Tuesday, August 28, 2007

* دیکتاتورهای کوچک *



ازآسانسورکه خارج می شویم ، می پیچیم سمت چپ. روبروی مان کلینیک بچه ها است.برای رنگ آمیزی درودیوار، مطابق سلیقهُ بچه ها، ازرنگ های شاد وروشنی استفاده کرده اند.مستقیم می رویم به سمت پیشخوان قسمت پذیرش که باز باتوجه به قد بچه ها نسبتاُ کوتاه ساخته شده است. خانم جوانی که پشت کامپیوترنشسته است ، با لبخندازمااستقبال میکند.
پشت پیشخوان قرارمی گیریم.خانم همچنان با لبخند رو به دخترم می گوید.
- صبح بخیرخانم جوان
- صبح بخیر
- می توانم بپرسم برای چه امروز اینجا هستید؟
- ساعت نه قراردکتردارم.
- اوه، چه به موقع آمدید، می توانم اسمتان رابپرسم؟
- نزلی (نازلی) N-a-z-l-e-e
- اوه چه اسم زیبائی! اسم فامیلتان لطفن .
- رادبوی R-a-d-b-o-y
زن می زند توی کمپیوتر: کاملن حق باشماست. ساعت نه با دکتر جیسن وجعبه ای پرازآب نبات راجلودخترم می گیرد ولبخند می زند. دخترم یک آبنبات چوبی برمیدارد.زن بلافاصله جعبهُ دیگری را روی پیشخوان می گذارد: اگر دوست داشته باشید می توانید ازاین هاهم بردارید.
لحظاتی طول میکشدتادخترم ازمیان آن همه عکس برگردان یکی دوتا راانتخاب کند.زن درحالیکه سالن انتظار رانشانمان میدهد، میگوید: می توانیدآنجا منتظربمانید تا اسمتان راصداکنیم.
بطرف سالن انتظار راه می افتیم. سالنی است نسبتا بزرگ.تمامی دیوارها با کاراکتورهای کارتونی موردعلاقهُ بچه ها نقاشی شده است.بیش ازنصف سالن به اسباب بازی ها ودیگروسادل سرگرمی بچه هااختصاص داده شده است.نصف دیگر سالن بازبه دوقسمت تقسیم شده است. یک قسمت برای نشستن بزرگسالان، باروزنامه هاومجلات مختلف، وقسمت دیگربازبرای بچه ها،بامیزوصندلی های کوچک، قفسه ای پرازکتاب های بچه ها،کاغذومدادهای رنگی برای نقاشی و....
دخترم مشغول بازی است.چندبچهُ قدونیم قد دیگرنیزپرسروصدامشغول بازی اند. می دوند. بالاوپائین میپرند.غلت میزنند.جیغ وداد می کشند، چنان شاد وآزاد ، که گوئی تمام این تشکیلات راصرفن برای بازی وسرگرمی آنها ساخته اند.بزرگترها سردروزنامه ومجلات فرو برده اند،نه شکایتی، نه اعتراضی.گاه حتی لبخندی ازشیرین زبانی بچه ها برلبانشان می نشیند.
نگاهشان میکنم.دخترم موی های بلند ومزاحم اش را مدام ازجلوی صورت اش کنارمی زند.
چندین بار گفتم اش که برویم آرایشگاه کمی کوتاه شان کنند" مو های من است ددی ، مو های شما که نیست، من بلند دوست دارم!" صبح ،قبل ازترک خانه، گفتم: دخترم لطفن اگرمی شودموهایت راازپشت ببند که مزاحم ات نشود.گفت: شما که من نیستید ددی ،من این جوری راحت ترم.نگاهشان میکنم، دلم به حال بچگی های خودم می سوزد. بچه که بودیم، بدلیل بی حقوقی مطلق بچه ها ،این زیباترین دوران زندگی مان ، توسط دیکتاتورهای دلسوز، بغارت رفت وما چه حرص وجوش می خوردیم که هرچه زودتربزرگ شویم ، تاآدم حسابمان کنند. اینک، پا به سن،درسرزمین دیگری هستیم که بدلیل حق وحقوق بی حدوحصربچه ها، این بار ازجانب دیکتاتور های کوچک تحقیرمی شویم وحرص وجوش می خوریم.
این را میگویند چوب دوسرعسلی ، مگر نه؟