف وقت وانرزی ، چند روز بدنبالش بدوید ! امضاُ : رانندهُ اتوبوس





Sunday, September 11, 2005

بزرگداشت یا سوگواری ؟

خیلی آمده بودند . سالون پر شده بود. دوست وآشنا ،از دور ونزدیک، هر که شنیده بود آمده بود.ایرانی و آمریکائی.روی میز ها سبد های پر از میوه ودیس های شیرینی وخرما چیده شده بود .موسیقی کلاسیک آرامی از بلند گوها پخش میشدکه برصلابت وسنگینی فضای سالن می افزود.نخست ، مرد پشت میکروفون قرار گرفت و در مورد سجایای اخلاقی زنش که حدود سی سال در کنار هم زندگی کرده بودند سخن راند.از اولین روز های آشنائی شان .از نکات برجسته و بیاد ماندنی زندگی مشترکشان. بعد از وی دختر وپسر سیزده وپانزده ساله اش پشت تریبون رفتند وقطعه شعر هائی را که در وصف مادرشان سروده بودند به زیبائی اجرا کردند.سپس دهها نفر ازدوستان ، آشنایان ، وهمکاران زن به نوبت پشت تریبون رفتند .ودررابطه با خصائل انسانی زن حرف زدند. فیلمی از دوره های مختلف زندگی زن تهیه وتنظیم شده بود که نمایش داده شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت.
مرد ، گاها در لابلای صحبت هایش به نکات ظریف وطنزداری اشاره می کرد که از طرف جمعیت با خنده استقبال می شد .
بیاد مجالس ختم وعزاداری های خودمان افتادم .بیاد شیون ها ،ضجه ها،مویه ها ، بیاد جامه دریدن ها،به سروصورت چنگ انداختن ها، گریه ها وگریه ها وگریه های بی پایان.
به گریه فکر کردم.به خود مقولهُ گریه .از نوع طبیعی آن. بدون هیچ محرک خارجی .بدون هیچ زمینهُ ،تاریخی واجتماعی .مثل گریهُ یک کودک .راستی چرا کودک گریه می کند؟ در چه مواردی است که کودکان یا بچه ها گریه می کنند؟ فکر کردم ، از احساس درد می تواند باشد.و همچنین شاید بعنوان وسیلهُ ابراز این درد بکار گرفته شود.و یا جهت تامین خواسته ای بکار برده شود.می تواندجهت تسلی خاطر سر داده شود.ولی وقتی به علت اساسی همهُ این موارد یاد شده دقت کردم، بجز عجز،درمانگی و تسلیم چیزی نیافتم. از خودم پرسیدم راستی چرا رهبران دینی در جامعهُ ما، مردم را این همه به گریه وزاری تشویق و ترغیب می کنند؟
" ای امت مسلمان گریه کنید، آمریکا وشوروی از همین گریه های شما می ترسند " چرا هر آخوندی صد ها وصد ها روایت و حکم در ستایش گریه در آستین دارد و این همه از جایگاه رفیع گریه کنندگان در پیشگاه خداوند دم می زنند؟ چرا با وسائل وحیل مختلف مردم را وا می دارند ،حتی به مرده های هزار ساله هم گریه سر دهند و بر خاک بیفتند؟ من تنها یک پاسخ یافتم ، اینکه زیان اعتیاد به گریه کمتر ازآسیب اعتیاد به تریاک نیست. تریاک اگر از لحاظ فیزیکی انسان را در هم می شکند، اعتیاد به گریه آدمی را از درون خالی می کند. روحیهُ مبارزه جوئی را در هم می شکند. غرور انسانی را خاکسار می کند!