Thursday, December 22, 2005

* یادواره *



چند وقت پیش، وقتی صبح وارد اتوبوس شدم تا کار روزانه
را شروع کنم، اتیکت سیاه رنگی بر روی یکی از صندلی های
ردیف سوم توجه ام راجلب کرد. نزدیک تر که شدم اسم
" روزا پارکز " بر آن حک شده بود. به پاس احترام به روزا
پارک با تاریخ تولد ودر گذشت اش که همین اکتبر گذشته
اتفاق افتاد.
روزا پارکز زن سیاهپوستی بود که به کار خیاطی اشتغال
داشت.پنجاه سال پیش در شهر مونتگموری، سیاهپوستان که
هفتادوپنج درصد مسافران اتوبوس های شهری را تشکیل
میدادند حق نداشتند در ردیف های جلوی اتوبوس بنشینند
پول شان را از درب جلو پرداخت می کردند واگرسفید پوستی
در ردیف های جلوئی نشسته بود میبایست پیاده می شدند ومجددا
از درب عقب وارد اتوبوس می شدند.نشستن شان در ردیف های میانی مشروط بود براینکه اگرسفید پوستی سوار شود سیاهپوست میبایست بلند شود وجای خود را به وی بدهد.واگرجا برای نشستن نباشد، پیاده شود و به اتوبوس بعدی سوار شود.روزا پارک پنجاه سال پیش با شجاعت تمام این قانون نژادپرستانه وغیر انسانی را شکست و پای تاوانش ایستاد.ومارتین لوترکینگ ها ومالکم ایکس ها راهش را ادامه دادند و بدنبال سالها مبارزه و فداکاری به حقوق برابر(؟) دست یافتند.
پیاده شدم و به دیگر اتوبوس ها سرکشی کردم، اتیکت بر پشتی همان صندلی در همهُ اتوبوس ها نصب شده بود.
آن روز بعد از کار، احساس کردم کمتر از روز های دیگرخسته شده ام.

Monday, December 12, 2005

علت ومعلول**


گفتم : فکر نمی کنی باید نشست و علل این همه طلاق بین زن وشوهر ها را بررسی کرد وچاره ای اندیشید؟
گفت: نه !این رها کردن علت و کلنجار رفتن با معلول است. اگرازدواجی نبود در واقع طلاقی هم نمی توانست در میان باشد! پس باید علل ازدواح ها را ریشه یابی کرد.!



Monday, December 05, 2005

** نوش جان **

اتوبوس تقریبا پراست. خانمی بگمانم اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی با دو بچهُ خرد سا ل درنزدیکترین صندلی به من نشسته اند. دختر که چهار پنج ساله می نماید پاکت کوچک چیپسی در دست دارد که با لذت فراوان مثل خرگوشی که هویج بخورد دانه های چیپس را با سر وصدا زیر دندان های پیشین اش خرد می کند ، جویده نجویده قورت میدهد و بعد یک یک انگشتانش را لیس می زند وبلا فاصله چیپس دیگری از پاکت بر می دارد.خوردن وآشامیدن دراتوبوس های مترو بویژه برای بچه ها قدغن است، و این دستور با خط درشت روی پلاکارتی داخل اتوبوس نصب شده است.نگاهش می کنم و از لذتی که می برد لذت می برم .و چیزی نمی گویم.
بیرون هوا مه آلود است. سر چهار راهی، با ترافیک سنگین بعد از ظهر جمعه کلنجار میروم که گویندهُ رادیوی مترو اعلام می کند " تمامی رانندگان اتوبوس ، لطفا گوشی تلفن تان را برای شنیدن پیامی بردارید" گوشی را بر میدارم .می شنوم " رانندگان گرامی در نیم ساعت گذشته دو شعبهُ (بانک آو آمریکا) در آدرس های.........مورد دستبرد مسلحانه قرار گرفته است. سارق نخست، جوان سیاه پوستی است بیست ودو الی بیست وچهار ساله، قد ، حدود پنج و نیم فیت .با اندام ورزیده ، شلوارجین واورکت سرمه ای .
سارق دوم مردی است سفید پوست، سی وسه الی سی وپنج ساله،قدحدود پنج وهشت دهم فیت، دارای سبیل وصورت نتراشیده، با جای یک زخم کهنه برسمت راست پیشانی، با شلوار جین واورکت مشکی.پلیس برای پیدا کردن این دو سارق از ما کمک می طلبد.. اگر افردی با این مشحصا ت وارد اتووس شما شدند با فشار دادن تکمهُ مخفی اضطراری ما را در جریان بگذارید دقت کنید که هر دو سارق مسلح هستند.
ماهی هشتصد وپنجاه دلاراز حقوق ماهانهُ من، ازبا بت بهرهُ وامی که برای خرید خانه گرفته ام به حلقوم این بانک لعنتی می ریزد، و تا بیست وپنج سال دیگر هم خواهد ریخت.

گوشی را می گذارم و به دختر نگاه می کنم آخرین دانهُ چیپس را در دهان می گذارد. نگاهم می کند و می خندد، من هم می خندم و زیر لب می گویم نوش جان !

Thursday, November 24, 2005

** جاده **


اتوموبیل خراب اش را کنار جاده پارک کرده بود و مستاصل به دیگر اتوموبیل ها که بسرعت باد از کنارش رد می شدند، نگاه می کرد.جلوی پایش ترمز کردم .سوار شد .محل کارش خارج از مسیر ما بود. اول او را رساند یم. از اتوموبیل که پیاده شد، خانم زیبا و جوان ، لبخندو تشکر را با گشاد دستی تحویل پسرم داد!
بگمانم، باید رابطه ای بین تعداد موی های سفید آدمی با نامرئی شد نش باشد، نه؟

Sunday, November 13, 2005

* سگ وسنگ *

جهت رفع خستگی ، بر ساحلی، قدم زنان ، سیگاری روشن کردم . سخت رفع خستگی میکردم که بناگاه سگی گریخته از بند خداوند خویش کینه توزانه بسویم حمله ورشد.اینجانب که حداقل از سگهای متمدن آمریکائی یک چنین انتظاری نداشتم، نا باورانه مشتی کلمات و اصوات نوازشگرانه نثارش کردم که شاید کارگر افتد و از خر شیطان پیاده شود.از بخت بد، نه تنها آرام نگرفت بلکه بر آتش غضب اش نیز افزوده شد.اینجانب با تمام اکرام واحترامی که به سگ های آمریکائی قائل هستم بقصد دفاع از خود، به شیوهُ مقابله با سگ های وطنی متوسل شدم .یعنی وانمود به برداشتن سنگی از زمین نمودم،که این کار شعله ُ خشم جناب سگ را دوچندان کرد،و کینه توزانه حلقهُ محاصره را به دورم تنگ تر نمود،که اگر از فرصتی استفاده نمی کردم و سیگار را به صورتش پرت نمی کردم و خود را به داخل اتوبوس نمی رساندم و در را نمی بستم، حسابم پاک پاک بود.از داخل اتوبوس تفس نفس زنان در حا لی که شاهد جنگ زرگری خانم چاقالوی آمریکائی با سگش بودم به چند نتیجهُ اخلاقی رسیدم :
الف - آمریکائی ها شاید موشک های کروز و بمب های ناپالم به هر جائی پرتاپ کرده باشند، ولی تا کنون هیچ سنگی به سوی هیچ سگی پرتاب نکرده اند!
ب - سگهای آمریکائی با سنگ بطور عا م وقلوه سنگ پرتاپ شده ُ ناگهانی از جائی و درد سوزناک آن بطور خاص نا اشنا هستند!
پ - در فرهنگ آمریکائی ، مجموعهُ پسر بچه ، سنگ ، و سگ هیچگونه معادله ای نمی سازد!

Monday, November 07, 2005

* * من ودخترم * *


داشت توی حیاط تاب بازی می کرد وبرای خودش آواز می خواند. صندلی را کشیدم پشت درختی وسیگاری روشن کردم .حواسم بود ، از لای شاخ وبرگ ها می پائیدمش که نبیند، ببیند گیر میدهد .از تاب که آمد پائین ، سیگار را زیر پا له کردم .مستیم آمد بطرفم وگفت
- ددی !
- بعله خانوم
- ددی این درسته که مرد ها زودتراز زنها می میرند؟
- نه خانوم همچین چیزی نیست!
- پس چرا پدر مامان زودتر از مادرش مرد؟
- خوب این دلیل نمیشه که نتیجه بگیریم ،مرد ها زودتر از زنها می میرند!
- پس چرا پدر شما زودتر از مادرتان مرد؟
بدنبال جوابی بودم که سرش را انداخت پائین ورفت .قبل از اینکه وارد خانه شود برگشت وبا اخم گفت
- ددی یادت باشه که من نمی خوام شما بمورید!
فکر کردم ، کی میشه این زهرمارو ترکش کنم!


*******************


می گویم : تو دیگه بزرگ شدی دخترم. هفت سالت شده . داری مدرسه میروی. دیگه درست نیست که شب ها با
مادرت بخوابی! باید یاد بگیری که خودت تنهائی بخوابی!
می گوید: ددی شما که از من هم بزرگ ترهستید،ﭙس چرا شما تنها نمی خوابید؟
می گویم: ولی خوب من دیگه با مامانم نمی خوابم که !درسته؟
می گوید: ولی خوب عوضش با مامان من می خوابی !
و یک مرتبه مثل اینکه کشف تاره ای کرده باشد با هبجان می گوید: اصلا می دونی ددی، خوبه که هر کسی با مامان خودش بخوابه! این جوری نه شما تنها می خوابید، نه مامان ، نه من ، و نه مادر بزرگ!
*****************


می گویم: دخترم دیگه هفت سالت شده اگر بخواهی این دفعه با مامانت بروی ایران حتمن باید چادر با خودت ببری!
میگوید: ددی مگه توی ایران هم می خواهیم برویم کمپینگ ؟!

Tuesday, October 25, 2005

* اهل یونانم *

از میکروفون بالای سرم رسیدن به آخرین ایستگاه رااعلام میکنم. چند مسافر از در عقب پیاده می شوند. نگاهم را در آئینه می گردانم، کسی نمانده است. تکمه را میزنم درها بسته می شوند وبسمت محل مخصوص استراحت حرکت میکنم. بیست وپنج دقیقه وقت دارم. قبل از اینکه اتوبوس را ترک کنم، معمولا نگاهی گذرا به داخل اتوبوس می اندازم که مبادا محمولهُ مشکوکی ویا شیُ گمشده ای بر جا مانده باشد!هنوزچند قدمی به سمت انتهای اتوبوس برنداشته ام که در محل اتصال دو واگون، که صندلی های رو در رو دارد. متوجه دو پای زنانه می شوم.با یک جفت کفش بنفش پاشنه بلند.مکش مرگ من ، سکسی.آهسته، که بیدار نشود، نزدیک تر میروم.پیراهن آستین حلقه ای خوشدوختی بتن دارد، با زمینهُ سفید وگلهای بنفش کمرنگ. با چند قدم فاصله، خوب تماشایش میکنم.هیکل برازنده ای دارد! زیبا ولوند است، و از یک نوع سادگی ومعصومیت خاصی برخوردار است .تیپ اش به زنان خودفروش نمی خورد.
آهسته صدایش می کنم : خانوم! دوباره، این بار بلندتر: خانوم.
میدانم نباید از حد مشخصی نزدیکتر بروم. نباید دست بزنم. همهُ اینها را در دوره های آموزشی یادمان داده اند.باز هم بلندتر چند بار صدایش میکنم. اینبار تکانی میخوردوآرام پلکهایش از هم باز میشوند.چشمانش سبز است مثل زمرد. چشمانش زیبائی اش را دوچندان میکند
با مهربان ترين تن صدایم می پرسم : شما حالتان خوب است خانوم؟
خواب وبیدار،خود را بر روی صندلی جا بجا می کند. نخست به اتوبوس خالی وبعد رو بمن می گوید: اوه خدای من ! من کجا ....
عرق سردی بر پیشانی ام می نشیند. دیگر بقیهُ حرف هایش را نمی شنوم
صدا ، صدای کلفت مردانه است. اشتباه محض طبیعت، کج خلقی مطلق در کار آفرینش یک انسان .انسان مونثی که می توانست زیبا ترین باشد. جنایت است . یک شوخی بی رحمانه وبی مزه است.
گیج شده ام تن صدای چند رگهُ مردانه در قامت ظریف وخوش تراش زنانه سر درگمم کرده است. آقا یا خانم خطابش کنم؟!
می گویم ببخشید ، شما می بایست در ایستگاه خیابان چهارم و جکسن پیاده میشدید!
با یک حرکت ظریف زنانه گیسوان لخت وطلائی رنگش را از مقابل صورت اش کنار میزند ومی گوید : میدانم مزاحم استراحت شما شده ام ولی اگر امکانش هست اجازه بدهید همین جا بمانم و در مسیربرگشت ، در ایستگاه کتابخانه پیاده شوم
وقتی حرف میزند، بعنوان مخاتب، نگاهم کنجکاوانه از چشمان خمار ومست اش به نشیب گونه های برجسته اش سرازیر میشود، و ازتیزی دماغ خوش تراشش بر پشت لبان برگشته وهوسناکش می نشیند. وبعد از تیزی ی چانه به چاک سینه های برجسته اش فرو می لغزد. نه این صدای نکرهُ هیچ مناسبتی با این موجود ظریف و زیبا نمی تواند داشته باشد!
می گویم: معمولاخانمها آنقدر احساس امنیت نمی کنندکه توی اتوبوس خوابشان ببرد، آنهم مشخصا توی این مسیر! آ
آرام آرام سرش را تکان می دهدو می گوید : میدانم، زنان نه تنها در اینجا و در این مسیربلکه در هیچ کجای جهان احساس امنیت نمی کنند و نباید هم بکنند. حداقل توی این هشت سال این را خوب فهمیده ام. واگر من هم خوابم می برد شایدنتیجهُ بقایا ی فکری بیست و دو سال بعنوان جنس برتر زیستن باشد. حق با شماست !


بر میگردم وپشت فرمان می نشینم وکتابم را در میاورم وورق میزنم که به سردرگمی ام پوششی باشد.می آید نردیک تر می نشیند و بعد از لحظاتی سکوت می پرسد : چه می خوانی ؟
جلد کتاب را نشانش میدهم ، می خواند .
Reading lolita in Tehran .
ومی گوید: کتاب جالبی است همین دوهفته پیش تمامش کردم !
بعد می پرسد: ایرانی هستی؟
می گویم : نه اهل یونانم !

Sunday, October 09, 2005

اعتیاد مضاعف

طبق گزارش سال 2005 سازمان ملل در مورد اعتیاد به مواد مخدر، ایران بالا ترین تعداد معتادین به مواد مخدر را در جهان داراست ،8/2 درصد از کل جمعیت بالای پانزده سال . با احتساب هفتاد وچند میلیون نفر جمعیت، برخی از مقامات دولتی تعداد مصرف کنندگان مواد مخدر را بالغ بر چهار میلیون نفر تخمین می زنند. ایران بدون داشتن هیچ رقیب جدی ، از نظر دارا بودن تعداد معتادین به مواد مخدر از جمله هروئین، همچنان در جایگاه نخست جهانی ایستاده است.
واشینگتن پست 23 سپتامبر 2005 ( ( karl Vick



آری ، با اعتیاد مضاعف به دین و تریاک شاید بتوان خون ملتی را به شيشه کرد وحکومت نمود، ولی تا به کی؟







Wednesday, September 28, 2005

رنگارنگ

مسیر جدیدی را که انتخاب کرده ام، اندکی خارج از شهر است. بدور از هیاهووازدهام. بدورازبزرگراه های پر ترافیک. خلوت وصمیمی است . بیشتر از خیابان های پرگل ودرخت محلات مسکونی میگذرد.می شود حیاط یک یک خانه ها را که با سلیقه وابتکارخاص صاحبانشان تزئین وکلکاری شده است تماشا کرد. می شود تو نخ مسافر ها رفت . گپ زد. گفت ، خندید. مردم آرام ترند. مهربان تر اند .عجله ای توی کارشان نیست.خسته نیستند، اگر هف هش ده دقیقه هم دیر کرده باشی موقع ورود به ساعت شان نگاه نمی کنند! غر نمی زنند.اغلب مسافران ثابت و همیشگی را می شناسم . امروز باز اولین مسافرانم همان زن و شوهر روس هستند. قیافه هایشان از دور داد می زند که اهل روسیه اند.انگلیسی اندک را با لهجهُ غلیظ روسی حرف می زنند. مرد پیر تر از زن است.اول زن سوار می شود بعد دست مرد را می گیرد و از پله ها بالا می کشد .بعد رو می کند به من و می گوید " قوود مورنی " می گویم " گود مورنینگ " بعد می گوید " تیک آس هووم په لیز " می گویم " خاراشو" می خندد . من هم می خندم ، میداند که دو کلمه بیشتر روسی بلد نیستم .موقع پیاده شدن می گوید " بای بای " ومن کلمه ُ دوم ام را بکار می برم می گویم " نازدراویه " که بیشتر می خندند . در ایستگاه بعدی چند نفر دیگر سوار می شوند، از جمله یک دختر چوان اتیوپیائی ، که پوست تیره و صورت زیبائی دارد.وانگلیسی را با لهجهُ اتیوپیائی حرف می زند.وسط هفته ، روز ها به کالج می رود و شب ها در یک رستوران چینی کار می کند. و آخر هفته از سالمندان نگهداری می کند. به خانواده اش کمک خرجی می فرستد و برای خواهر و برادرش در اتیوپیا، دنبال شوهر و زن می گردد. که سیتی زن آمریکا باشند .به خیابان صدوچهل وپنجم که می پیچم مسافر کامپیوتری ام روی صندلی چرخدارش منتظر است .اتوبوس را در برابرش نگهمیدارم دگمهُ مخصوص را میزنم ، سکوی بالا بر، پائین میرود . صندلی چرخدار را به روی سکو هدایت می کند. بعد د کمه را میزنم همراه سکو وارد اتوبوس می شود.با اینکه میداند که میدانم کجا پیاده می شود، با این حال با دست های لرزانش حتمن باید مقصدش را بر روی صفحهُ کامپیوترکوچکی که در برابرش هست تایپ کند و من هم حتمن باید روی حروف (O ) و(k ) بزنم تا رضایت بدهد .در ایستگاه بعدی چند نفر پیاده وچند نفر از جمله( ماچو من) سوار می شوند. دیوید را میگویم که همیشه با یک فلاب ماهیگیری وارد می شود. تابستان و زمستان یک تی شرت تنش میکند با تصویر یک مردماهیگیر، که ماهی درشتی از قلاب اش آویزان است. می گویند ، دیوید در تمام عمرش حتی یک ماهی هم نگرفته و بیشتر وقت اش را به تماشای ماهی های زنده و مرده در مغازه های ماهی فروشی می گذراند . یکی دو ایستگاه پائین تر چند نفر پیاده وتعداد بیشتری سوار می شوند . اغلب با قیافه های نا آشنا . همگی صبر می کنند تا زنی بگمانم مکزیکی با شکم حامله ودو بچهُ قد ونیم قد وکلی بار وبندیل سوار شود .یک زن آمریکائی پنجاه ، پنجاه وپنج ساله کمک شان می کند. همه سوار می شوند از جمله مرد میانسالی که بنظرم ایرانی می آید. وقتی بغل دستم می ایستد و در جیبهایش بدنبال بلیت اتوبوس اش می گردد، دوباره نگاهش می کنم و آهسته می گویم :قابلی نداره بفرمائید! با تعجب نگاهم می کند و می گوید" what? می گویم : حال شما خوبه ؟ این بار با یک قیافهُ نسبتا تحقیرآمیزی می گوید : what are you talking about? – می گویم ببخشید فکر کردم ایرانی هستید، آخه میدونید قیافهُ تان خیلی شبیه ایرانی هاست، راستی کجائی هستید؟ او که از پیدا کردن بلیت نا امید شده و مجبور شده بود پول بریزد فقط یک کلمه آنهم با تکبر می گوید : ایتالی و میرود می نشیند . از همان ایتالی گفتنش گند قظییه در آمده بود، یکی دو بار در آئینه نگاهش می کنم هنوز در جیب هایش بدنبال بلیط می گردد. بی خیال می شوم.نمیدانم جناب ایتالی کی و کجا از در عقب پیاده شده ورفته است .توی مسیر برگشت بودم که یک دختر دانشجوی ژاپونی گواهینامه ای را که از زیر صندلی اش پیدا کرده بود بمن داد.گواهینامه را گرفتم و نگاهش کردم عکس یک هوا جوانتر جناب ایتالی بود . اسم : غلام عباس – اسم فامیل : لپه دوست – متولد ........و با آدرس کامل . گواهینامه رابه قسمت اشیاُ گم شدهُ مترو تحویل می دهم وبه آدرس جناب ایتالی یاداشتی با این مضمون پست می کنم " جناب ایتالی اگر ملیت خودتان را انکار نمی کردید ، گواهینامهُ گم شده تان را هم اکنون بهمراه این نامه دریافت می نمودید ومجبور نمی شدید با اتلاف وقت وانرزی ، چند روز بدنبالش بدوید ! امضاُ : رانندهُ اتوبوس





Sunday, September 11, 2005

بزرگداشت یا سوگواری ؟

خیلی آمده بودند . سالون پر شده بود. دوست وآشنا ،از دور ونزدیک، هر که شنیده بود آمده بود.ایرانی و آمریکائی.روی میز ها سبد های پر از میوه ودیس های شیرینی وخرما چیده شده بود .موسیقی کلاسیک آرامی از بلند گوها پخش میشدکه برصلابت وسنگینی فضای سالن می افزود.نخست ، مرد پشت میکروفون قرار گرفت و در مورد سجایای اخلاقی زنش که حدود سی سال در کنار هم زندگی کرده بودند سخن راند.از اولین روز های آشنائی شان .از نکات برجسته و بیاد ماندنی زندگی مشترکشان. بعد از وی دختر وپسر سیزده وپانزده ساله اش پشت تریبون رفتند وقطعه شعر هائی را که در وصف مادرشان سروده بودند به زیبائی اجرا کردند.سپس دهها نفر ازدوستان ، آشنایان ، وهمکاران زن به نوبت پشت تریبون رفتند .ودررابطه با خصائل انسانی زن حرف زدند. فیلمی از دوره های مختلف زندگی زن تهیه وتنظیم شده بود که نمایش داده شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت.
مرد ، گاها در لابلای صحبت هایش به نکات ظریف وطنزداری اشاره می کرد که از طرف جمعیت با خنده استقبال می شد .
بیاد مجالس ختم وعزاداری های خودمان افتادم .بیاد شیون ها ،ضجه ها،مویه ها ، بیاد جامه دریدن ها،به سروصورت چنگ انداختن ها، گریه ها وگریه ها وگریه های بی پایان.
به گریه فکر کردم.به خود مقولهُ گریه .از نوع طبیعی آن. بدون هیچ محرک خارجی .بدون هیچ زمینهُ ،تاریخی واجتماعی .مثل گریهُ یک کودک .راستی چرا کودک گریه می کند؟ در چه مواردی است که کودکان یا بچه ها گریه می کنند؟ فکر کردم ، از احساس درد می تواند باشد.و همچنین شاید بعنوان وسیلهُ ابراز این درد بکار گرفته شود.و یا جهت تامین خواسته ای بکار برده شود.می تواندجهت تسلی خاطر سر داده شود.ولی وقتی به علت اساسی همهُ این موارد یاد شده دقت کردم، بجز عجز،درمانگی و تسلیم چیزی نیافتم. از خودم پرسیدم راستی چرا رهبران دینی در جامعهُ ما، مردم را این همه به گریه وزاری تشویق و ترغیب می کنند؟
" ای امت مسلمان گریه کنید، آمریکا وشوروی از همین گریه های شما می ترسند " چرا هر آخوندی صد ها وصد ها روایت و حکم در ستایش گریه در آستین دارد و این همه از جایگاه رفیع گریه کنندگان در پیشگاه خداوند دم می زنند؟ چرا با وسائل وحیل مختلف مردم را وا می دارند ،حتی به مرده های هزار ساله هم گریه سر دهند و بر خاک بیفتند؟ من تنها یک پاسخ یافتم ، اینکه زیان اعتیاد به گریه کمتر ازآسیب اعتیاد به تریاک نیست. تریاک اگر از لحاظ فیزیکی انسان را در هم می شکند، اعتیاد به گریه آدمی را از درون خالی می کند. روحیهُ مبارزه جوئی را در هم می شکند. غرور انسانی را خاکسار می کند!

Monday, August 22, 2005

یک داستان بلند !


پای کامپیوتر بودم که آمد کنارم ایستاد.و یکمرتبه پرسید
- ددی ؟
گفتم بعله خانوم
- ددی من چرا فقط یک دونه ددی دارم؟
گفتم مگه قرار است آدم چند تا ددی داشته باشد، دخترم ؟ ددی یک دونه میشه دیگه!
- ولی همکلاسی های من همه دو تا دارند!
توی چشمانش خیره شدم وبا تعجب پرسیدم : مگه میشه آدم دو تا ددی داشته باشد؟!
- آره ، یکی ددی خودشان و یکی هم استپ ددی شان دیگه. ( ناپدری )
دوستام میگن با استپ فادرشان بیشتر فان دارند تا با ددی خودشان.
...ددی ، من هم می تونم استپ فادر داشته باشم ؟لطفا



Tuesday, August 09, 2005

*لاس وگاس*



















دو شب وسه روز مدت زمانی نبود که بتوانم از لاس وگاس ، این شهر جادوئی، این وصلهُ ناجور بر دامان کویر سوختهُ( نوودا)، این قبله گاه سوداگرانی که قصد یکشبه میلیونر شدن دارند، چیز دندان گیری بنویسم.این مدت حتی کافی نبود که من خود را از بهت و حیرت عجایب این شهرهزار سودا رها کنم چه رسد به این که از چم وخم این قمارخانه جهانی سر در بیاورم.اگر کعبه، با نفوذ معنوی خودو وعدهُ تصاحب بهشت، میلیونها مرد وزن مسلمان را از اقصی نقاط جهان بسوی جهنم سوزان عربستان سرا زیر می کند .لاس وگاس شیفتگان بهشت این جهانی را بخود می خواند. آنانی که خواب پول های کلان بادآورده رامی بینندو همچنین کسانی را که دیگر معتقدند ، در قاموس روابط مزد وسرمایه، با کارکردن ، ثروتمند شدن خواب وخیالی بیش نیست. و در کنار این عده میلیون ها نفر دیگر از سراسر دنیا صرفا برای دیدن شگفتیهای این شهر نور و صدا ، شهرمجلل ترین هتل ها ، شهر نمایش های خیابانی ، شهری سراسر کازینو. بسوی نوودا سرازیر می شوند. شهری که شب و روز نمی شناسد. کازینو ی هتل ها بیست وچهار ساعته باز است. و ساقیان خوبروی با گیلاس های مشروب ، شب زنده داران را هر چه بیشتر بسوی میز های قمار سوق می دهند. زمان درلابلای وسوسه های برد وباخت گم می شود.شب وروز از هم قابل تمیز دادن نیست. در هیچ کجای این سالن های مجلل وبا شکوه ساعتی به چشم نمی خورد. تمامی وسائل عیش ونوش وتفریحات سالم وناسالم را در داخل هتل ها ودرجوار میز های قمار فراهم آورده اند که مبادا هتل رابخاطر بر آوردن نیازی ترک کنی.تازه، مگر گرما امان ات می دهد!چهار قدم جدا نشده مجبورت می کند که به کازینوی دیگری پناه ببری . برای بدست آوردن یک تحلیل جامع و همه جانبه از این مکان نا مقدس وراز و رمز های پنهان و آشکار قدرتمداران این پایتخت قمار بازان جهان ، به وقت ، امکانات وتوانائی بیشتری نیاز مند است. شاید تصاویر بنوعی این گفتهُ مرا تائید کنند !

Thursday, July 28, 2005

* قسمت دوم *

...ایوای، چقدر شما را اذیت کردیم ، می بخشید،خوب تام کرووزبود . آدم کمی نبود که ، حالا درسته که شما زیاد تو نخ این برنامه ها نیستید ولی...در هر حال می بخشید . من که اصلا خوابش را هم نمی دیدم، یعنی اصلا کسی باور نخواهد کرد، خدا کنه عکس ها خوب افتاده باشند. فیلم که نشد بگیریم، هی بهش گفتم الکی از اینور اونورفیلم نگیر گوش نکرد که نکرد.درست در دو قدمی تام کرووز بودم که فیلم اش تمام شد.خدا کنه عکس ها درست حسابی افتاده باشند.یکی دو روز بعد از آن هم صحبت ها در همین حوالی دور میزد. روز بعد رفتیم به ( دیزنی لند) که زیاد چنگی به دل نزد. یعنی همانی نبود که من چندین سال پیش بطور تخیلی ، توی یکی از قصه ها یم در موردش نوشته بودم .تجارت وسود جوئی تا مغز استخوانش رسوخ کرده بود. مبلغی حدود پنجاه دلار ، ورودی داشت.آب بقیمت سه برابرقیمت بیرون فروخته میشد. ساندویچ وبستنی و نوشابه که جای خود داشت. گرما امان می برید. صف های انتظاربرای بازی های پرطرفدار، طاقت فرسا بود.ولی با تمام این تعاریف ، شور وهیجان بچه ها چیزی نبود که قابل انکار باشد. از منظری دیگر ، در واقع حکومت بچه ها برقرار بود.می توانستی بمدت کوتاهی هم که شده چشم به تمامی زشتی ها وپلیدی های دنیای واقعا موجود بربندی وخود را در عالم بی شیله پیلهُ آدمکها ، عروسکها ،صورتک ها ودلقک ها ، دلقک های ساده ، مهربان وبی تکلف غوطه ورکنی. می توانستی برای مدت کوتاهی ، خارج از تمامی قالب های فکری وتعلقات طبقاتی وتحلیل های سیاسی، جنگ و بدبختی وفقر وفلاکت را تمام شده تلقی کنی وخود را دردنیای غیرممکن های ممکن شده، دنیای عشق ، شادی، لبخند ورنگ های بی نیرنگ کودکانه تجسم کنی . حیرت وشگفتی مرز های مخدوش شدهُ رویا و واقعیت را درقیافهُ تک تکشان تماشا کنی وقتی که قهرمانان افسانه ای کارتن ها ، میکی ماوس ،اسنووایت، سیندرلا، وپینوکیو را صمیمانه در اغوش می گرفتند.
دو روز بعد به سمت لاس وگاس حرکت کردیم. از لس آنجلس هر چه دور تر می شدیم به گرمای هوا افزوده میشد.و سبزینگی طبیعت تقلیل می یافت.دیگر این کاکتوس ها وخاربته های کویری بودند که در امتداد جاده صف کشیده بودند، ورنگ قهوه ای به رنگ عمدهُ چشم اندازمان تبدیل شده بود.جالب اینکه وقتی در میانهُ راه ، در ناکجا آبادی برای خرید بنزین توقف کردیم. شکل وشمایل خانه ها ، همان بود که در منطقه ُ کویری خودمان دیده بودم. حوالی کرمان و یزد .انگار طبیعت در تعیین سلیقه های از این دست ، برای تنازع بقا ، دست بالا را دارد.
ادامه دارد.

Saturday, July 09, 2005

با پوزش ازغیبت طولانی

بلخره توفیقی دست داد که ما هم بعد از مدتها به یک مسافرت زمینی ده روزه برویم .دلیل اصلی، آمد ن خواهروشوهر خواهرخانمم از ایران به لوس آنجلس بود. طبق قرار قبلی ما از سیاتل با یک ون (سواری اسیشن) بسمت لوس آنجلس حرکت کردیم.حدود یک هزارودویست مایل راه داشتیم.با توقف های متعدد در بین راه فاصلهُ سیاتل تا ساکرومنتو را در عرض ده ساعت طی کردیم.شب را در هتلی خوابید یم و صبح روز بعد مجددا" راه افتادیم .هر چه از مرز اورگان دور تر می شدیم هوا گرم تر می شد.وطبیعت تغییرچهره می داد نخل ها جایگزین درختان کاج می شدند و سیب ستان ها جای خود را به تاکستان ها وباغ های مرکبات میدادند.دیگر بدون کولر تحمل هوای داخل اتومبیل امکان پذیر نبود.حوالی ظهر به شهر"مور پارک"درنزدیکی لوس آنجلس رسیدیم.میهمان برادر شوهر خواهرخانمم بودیم.پذیرائی شان بسیار گرم و صمیمانه بود.همان شب به کنسرت همراه شام ستار ومهستی رفتیم که قبلا" رزرو کرده بودند.سالن مجللی بود.ولی طبق معمول بدلیل دندانگردی گردانندگان ایرانی اش نیم ساعتی سر پا ماندیم تا میز رزرو و اشغال شده مان را باز پس بگیریم.وبجای شام که بهایش را پرداخت کرده بودیم به مقداری پلوی خالی ومیوه و بیسکویت بسنده کنیم.
در آخر برنامه میهمانان ما موفق شده بودند که با مهستی وستار عکس بگیرند، و این به گمانم برایشان جالبترین قسمت برنامه بود.
فردای آن شب برای دیدن لوس آنجلس وهمچنین گشت وگذاری درکتابفروشی های ایرانی خیابان(وست وود) براه افتادیم.که نمیدانم چطور شد که ناگهان از محلهُ هالیوود سر در آوردیم. خیابان اصلی هالیوود( که به گمانم به همین نام بود) شلوغ و غیر عادی به نظر می رسید. مردم، با وجود آفتاب سوزان، در پیاده روها، پشت میله های آهنی جای گرفته و نشسته بودند. عدهُ زیادی دست اندر کارنصب پروژکتورها ، میکروفون وبلندگوها بودند.فرش قرمزی دروسط خیابان انداخته بودند، که به تریبونی ختم میشد
همه چیز حکایت از آن میکرد که شخصیت مهمی در شرف آمدن است.قدری بالاتر، در برابرسینمائی (می گویند قدیمی ترین سینمای هالیوود است)عدهُ کثیری صف کشیده بودند تابرای تماشای فیلم ( ( The war of the world با هنرپیشگی تام کروز،بلیت تهیه کنند، ازدحام غریبی بود.بعد از پرس وجوهای متعدد، کاشف بعمل آمد که طبق سنت هالیوود، امروز جناب "تام کروز"جهت افتتاح نمایش اول فیلم اش در این محل حضورخواهد یافت.میهمانان ماکه شاید یک چنین حادثه ای را،حتی بخواب هم نمی دیدند، دیگر سر از پا نمی شناختند ( بویژه خواهر خانمم) انتظاربه درازا کشید. ما که باین گونه هوای گرم عادت نداشتیم،عرق از سرو رویمان جاری بود.گردانندگان معرکه که بطرق مختلف بازار گرمی میکردند.برای نگهداشتن مردم درانتظار طولانی تر، یکریز در میانشان بطری های آب ،بسته های چیپس، تنقلات وتیشرت هائی که روی شان تبلیغ همین فیلم چاپ شده بود، پخش میکردند. وازطرف جمعیت برای قاپیدن این هدایاغوغائی بپا میشد.حوالی ساعت پنج بعد ازظهر،سماجت گرمای کلافه کنندهُ آفتاب وازدهام جمعیت مرا از کار انداخت و ازخیر دیدن جناب تام کروزگذشتم.خودم را به پارکینگ سرپوشیده ای که اتومبیل را درآن پارک کرده بودیم رساندم شیشه های هر دوطرف راپائین کشیدم. صندلی را خواباندم وگرفتم تخت خوابیدم.حوالی ساعت شش ونیم ، هفت بود که از سروصدای مراجعت همسفرانم بیدار شدم .شور وهیجانشان بی حدوحصر بود. سودابه و صوفیا وشوهرش تام کروز را بغل کرده بودند وعکس وفیلم گرفته بودند.آنها بر روی ابر ها راه می رفتند.دیگر برای رفتن به کتابخانه( وست وود) خیلی دیر شده بود.
ادامه دارد.

Thursday, June 23, 2005


inextremis: Amillion southern Soudanese face starvation, Here,a child falters en route to a feeding center, While a vhlture hovers. Posted by Hello
این عکس ،آوریل 1993درمجلهُ تایمز چاپ شده بود. وتا به امروز لابلای انبوهی از دفتر ها ودست نوشته هایم گم وگور بود. وقتی برای اولین بار دیدمش، گریه کردم ودر خیال به دستان عکا س هنرمند هزار بوسه زدم . براستی که نه یک عکس که حود کتابی است، فیلمی است . چکامه ای است که وجدان انسانی را به زیر سوال می کشد!می گویند عکاس این عکس بعد ها خودکشی کرد!a>

Saturday, June 11, 2005

** کبوتران **

پشت پنجره نشسته ام. باران، هم می بارد و هم نمی بارد. هوا هم آفتابی است و هم نیست .تکه های ابر در آسمان سرگردانند.نمیدانند بکدام طرف باید بروند.بهار است، بهار ! پشت پنجره نشسته ام وخیره شده ام به دو کبوتری که روی پشت بام روبرونشسته اند .وبهار در رگ هایشان جاری است.کبوتر نر،با کش وقوسی بر بال وگردن، نیم دوری بدورکبوتر ماده می گردد ونک بر زمین میکوبد.کبوتر ماده با بی اعتنا ئی روی به دیگر سوی می کند.
کبوتر نربا بالهای آویخته، وبا عشوه ای ظریف ، این بار بدور خود می چرخد وچنان که گوئی در طلب بوسه ، نک به نک کبوتر ماده می سایدودر برابرش می نشیند.کبوتر ماده این بار نیز نجوا کنان آهسته روی بر می تابد و چند قدم دور تر می رود. حالا هر دو کبوترزیر نور افتاب قرارگرفته اند. خدای من ، باور نمی کنم ، آنکه جفت خود را انتخاب کرده وهماغوشی می طلبد کبوتر ماده است و نه کبوتر نر! در دلم هزار بار به کبوتر ماده افرین می گویم . و بی اختیار به میلیونها زن هم وطنم می اندیشم که بالاجبار، باید توسط مردان، یا انتخاب شوند ، یا تصاحب !و به مادرم می اندیشم . و هنوزهم باور نمی کنم که در طول شصت سال زندگی زناشوئی ، پدرم را بوسیده باشد!

Thursday, May 26, 2005

**You got me there **

<
توی تاکسی نشسته ام، از آن روز های کساد و خسته کننده است . یک ساعت، به یک ساعت، صف تکانی می خورد.میخ مبلغ مذهبی جوانی شده ام که در گوشهُ خیابان ایستاده است . روی زمین، کنار پای اش کیفی است ، و دردست اش جزواتی است که بطور رایگان در اختیاررهگذران قرارمی دهد. جوان، کشیده و قد بلند است و کت وشلوار سرمه ای شیکی بر تن دارد و حدود پانزده ،شانزده ساله بنظر می رسد ، هر بار،با لبخندی بر لب، نگاه عابر می کند وزیر لب چیزی می گوید و جزوه را نشانش می دهد ومن می شمارم. از یکصد نفر اول، تنها سه نفر جزوه را از دست جوان گرفته اند. از یکصد نفر دوم هیچ یک حاضر به گرفتن جزوه از دست جوان نشده اند . تنها لبخندی رد وبدل و گاه کلماتی زیر لب گفته شده است . از یک صد نفر سوم تنها یک نفرجزوه را از دست جوان گرفته است . حوصله ام سر می رود، می آیم بیرون وقبل از اینکه جزوه را تعارفم کند ازش می گیرم و چند قدم آنسو تر کنارش می ایستم . هر دو از کسادی کار وکاسبی شکوه می کنیم و هر دو می خندیم .جزوه را ورق می زنم .چاپ اش عالی است در کاغذی نفیس وپر است از مطالب وعکسها ونقاشی های تمام رنگی .در اکثر عکس ها عیسی مسیح را می بینی که بمناسبت های مختلف در کار شفاعت وراهنمائی مردم است .مطلبی نظرم را جلب می کند. می خوانمش
یک دین حقیقی
فقط منطقی است که یک دین حقیقی وجود داشته باشد. این موضوع با واقعیتی هماهنگ است که خدای حقیقی "خدای هرج ومرج نیست، بلکه خدای نظم وآرامش(یا صلح) است." (1قرنتیان14:33م.ع.ج.)
کتاب مقدس می گوید که واقعا" که فقط " یک ایمان" هست.(افسسیان4:5) پس،
چه کسانی هستند که امروزبدن پرستندگان حقیقی را تشکیل می دهند.
ما مردد نیستیم که بگوئیم که آنها شاهدان یهوه هستند.برای اینکه شما از این بابت متقاعد شوید،ما از شما دعوت می کنیم تا باآنها بیشتر اشنا شوید.بهترین طریق انجام این کار،این است که در جلسات آنهادر تالار ملکوت شاهدان یهوه حضور بهم رسانید.از آنجا ئی که کتاب مقدس نشان می دهد که بجا آوردن دین حقیقی اکنون خرسندی بزرگی به همراه داردوراه را برای برخوردار شدن از حیات ابدی در بهشت روی زمین باز می کند.مطمئنا"برای شما این ارزش را داردکه این چنین بررسی را انجام دهید.(تثنیه 19:30، 20) برای انجام این کار،از شما صمیمانه دعوت می شود. چرا اکنون بررسی نکنید؟
نگاه جوان می کنم ، با لبخندی بر لب می پرسد: چی فکر می کنید؟
می گویم در مورد چی؟
می گوید : ایکس کیوز می ، وسرک می کشد به صفحه ای که باز کرده ام .
می گوید : اوه..." شناسائی کردن دین حقیقی " موضوع جالبی است . چی فکر می کنید در این مورد؟
می گویم آره موضوع جالبی است وحدس می زنم که شما خودتان حتمن این کاررا کرده اید که دارید از دیگران هم دعوت بعمل می آورید، نه ؟
می پرسد : چه کاری ؟
می گویم : منظورم شناسائی دین است .
می گوید : " آف کورس" ببینید ، ما " شاهدان یهوه" بر خلاف دیگر شعبات دین مسیحیت ...
حرف اش را قطع می کنم و می گویم : منظورم ادیان است ، نه شعبات مختلف مسیحیت !
می گوید : خوب ..برای اینکه ما مسیحی هستیم !
می گویم : خیلی خوب ، می توانم بپرسم که چرا شما مسیحی هستید؟ و چرا مثلا یک جهود، یا یک بودائی ویا یک مسلمان نیستید؟
تو فکر می رود و بعد ازچند لحظه، با لحن آغشته به تردید می گوید : فکر می کنم به این دلیل که چون من در یک خانوادهُ مسیحی بدنیا آمده ام بالطبع مسیحی شده ام، ولی بعدا" مسیحیت را مطالعه وپذیرفته ام !
می گویم : آیا ادیان دیگر را هم مطالعه کرده اید که مقایسه بعمل آورده باشید و بهترین را انتخاب کرده باشید ؟ شما از کجا می دانیدکه مثلا اسلام از مسیحیت کاملتر نیست؟
بیشتر تو فکر می رود و با کمال سادگی و صداقت می گوید “I think, you got me their ”
صف تاکسی حرکت می کند. خدا حافظی می کنم می پرم توی تاکسی .همانجا هاج وواج سر جایش ایستاده است
منتظرم که چراغ سبزشود، قبل از اینکه حرکت کنم ، از دور دادمی زند
- شما کدام را بر گزیده اید؟
شیشه را تا آخر پائین می دهم وبا صدای بلند می گویم : هیچکدام

Wednesday, May 04, 2005

** دگرگونه **

نمیدانم امروز از کدام دنده بیدار شده ام ،که همه جا و همه چیز را دگرگونه می بینم . گل وگیاه،در ودیوار،زمین وآسمان . نگاه کن، حتی این کنجشک های مزاحم هم بنظرم زیبا و دوست داشتنی شده اند. نسترن ها در باغچه می خندند، و دستان نوازشگر نسیم ، یالهای بلند بید مجنون را به هزارکرشمه واداشته است.چقدر احساس سعادت و خوشبختی می کنم . چه آرام و با قرارم امروز.باورم نمی شود. با زیباترین تن صدایم، زنم را صدا می کنم . می آید ، خدای من. نگاهش کن .از همیشه زیباتر ودلرباتر می نماید.با لبخند فریبائی برلب.نزدیکتر می اید.و دستش را دراز می کند ومی گوید :عزیزم ، عینک ات !

Monday, May 02, 2005


******************** Posted by Hello

اول ماه مه روز جهانی کارگران ، خجسته باد!

وبدین گونه جهان با عرق جبین و رنج فراوان کارگران و زحمتکشان ،نسل بنسل در هم بافته شد.بی آنکه نصیبی از دسترنج خود برده باشند.
اول ماه مه ، روز جهانی کارگر رابتمامی کارگران و زحمتکشان جهان تبریک میگویم .بامید آنکه روزی بتوانند یوغ بردگی سرمایه را در هم شکنند!

Tuesday, April 26, 2005


Look into Jesus` Eyes Posted by Hello
عکسی را که ملاحظه می کنید .باصطلاح حضرت عیسی است . در پائین عکس نوشته است
" به چشمان عیسی نگاه کن میبینی که چشمانش بسته است ولی اگر به نگاه کردن ادامه دهی می بینی که چشمانش باز می شود و به چشمان تو می نگرد. آنگاه برو ، و تنها باش ، و در برابرش زانو بزن، و نیازت را در نامه ای که فرستادیم به همراه این عکس به ما پس بفرست . این عکس باید بخانهُ فرد نیازمند دیگری برود ونیازش رابرآورده کند. ( البته بهمراه مبلغ پولی که برای اجابت در جوف پاکت خواهی گذاشت )
در یکی دو ورق جداگانهُ دیگر عکس ونقل وقول هائی از کسانی که تا بحال از این طریق شفا یافته ، ویا صاحب خانه شده ، ویا حسابی ثروتمند شده اند چاپ کرده است.
این قبیل شیادی های کلیسا در کنار سوُ استفاده ها وتجاوزات جنسی ای که نسبت به کودکان انجام داده اند ، خود را نشان نمی دهد وبسیار رایج است و هیچ مانع قانونی هم ندارد!

Saturday, April 09, 2005

* راز بقا *


از راه که میرسد، کت باران خورده اش را درمی آورد ومی آویزدبه پشتی صندلی ومی رود می نشیند جلو شومینه، کنار آتش. آبجوئی برایش باز می کنم . سیگاری درمی آورد وکنار لب اش می گذارد و نگاهم می کند ومی خندد.امیر از اینکه برای کشیدن سیگار مجبور نیست در این باد وسرما، به بالکن برود راضی بنظر می رسد.برای همین پای تلفن گفته بود " می آیم بشرطی که شومینه را روشن کنی ". در هر حال می آمد.امیر را می شناسم . وقتی که احتیاج دارد دلش را خالی کند، دو تا گوش به فرمان گیر نیاورد می ترکد. با گپ زدن های پای تلفن هم ارضاُ نمی شود.حتمن باید توی چشمهایت نگاه کندو هر از چند گاه میان کلامش بپرسد " نه، جان امیر دروغ می گویم؟ " و تو حتمن باید توی چشم هایش نگاه کنی و بگوئی " نه راست می گوئی ، می فهمم ". امیر را می شناسم ، از آن آخرین بازماندگان نسل دایناسور هاست . از آنها که دیگر نسل شان منقرض شده است .چطور بگویم ؟ این آدم انگار یک نیم قرنی از قافله تمدن عقب است.یک میلیون دلار پول نقد زبان بسته را ، بدون هیچ سفته و براتی ، بگذار پیش اش و برو ، ده سال دیگر برگرد، بی هیچ کم وکاستی ، دو دستی تقدیمت می کند. این آدم هنوز هم به نان ونمک قسم می خورد.هنوز هم عباراتی نظیر دوستی ، رفاقت، یک رنگی، شرافت بکار می برد!می گویم امیر تا کی می خواهی برخلاف جریان آب شنا کنی؟می گوید تا زمانی که جریان آب رو بسمت لجنزار دارد. خوب ، می خواهید من چقدر این آدم را نصیحت کنم؟
.
حالا هم که آمده لالمونی گرفته، نشسته کنار آتش و دارد آبجوو سیگار را به هم پیوند می زند.امیر را می شناسم ، به محض اینکه کله اش گرم شود سفرهُ دلش باز خواهد شد.و هر آنچه را که در هشیاری نمی تواند ، به هوای مستی خواهد گفت. چیزی نمی گویم ، آبجو ام را برمیدارم ومی نشینم پای تلویزیون به تماشای " راز بقا "

گلهُ بزرگی از گاو های غول پیکر در حال چرا هستند.و دامنهُ دشت تا بی نهایت گسترده است. باید جائی در افریقا باشد.دوربین به گوشهُ دیگری زووم می کند.پلنگی ورزیده وقبراغ که بوی گوشت تازه به مشامش خورده است، درازکش درﭙناه بته ها در کمین است وکوچکترین حرکت از سمت گله را زیر نظر دارد. . ﭙلنگ مسافت زیادی را سینه خیز با دقت و ظرافتی بی نظیر ،آرام ، آرام طی می کندو خود راپشت نزدیکترین بته ، به گاو ها، جای میدهد.
بی آنکه نگاه کنم از زیر چشم متوجه امیرهستم که خود را آهسته از سمت راست به سمت چپ شومینه می کشاند. از این زاویه دید بهتری به صحنه دارد. چیزی نمی گویم
پلنگ در انتخاب طعمه است .ابهت و صلابت اش ستایش آمیز است. ﭙر هیبت و هر آن مترصد حمله .
تعدادی از گاو ها ظاهراُ بی اعتنا نشخوار می کنند . نمی دانم از اعتماد به نفس زیادی است یا از حماقت محض ، و تعدادی دیگر که گوئی وجود خطر را احساس کرده باشند، سر بالا گرفته ونگران به سمت کمین گاه می نگرند.
معیار گزینش ﭙلنگ ، بر چه مبنا است .چاق وچله ترین است یا کم بنیه ترین ؟، کم سن وسال ترین است یا جدا افتاده ترین ؟. سکوت مرگباری بر دشت سایه می گسترد.تنها صدا ، از آن لاشخورهائی است که بر آسمان دشت در حال ﭙروازند دقایق ﭙرالتهابی است .کدام بخت برگشته گاوی از این همه ، لحظاتی دیگر به زیرﭙنجه های ﭙولادین این درندهُ قهار، از هم دریده خواهد شد؟ لحظات زیر سنگینی باردلهره واضطراب تب می کند. و به آنی انفجار ، ﭙلنگ چون صائقه ای به گله می زند و زمین به زیر ﭙای صد ها گاو هراسان ، به لرزه می افتد وقیامتی برپا می شود.ﭙلنگ ، که گوئی طعمهُ خویش را از همان لحظات نخست بر گزیده باشد، در نبردی بی امان ، عرصه را هر لحظه بر طعمهُ نگون بخت خویش تنگ تر می کند.واﭙسین گریز ، واﭙسین تلاش ، واﭙسین نفس ، وسقوط و فوران خون وچشم های از وحشت دریده ....
با بخاک غلطیدن گاو تیره بخت بزیر ﭙنجه های آهنین پلنگ ،دیگر گاو ها از تکاﭙو می افتند و درهمان حول وحوش به نظاره می ایستند گوئی که با دادن یک قربانی از قبیله ، خطرحداقل برای امروز، از مابقی دفع شده است. گاوی از آن میان ماغ می کشد ولاشخور ها از ارتفاع خود می کاهند.
به امیر نگاه می کنم با دقت صحنه را دنبال می کند . نگاهم می کند و خود را عقب می کشد. آخرین پک را به سیگار می زند ومی اندازد توی شعله های آتش .می گوید :
- این هاست که مرا آتش می زند می بینی؟
می گویم : مگر ﭙلنگ گناهی کرده است که گوشت خوار شده است ؟
می گوید : من با ﭙلنگ کاری ندارم تمام صحبت من بر سر گاو هاست!نگاه شان کن!




* مارگریت *

دیگربرایم عادت شده بود که ساعت دو ونیم صبح از خواب بیدار شوم. اگر رادیوی ساعت رومیزی اش بیدارم نمی کرد، از صدای جروجر تختخوابش حتمن بیدار می شدم. بلند می شدم ، می رفتم توی اطاق نشیمن، سیگاری روشن می کردم ویک مشت بد وبیراه به زنیکه وشانس خودم می دادم وآنقدر ﭘابپا می کردم تا عملیات قرص خوری ، توالت وسرفه های قبل از خواب خانم تمام شود و به رختخوابش بر گردد. بعد بر می گشتم به اطاقم و روی تختم دراز می کشیدم، چند صفحه ای از کتابی را می خواندم، تا پلک هایم سنگین می شد و دوباره به خواب می رفتم . شب های اول حسابی کفرم در آمده بود. یعنی چه ؟ که آدم حتی توی اطاق خواب خودش هم خواب واستراحت نداشته باشد !اصلن خواب شب که دو تیکه شد ، یعنی بریزش دور ، محال است که تمام خستگی روز را از تن بدر کند. فکر کردم جای تختم را عوض کنم، ولی کجا ؟ یک طرف که بخاری بود. یک طرف هم کمد، روبروی در ورودی هم که بی خیال. چون محبورم هر روز خدا تختم را مرتب کنم. جای تخت همین جاست و تنها راهش این است که به نحوی از پیرزن خواهش کنم که از اطاق خواب دیگرش استفاده کند. ولی من که هنوز حتی کلامی با وی رد وبدل نکرده ام. اصلن ندیدمش که حرفی زده باشم! روزی بیش از یکی دو بار آنهم بمدت چند دقیقه برای برداشتن روزنامه اش از پشت در ونامه هایش از صندوق پستی اش بیرون نمی اید و هر بار که من بموقع می رسم، تا ماشین را پارک کنم وپیاده شوم، خود را هراسان به خانه می رساند و از پشت پرده کرکره ها دزدکی نگاهم می کند. خوب ، تو که این همه از من می ترسی ، چرا شب موقع خواب می آئی درست سرت را می گذاری بیخ گوش من؟! چرا نمی روی توی آن یکی اطاق ات بخوابی ؟! بعد ، وقتی فهمیدم که اخیراُ در محلهُ ما قاتلی پیدا شده که تا کنون چندین پیرزن را به قتل رسانده است ، بیشتر درک اش کردم و بیشتر مصمم شدم که هر چه زودتر باب آشنائی را باز کنم و خیالش را راحت کنم که ، بابا بخدا من نیستم ، این جوری بربرنگاهم نکن.
بعد از آن سعی کردم در محوطهُ جلو خانه بیشتر ظاهر شوم. یک روز آفتابی آخر هفته را برای تمیز کردن محیط اطراف خانه اختصاص دادم. جمع آوری انبوه برگ های خشک وشاخه های شکسته ، تا کشیدن علف های هرز ،که راه ورودی آپارتمان پیرزن را مسدود کرده بود، چهرهُ محوطه را کاملن تغییرداد.حین کار در باغچهُ کوچک جلو پنجره اش ،سایه اش را پشت پرده احساس کردم. نگاهش کردم ،دو پرهُ کرکره را از هم باز کرده بود و نگاهم می کرد. سرش را یکی دو بار اهسته تکان داد یعنی " خدا عمرت بده ، چه کار ثوابی می کنی " با خندهُ کم جانی برلب،جواز دوستی را صادر کرد. معطل نکردم ، روزنامه اش را از پشت در برداشتم و نشانش دادم. به سمت درب ورودی حرکت کرد،ومن در این فاصله نامه هایش را از صندوق پستی اش برداشتم. پیرزن پشت توری درب بیرونی که هنوز بسته بود ظاهر گشت.
دیدی بلخره رامت کردم حاجی خانوم ! نزدیک تر آمدم. پیرزن چین وچروک صورتش را درهم کشید وبراندازم کرد. یک لحظه احساس کردم که اسکلتی از قبر برخواسته و روبروی ام ایستاده است. یک پوست و یک استخوان. رگ های پیچ واپیچ ورقلمبیده از تمام صورت و پیشانی وگردنش بیرون زده بود. چشم ها تا انتهای گودی چشم خانه فرو نشسته بود. گوئی تمام خونش را با سرنگ از بد نش خارج کرده باشند. رنگ صورتش زرد بود ، زرد مرده .
با لبخندی سلام کردم و نامه هایش را نشان دادم. پیرزن درب بیرونی را نیز گشود ونامه ها را گرفت. ترس دیگر زایل شده بود، ولی هنوز به مفهوم اعتماد نبود.
گفتم اسم من علی است. یک ماهی می شود که در خانهُ بغلی شما زندگی میکنم .
لبانش تکان خورد، ولی من نتوانستم چیزی بشنوم. گوشم را بعلامت اینکه نشنیدم جلوتربردم.با صدای لرزان ونحیفی گفت : اسم من مارگریت است. من هم از اشنائی ات خوشحالم وهم از این که دستی به سرو وضع این باغچه کشیدی .صاحبخانه که گوش اش بدهکار نیست. فقط منتظر است که من بمیرم ، ولی برایش متاسفم ، چون من فعلن خیال مردن ندارم .!
چه اعتماد بنفسی! چه عشق به زندگی ای !چه مقاومتی در برابر عفریت مرگ که در آستانهُ دراش به انتظار نشسته است! راستی دلت می خواهد که به این حال وروز بیفتی و هنوز زنده بمانی؟ آیا مرگ در مقام مقایسه با یک چنین ماندنی ، نعمتی نیست؟ ولی نه ، زندگی با هر مشقتی هنوز زیبا تر از مرگ است .
و مارکریت ادامه داد :
قبل از شما یک خانوادهُ عرب اینجا می نشستند. شما کجائی هستید؟
- ایرانی
- اوه ، می دانم کجاست ، من وشوهرم یک سال در افغانستان زندگی کردیم.
برایش مشکل بود خود را سر پا نگهدارد، همین طور که صحبت می کرد خود را بطرف صندلی ای که از خیزران بافته شده بود کشاند ونشست. من بدنبالش وارد شدم. تعارف کرد که روی صندلی روبرویش بنشینم ، نشستم .
- خیلی دلم می خواست ایران را ببینم، ولی ممکن نشد، باید جای خیلی قشنگی باشد، با آثار باستانی دیدنی. البته آن موقع جوان بودم. سی و دو سالم بود. خیلی هم زیبا بودم.
لنگ لنگان خودش را بطرف قفسه ای که پر از کتاب واشیاُ زینتی کوچک بود، رساند.قاب عکس کوچکی را برداشت و نشانم داد. عکس جوانی های خودش بود. همان حوالی سی ، سی ودو را نشان می داد. خیلی هم زیبا ولوند بود. نگاهم را از عکس برگرفتم وبه صورت پیر زن انداختم. باور کردنی نبود. حتی تشابهات اصلی هم از بین رفته بودند. پیری چه بی رحمانه دست به غارت زیبائی این زن گشوده بود!
- مارگریت چند سال است که تنها زندگی می کنی؟
- حدود بیست و دو سال پیش شوهرم مرد، جوان بود وسالم. یکهو سکتهُ قلبی کرد. آن موقع در واشینگتن دی سی زندگی می کردیم. بعد از مرگ او من به سیاتل آمدم. چند سالی با خواهرم زندگی کردم. الان هفده سال است که توی این خانه تنها زندگی می کنم.
- خواهرت بهت سر نمی زند؟
- خواهرم از من بزرگتر بود. خواهرم شش سال پیش و شوهرش هشت سال پیش هر دو مردند.
- بچه چی ، بچه نداشتی ؟
- یک پسر دارم که الان پنجاه وچهار سالش است. در ایلت آریزونا زندگی میکند. دو تا پسر دارد .اشاره به عکسی کرد که توی قفسه به کتاب ها تکیه داده بود.
- به تو سر نمی زند؟
- خودش به اندازهُ کافی گرفتاری دارد، یک سال در میان به من سر می زند. سالی یکی دو بار هم تلفن می کند.
از آن روز به بعد با مارگریت دوست شدم. هفته ای یکی دو بار بهش سر می زدم. مارگریت هشتاد وچهار سالش بود. ولی هنوز رانندگی می کرد. هفته ای یک وگاهاُ دو بار برای رفتن به خرید اتوموبیل اش را از گاراژ بیرون می آورد. خودش می گفت مشگل ترین قسمت اش همان بالا و پائین کشیدن درب گاراژ است و الا رانندگی برایش مثل آب خوردن است .
دیگر مرتب بهش سر می زدم. حسابی خودمانی شده بودیم برایش جوک می گفتم. می خندید.ولی صدای خنده اش بیرون نمی آمد. ولی می شد فهمید که می خندد. می گفت
- من به همین زودی ها رفتنی هستم، می دانم دیگر کارم تمام است .
راست می گفت ، کارش تمام بود. دیگر به فوتی بند بود. من هم از انصاف بدورمی دیدم که در آخرین روز های عمرش دلش را بشکنم و موضوع را مطرح نکردم. فکر کردم می شود چند صباحی هم دندان روی جگر گذاشت و چیزی نگفت .
یکی دو ماهی گذشت ، مارگریت نه تنها قصد رفتن نداشت ،بلکه نسبت به چند ماه پیش ، سالم ترو قبراق تر هم بنظر می رسید.یک روز بعد از حمل خوار وبارش از پشت ماشین به آشپزخانه ، دل به دریا زدم و گفتم :
- راستی مارگریت تو که دو تا اطاق خواب داری ، چرا از آن یکی استفاده نمی کنی؟ البته این را برای راحتی خودت می گویم. چون من معمولا شب ها دیر وقت می خوابم وبالطبع سروصدای من برای تو ایجاد مزاحمت می کند.
همینطور که نگاهم می کرد، یکی از آن خنده های بی صدا سر داد و در حالیکه شانه هایش تکان می خورد ، گفت :
- اتفاقاُ من هم به همان دلیل توی آن اطاق می خوابم !
حیرت زده پرسیدم : به کدام دلیل ؟
- این که به راحتی می توانم صدای خرناسه های تو را بشنوم و احساس بکنم که زنده ام ، وکمتراحساس تنهائی بکنم. آخر می دانی ؟ تخت من فقط به اندازهُ یک دیوار نازک از تخت تو فاصله دارد. یعنی اگر یک شب سرم را گذاشتم و دیگر بلند نشدم ، جسدم نمی ماند روی تختم بگندد، تو خبردار می شوی ، نمی شوی؟
اشک در چشمانم حلقه زد، چه خوب شد که چیزی نگفتم، طفلکی مارگریت !
سه شب بعد، مارگریت با صدای رادیوی ساعت اش بیدار نشد، چندین بار به دیوار کوفتم، صدایش کردم ، تلفن کردم ، خبری نشد. آخر سر به پلیس زنگ زدم. پلیس وگروه امداد با شکستن پنجره وارد خانه شدند. مارگریت تمام کرده بود.

Wednesday, March 16, 2005


happy new year Posted by Hello

بیست وسومین سال زندگی در غربت را یشت سر می گذارم .بیست وسومین نوروز، بی آنکه هیجانی در من ایجاد کند و یا اینکه هیچ فرقی با دیگر روزها داشته باشد ،نرم نرمک در حال گذار است.واز کنار بیست وسه ، سال نوی مسیحی نیز بهمین منوال گذشتم. در چهار ینح سال گذشته بخاطردخترم در کریسمس آذین بستم ودر نوروز از چیدن سفرهُ هفت سین کوتاهی نکرد م ولی تنها چیزی که نتوانستم در کنار آن برایش تهیه کنم آن شورو شوق و هیجانی است که در دوران کریسمس بر جامعه حاکم می شود. می ترسم بتدریج نوروز با این کمبود به نفع کریسمس کنار رود! دخترم می گوید : ددی چرا ما در عید آنها چراغونی میکنیم ولی آنها در عید ما نمی کنند؟!

سال یرباری را به همهُ دوستان دیده و ندیده آرزو می کنم !

Monday, March 07, 2005

* کتاب ها *



بعد از کلی چاق سلامتی ونالیدن ازدرد سر اسباب کشی ، می گوید

- با اینکه خانهُ جدید خیلی بزرگتر است، با این حال نمی خواهم همهُ این آت آشغال ها را با خودم بکشم.باید به نحوی آبشان کنم .ولی یک سری کتاب های سیاسی اجتماعی وتحقیقی دارم که حیف ام می آید بریزم شان دور .باز تنها کسی که بفکرم رسید زنگ بزنم تو هستی. راستی تو هنوز هم .....
برای بعد از ظهر یکشنبه قرار می گذاریم ، ومی روم ییش ا ش .تمام وسائل اصلی خانه را برده است و بقیه را گذاشته است توی گاراژ که بقول خودش آبشان کند.قفسهُ کتاب هائی را که می توانستم ببرم نشانم می دهد . همان هائی هستند که چهار سال ییش هر چه اصرار کردم رضایت نداد که ببرمشان .چهار سال ییش که داشت همین خانه را می خرید، تمامی نشریات ، جزوات ، بولتن های خبری وکتاب هائی را که تا کنون از طرف احزاب ، سازمان ها وگروه های سیاسی منتشر شده بود یکجا بمن بخشید.ولی از این کتاب ها دل برنکند .
کتاب ها را در چندین جعبهُ خالی می چینم ودر یشت اتومبیل ام جای می دهم ودر حالیکه نمی توانم از ردیف های بالائی قفسه ، که کتابهای رمان و مجموعهُ شعر وداستان هستند چشم بردارم خدا حافظی می کنم.
بین راه به جا بجا کردن این همه کتاب در آیارتمان کوچکم می اندیشم . چه می دانم شاید من هم خانهُ کوچکی دست ویا کنم . چرا که نه ؟! کسی چه می داند شاید همین رفیقم بهمین زودی خانهُ بزرگتر تری بخرد .
راستی شما کسی را که علاقمند به این جزوات ، بولتن ها وکتاب های سازمان ها و گروه ها باشد سراغ ندارید ؟

Wednesday, March 02, 2005


* *

* توطئه *

چند لحظهُ دیگر از راه می رسد . تلویزیون را خاموش می کنم ، رادیو را از برق می کشم ، ساعت را پشت ورو می گذارم و روزنامه ها را از دید رس بر میدارم. نور چراغها را کم می کنم . .و شمعی می افروزم ، و بطری شراب با دو گیلاس ، روی میز می چینم و با این امید می نشینم که سیاست امشب به بسترمان راه نیابد !

Thursday, February 24, 2005


href="http://errationaldotcom.com">artist : babak radboy Posted by Hello

Wednesday, January 19, 2005

یک گریهُ سیر

می گوید : گوش شیطون کر ، این مردم، مرگ ومیر توشون نیست؟!
می ﭘرسم ،کدام مردم مادر؟
می گوید: همین خارجی ها را می گویم دیگر !
می گویم : خارجی که مائیم مادر ! اینها که توی کشور خودشان زندگی می کنند، خارجی نمی شن که!
مکثی می کند و می گوید : حالا هر چی ، میگم که، زبونم لال ،ماشالا انگار که این مردم مرگ ومیر حا لی شون نیست! تو هم متوجه شدی ؟
می گویم: چه می گوئی مادر؟!
می گوید : ببین الان حدود یک سال است که من اینجا هستم ، توی این مدت ندیدم که کسی توی این محله بمیرد! تمام این دور وبر ها را هم میرم می گردم،نه علمی ،نه کتلی،نه حجله ای ،نه روضه ای .دلم لک زده به یک گریهُ سیر !
میدانم که مادر دلش برای" آنوری "ها تنگ شده است
" اینور میام، دلم شور آنوری ها را میزند. آنور میرم نگران شما ها می شوم .الله باعثه باعث اولسون بالا .
می گویم : مادر بلیط بگیرم مدتی برو ایران!
می گوید : آره مادر، گر چه شاید سفر آخرم باشد.
نمیدانم چرا صحبت ها و نگاه های مادر با همیشه فرق می کند . تنم را می لرزاند!



Sunday, January 02, 2005

اتوبوس مدرسه


همیشهُ خدا دلم میخواست که معلم بچه ها باشم . ولی یک روز چشم باز
کردم ودیدم رانندهُ اتوبوس مدرسه ام و ﭘانزده بچهُ ﭘنج –شش ساله از دم سیاه ﭘوست ، توی اتوبوسم نشسته وموذیانه زیر چشمی نگاهم می کنند .قیافه ها را یک به یک توی آئینه از نظر گذراندم، با اینکه خیلی تلاش می کردند که اخم آلود و دمغ جلوه کنند، تازه ملوس تر ودوست داشتنی تر هم شده بودند.چندین بار با شیوه های مختاف دست دوستی بسویشان دراز کردم ، ورﭘریده ها چنگ ودندان نشانم دادند. شیطون بلا ها با یک وجب قدشان ، یک جبهه، مشترک بر علیه من گشوده بودند. بدفعات گفته بودم که اسمم علی است ، رانندهُ اتوبوس صدایم نکنید! ولی مگر گوششان بدهکار بود! هردفعه دستی بالا می رفت
“ bus driver” این به من حرف بد زد.
“ bus driver” این موی من را کشید.
“ bus driver” او کمر بند صندلی اش را باز کرد.
گفتم ، بینید بچه ها ، من اسم دارم وبار ها اسمم بهتان گفته ام ، ساده هم است ،سه تا جرف بیشتر نیست! کی اسم مرا میداند؟
یکی از وسط داد زد “white boy” وبقیه تکرارش کردند.
چی؟! جا خوردم، فکر کردم می گویند “Radboy”. گفتم خدا یا من کی اسم فامیلم را به اینها گفته ام؟! بعد ها در اثر تکرار، متوجه شدم که چه دیوار عظیمی بین من وخودشان کشیده اند.
ولی این را هم می دانستم که دروازهُ کوچک قلبشان، تنها وتنها با کلید سحرآمیز محبت باز شدنی است. " کوچولو های نازنین، قلب های بلورین وتشنهُ محبت شما را با خنجرکینه و دشمنی چه کار ؟! لبخند بزنید، شادی کنید ،که تنها لبخند های لذت بخش شیطنت، برازندهُ رخسارکودکانه ُ شماست.
یکی دو هفته به حالت جنگ سرد سیری شد و من تمامی ترفند هایم را بکار بردم ، تا درخت دوستی ببار نشست. دوشنبه ها را روز آواز های انفرادی ، سه شنبه ها آواز های دسته جمعی، چهارشنبه ها قصه گوئی بچه ها ، ﭙنجشنبه ها قصه گوئی من و جمعه ها را روز شکلات تعئین کردیم.
بعد از مدتی همگی قادر بودند همهُ تابلو های راهنمائی رانندگی مسیر اتوبوس را بخوانند، الفبای اش را هجی کنند وهمهُ خیابان های مسیر را به اسم نام ببرند. جمعه ها وقتی اتوبوس را جلوی مدرسه نگه میداشتم وتا آمدن معلم ها ، برایشان قصه می گفتم ،ششدانگ حواس شان با من بود.بطوریکه به معلم که در بیرون ، منتظر خروج بچه ها از اتوبوس بود اعتنائی نمی کردند، می گفتند:
- خانم میشه یک کمی صبر کنی تا علی قصه را تمام کند؟
دیگر نه ا“ bus driver” و نه “white boy” بلکه علی صدایم می کردند.
آنروز آخرین بچه ( الیشیا ) را از جلوی خانه شان سوار کردم و به سمت مدرسه راه افتادم. در یکی از خیابان های فرعی مردی که یک وانت قراضه ای را هل میداد، راهم را بند آ ورده بود.خیابان نسبتا سربالائی بود ومرد از عهده بر نمی آمد.چاره ای نبود، به بچه ها یادآوری کردم که صندلی هایشان را ترک نکنند وخود ﭙائین آمدم و شانه ای دادم تا وانت را از سر راه به کناری کشاندیم. برگشتم و اتوبوس را روشن کردم وراه افتادم.بچه ها به نحو غیر عادی ساکت بودند. توی آئینه نگاهشان کردم . سرهای شان ﭙائین بود. هر از گاهی دزدانه نگاهی به آئینه می انداختند. ﭙرسیدم : بچه ها چی شده چرا این قدر ساکت شدید؟ چرا اخم هایتان درهم است ؟
اشاراتی مابین شان رد و بدل شد ویکباره مثل یک دستهُ کر نا موزون شروع کردند : ما دیگر با تو صحبت نمی کنیم “ bus driver”
حالا بیا درستش کن ، ﭙرسیدم :
می توانم ببرسم برای چی؟
ﭙانزده تا دهان یکباره باز شد و صدای جیغ وغوی شان در فضای بستهُ اتوبوس ﭙیچید. دیگر به مقابل مدرسه رسیده بودیم ، اتوبوس را ﭙارک کردم واشاره به " تی می" گفتم :
" تی می" جان تو بگو ببینم چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟
: تی می" کمربند صندلی اش را باز کرد و سر ﭙا ایستاد. مو های سیاه اش بطور هنرمندانه ای بافته شده وبر روی سرش دایره های تو درتو تشکیل داده بود. لبهای توﭜول اش بشکل زیبائی از دو طرف آویزان بود وسفیدی چشمان درشت اش بر روی ﭜوست تیره وبراق صورت اش چون برف می درخشید. " تی می" در حالیکه یک دستش را بالا بود و سعی می کرد بچه های دیگر را به سکوت دعوت کند گفت :
- می خواهی بدانی که چرا ما دیگر نمی خواهیم با تو صحبت کنیم ؟
گفتم آره جانم می خواهم بدانم !
- برای اینکه تو به آن مرده کمک کردی !
گفتم : ای داد و بیداد ، یعنی چه؟ واقعا شما فکر می کنید کمک کردن به کسی که احتیاج دارد ، کار بدیه ؟!
- نه ، ولی کمک کردن به یک سفید ﭜوست کار بدیه !
- چرا مگر سفید ﭜوست آدم نیست؟
همصدا گفتند ، سفید ﭜوست ها بد جنسند
گفتم ، کی این حرف ها را بشما یاد داده ؟
همصدا گفتند " مادر بزرگ"
گفتم ببینید بچه ها این درست نیست ، این درست نیست که فکر کنیم سفید یا سیاه بودن ﭜوست، کسی را می تواند خوب یا بد بکند !
" تی می" از دیگران سبقت گرفت و گفت :
ولی نه ، مادر بزرگ گفته که نباید با سفید ها صحبت کنیم، سفید ها بد جنسند
هر چی فکر کردم ، دیدم در افتادن با اتوریتهُ قدرت مند فکری مادر بزرگ، که خود تاریخ زندهُ این نژاد است ، در ذهنیت یک بچهُ ﭜنج – شش ساله تلاش بیهوده ای است. مانده بودم وملول از این که تمام رشته هایم بسادگی ﭜنبه شده بود .
گفتم : خیلی خوب ، ﭜس حالا که شما ها منو دوست ندارید و نمی خواهید دیگر با من صحبت کنید ، فردا رانندهُ دیگری برای شما خواهند فرستاد! با نگاه هایشان ، گفتگو کردند و اشاراتی ما بین شان رد و بدل شد . در حالیکه اتوبوس را ترک می کردند یکباره دم گرفتند

تو ما را یک دوستی تو یک سیاه ﭜوستی

تو ما را یک دوستی تو یک سیاه ﭜوستی