Monday, December 22, 2008

ویلون‌نوازی در مترو



در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل )یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟

ترجمه از علی رادبوی
Effective club بنقل از





Sunday, November 09, 2008

Memories of my meloncholy whores (Gabriel Garcia Marquez)


نگاهی به کتاب (خاطره ی دلبرکان غمگین من)


کتاب خاطره‌ی دلبرکان غمگین من نوشته‌ی گابریل گارسیا مارکز و باترجمه‌ی آقای کاوه میر‌عباسی را خواندم. ولی بدلیل چاپ نخوردن چند صفحه ازکتاب وجراحات ناشی از سانسورجمهوری اسلامی‌، لذتی را که میتوانستم از این کتاب فوق‌العاده ببرم، نبردم وآخرسرمجبور شدم نسخه‌ی انگلیسی کتاب را تهیه کنم.
این بار نویسنده‌ی برجسته‌ی کلمبیایی، خالق (صدسال تنهایی) داستان ماندگار دیگری به جهان ادبیات عرضه می کند، با این تفاوت که درآن نه از راآلیسم جادویی خبری هست ونه از تعدد فراوان کاراکترها. داستان در ۱۱۵ صفحه با بیانی شیوا، از زبان ژورنالیست نود ساله‌ای که در صدد است فانتزی گستاخانه ای را در تولد نود سالگی اش، بخود هدیه دهد، دنبال می شود.

قهرمان داستان که تا نود سالگی‌اش، عشق وعاشقی را تجربه نکرده است، تا پنجاه سالگی‌ با بیش از پانصدوچهارده زن، حداقل یکبار هماغوشی کرده است، ولی تنها در همین حد، حتی تن عریان این زنان رادر روشنایی ندیده است. انتخاب‌شان نکرده‌ است،تنها بر مبنای قیمتی که خواسته اند، کنار آمده است.
:همیشه نامزد های یک شبه‌ام را بر حسب تصادف انتخاب کرده بودم، بیشتر با توجه به قیمت تا جاذبه‌هایشان، و بدون عشق با هم عشقبازی می‌کردیم، اغلب بی‌آنکه همه‌ی لباس‌هایمان را دربیاوریم، وهمیشه در تاریکی، تا یکدیگر را بهتر از آنچه بودیم مجسم کنیم،،
حال برای اولین بار و به ظن خود آخرین روز های زندگی‌اش وشاید آخرین سالروز تولد‌اش، هوس عشقبازی با یک دختر نوجوان باکره به سر‌ش می‌زند، بی هیچ امیدی، به دوست قدیمی دوران عیاشی های ایام جوانی‌اش، (روزا کابارکاس) زنگ میرند،
؛؛آه امان از تو دانشمندغمگین من،بیست سال غیبت میزند و فقط واسه‌ی این سروکله‌ات یدا می شودکه از من چیز های غیر ممکن بخواهی؛؛ روزا کابارکاس که سرشناس ‌ترین دلال شهر است ودست در دست مقامات محلی دارد، برای پیر‌مرد، دختر چهارده ساله‌ی باکره‌ای دست وپا میکند. پیر مرد شبهای متمادی در فضای نیمه تاریک اطاق محقر، به بستردختر جوان عریان ونیمه بیهوش از دارو های گیاهی، می‌خزد، بو می‌کشد، لمس می کند، آوازهای عاشقانه نجوا می‌کند و از ایثار هر آنچه در توان نود سالگی اش در چنته دارد دریغ نمی‌کند.
تعدد فراوان همخوابه‌های یک شبه، در طول نود سال زندگی ملال‌انگیزپیرمرد، تنها نیازجسمانی وی را فراهم کرده بود بی‌آنکه دریچه‌ای بسوی عواطف و نیاز های روحی وروانی وی بگشاید. میل به همخوابگی با یک دختر باکره، آنهم در نود سالگی، از هر ذهنیتی هم برخواسته باشد، در عمل چنین دریچه‌ای را بر وی می‌گشاید.
پیر مرد ، دل در گرو عشق دختر می‌گذارد ودل ودین در این راه می دهد،شبهای عاشقانه تکرار می شود، اطاق محقر با باقی مانده‌ی میراث مادری تزیین می‌شود وکم‌کم شرح این رسوایی از ستون یکشنبه های روزنامه گرفته تا کوچه ها ومحله‌های شهر دهن به دهن میگردد.
،،خاطره‌ی بی شفقت دلگادینای‌ خفته چنان خوره ی ذهنم شد که،بدون ذره ای شیطنت، لحن و روح یادداشت‌های یکشنبه‌ام راعوض کردم، به هر مضمونی می‌پرداختم، مخاطبم او بود. مطالبم را، خنده‌آور یا سوزناک، فقط به خاطر دخترک می نوشتم، وجانم را در هر کلمه می‌ریختم. به جای شیوه ی سنتی همیشگی‌شان، آنها را به شکل نامه هایی عاشقانه می نگاشتم که هر‌کس می توانست از آن خود بداند شان،،
نه دخترک و نه پیر مرد، هیچکدام در این داستان نامی ندارند، دلگادینا اسمی است که پیر‌مرد از خود برای دخترک ابداع کرده است. اصلا بگوییم زهرا، مریم، ساندرا، ماریا، چه فرقی می کند؟ کدام یک از ما ها شاهد پرپرشدن یکی دو نمونه از همین دخترکان در حول وحوش خود نبوده‌ایم؟ دیده یا حداقل نشنیده ایم؟ داستان زندگی برده‌وار این دخترکان به مرز و بوم مشخصی محدود نمی شود. تراژدی فقر وفلاکت مادی وفرهنگی، به همراه تنهایی وازخود بیگانگی عظیم انسان امروزی به جغرافیای خاصی تعلق ندارد.این همه، در بستر روابط ناهنجار حاکمی است، که هیچ مرزی نمی شناسد. شاید به همین دلیل است که مارکز از قهرمانان داستان‌اش نامی نمیبرد،نه از دخترک، نه از پیر‌مرد و نه از شهری که داستان در بستر ان اتفاق می‌افتد. جانب نمی‌گیرد، شعار نمی دهد، تنها خواننده را در مقام قضاوت وداوری قرار میدهد، تا خود نا نموده ها را بیابد وناگفته ها را بخواند.
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات ناب توصیه میکتم، در ضمن برای اینکه حقی از نویسنده ضایع نشود وکتاب با ارزشی، ابتر. بهتر دیدم قسمت هایی را که توسط سانسور اسلامی سلاخی شده است ، در اینجا بطور کامل بیاورم، همچنین با احترام به کار خوب مترجم، به چند اشکال ترجمه ای هم اشاره کنم،



درعمارتی به سبک دوره‌ی استعماری درپیاده‌رو آفتابگیر جنب پارک سن نیکولاس زندگی می‌کنم. (ترجمه‌ی فارسی ص۹)

،در سمت آفتابگیر پارک سن نیکولاس درعمارتی به سبک دوران استعماری زندکی می‌کنم. (ترجمه‌ی انگلیسی ص۵)
----------------------------

خیلی فرق کرده بود،رازدار ترین و،به همین علت،معروف‌ترین خانم رییس آن محله بود،زنی درشت اندام که خیال داشتیم به ریاست افتخاری ماموران آتش‌نشانی منصوبش، کنیم هم بخاطر هیکل تنومندش وهم به دلیل نقش موثرش در خاموش کردن شمع‌های صومعه.(ترجمه‌ی فارسی ص۲۶)

بنظر نمی رسید که همان روزای سابق باشد،خانم رییسی که به زرنگی وسیاستمداری معروف بود،زن قوی‌هیکلی که ما می خواستیم تاج افتخاری افسری آتش‌نشانی را بر سرش بگذاریم،هم بخاطر تنومندی‌اش، وهم بدلیل فرو نشاندن آتش شهوت مشتریانش. (ترجمه‌ی انگلیسی ص۲۲)
-----------------------------

هنگامی که هیچ کدام مان هنوز فرتوت نشده‌ بودیم، او هم دو بار مرا پاک گیج کرده بود. (ترجمه‌ی فارسی ص۲۷)
هنگامی که هر دو قوی وسالم بودیم، بیش از یکی دو بارمرا ازگند کاری هایی که خود بانی‌اش بودم نجات داد. (ترجمه‌انگلیسی ص۲۲)
---------------------------
صفحه‌ی ۲۹ ترجمه‌ی فارسی وصفحه ی ۲۵ ترجمه‌ی انگلیسی
راه گریزی نبود با قلبی ملتهب وارد اطاق شدم ودختر را دیدم که بی‌پناه ولخت مادرزاد روی تخت کرایه ای در خواب بود.(ترجمه‌ی فارسی ص۲۹)
راه گریزی نبود، با قلبی ملتهب وارد اطاق شدم ودختر را دیدم که بی‌پناه ولخت مادرزاد روی تخت بزرگی، آماده ‌به خدمت بود. (ترجمه‌ی انگلیسی ص۲۵)
---------------------------

قبل از خروج ،به سمت آیینه‌ی دستشویی گردن کشیدم.اسبی که از روبرو نگاهم کرد به مرده نمی‌ماند بلکه قیافه‌اش محزون ورقت‌انگیز بود،وغبغبی داشت که باجی به غبغب حضرت پاپ نمیداد،با پلک های پف کرده ومویی تنک، بازمانده‌ی زلف پریشان ومطربانه ی ایام جوانی‌ام، به‌اش گفتم ـ گندت بزنند ، چی کار کنم که ازم خوشت نمی‌آد.(ترجمه‌ی فارسی ص۳۱)

قبل از خروج از توالت،نگاهی به ایینه‌ی بالای دستشویی انداختم.اسبی که از روبرو نگاهم کرد، مرده نبود، ولی مردنی بود،غبغبی داشت همچون پاپ، پلکهایش پف کرده وکم‌پشت، وموهای تنکی که زمانی یال های دوران سروری‌ام بود،گندت بزنند،، چی کار کنم اگر دوستم نداشته باشی؟
خطاب به تصویر خود درآیینه می‌گوید، گندت بزنند
وبعد در حلیکه مخاطب‌اش دختر است می‌گوید، چی کار کنم اگر دوستم نداشته باشی؟ (ترجمه‌ی انگلیسی ص۲۷)
------------------------------------


هنگامی که تردماغ وسرحال ولباس پوشیده به اطاق خواب برگشتم، دخترک با دهان باز، درنور آشتی بخش سپیده‌دم، با بازو های از هم گشوده، خوابیده برپشت، تمام تخت را در اشغال داشت، وهمچنان مالک مطلق بکارت‌اش بود، به‌اش گفتم ،خدا برایت حفظش کند، (ترجمه‌ی فارسی ص۳۳)

وقتی سرحال ولباس پوشیده به اطاق خواب برگشتم، دخترک در روشنایی لطیف سحرگاهی، تاقباز، روی تخت خوابیده بود ومالک تمام عیار باکره گی خود بود، گفتم رحمت خدا شامل حالت باد.(ترجمه‌ی انگلیسی ص۳۰)
-----------------------------------

وقتی سربازها را دیدم که کنار نرده های آهنی دور پارک کشیک میدادند،کفرم بالا آمدوخوش خلقی‌ام به باد رفت، (ترجمه‌ی فارسی ص۴۴)
با دیدن انبوه بیکاره ها که به نرده های آهنی پارک لم داده بودندخلقم تنگ شد.(ترجمه ی انگلیسی ص۳۹)
------------------------------------

صفحه‌ی۲۷ فارسی و صفحه‌ی۲۳ ترجمه‌ی انگلیسی ،این قسمت در ترجمه‌ی فارسی آورده نشده است،
تا آنجا که من یادم هست، تو آلت (گالی ) برده را داشتی، کار دستت نداده که؟ ازپاسخ‌اش شانه خالی کردم وگفتم، تنها چیزی که بعد از دیدار آخرمان فرق کرده، این است که بعضی وقت ها مقعدم می سوزد، بی آنکه مکث کند گفت، برای اینکه دیگر ازش کار نمی‌کشی؟ گفتم من فقط استفاده‌ای را که خداوند مقرر کرده ازش می‌کنم، ولی حقیقت داشت، سوزش مقعد داشتم، آنهم همیشه زمانی که ماه بدر درآسمان بود. روزا از جعبه‌ی نخ وسوزن‌اش پماد سبز رنگی بیرون آورد که بوی روغن ارنیکا میداد، گفت :به دختر بگو این پماد را اینطوری، (در حالیکه با انگشت ‌اش نشان میداد) به آنجایت بمالد.
گفتم شکر خدا که توانستیم تا به حال بدون نیاز به روغن های ،گوآخرایی، سر کنیم.
-----------------------------------
صفحه‌ی ۱۷ ترجمه‌ی فارسی ۱۲ انگلیسی ( این قسمت ترجمه نشده است)
یادم می‌آید که در راهرو، توی هاموک * داشتم کتاب (زن رشید اندولسی) را می‌خواندم که بطور تصادفی چشمم به وی افتاد که در اطاق لباس شویی دولا شده بود. با دامنی چنان کوتاه که انحنای ران هایش رابیرون انداخته بود. با وسوسه‌ای غیر قابل کنترل به طرف‌اش رفتم. دامن‌اش را بالا زدم وشورت‌اش را تا زانوانش پایین کشیدم، واز پشت، بارش کردم، بدنبال حرکات متناوب رعشه‌ای بر اندامش افتاد، ولی همچنان بر جا ایستاد وبا ناله‌ای حزین گفت: اوه آقا، با تحقیر او، خود احساس حقارت کردم و خواستم دو برابر آنچه که به گرانترین زنان داده بودم، به او بدهم، که قبول نکرد، آخر سر،بر‌آن شدم که حقوق‌اش را بر مبنای ماهی یکبار ؛؛سواری؛؛ آنهم از پشت، آنهم موقع لباس شستن، بالا ببرم.
----------------------------------
صفحه‌ی ۳۲ فارسی و۲۷ انگلیسی
با احتیاط، طوری که دخترک بیدار نشود،برهنه، گوشه ی تخت نشستم و،در حالیکه دیگر چشمانم آموخته‌ی فریبکاری نور قرمز بود، وجب به وجب اندامش را برانداز کردم، انگشت اشاره ام را برپشت گردن خیسش لغزاندم وتمام بدنش از درون به لرزه درآمد،مثل چنگ که به ترنم درآید، با غرغری خفیف به سمتم چرخید وهاله‌ی گس نفسش مرا در میان گرفت، با شست وانگشت سبابه،بینی‌اش را گرفتم، و او تکانی به خود داد،سرش را برگرداند.
ملتهب وبی‌قرار، التماسش کردم، دلگادینا، دلبر جانانم، ناله‌ای حزین سر داد، از میان ران‌هایم گریخت، پشت به من کرد ومثل حلزون در صدفش گلوله شد.


سعی کردم بیدارش نکنم، عریان کنار تخت نشستم، تا اینکه چشمانم به حیلت نور قرمز عادت کردند.اینچ به اینچ اندامش را برانداز کردم. نک انگشت اشاره ام را بر پشت گردن خیس‌اش لغزاندم.چون تار چنگی از درون درطول اندامش ارتعاش افتاد، با ناله‌ای رو بمن چرخید وبوی ترشی‌ بازدمش احاطه ام کرد، با شصت وانگشت اشاره ام نوک دماغ اش را گرفتم، لرزه ای کرد وسر اش را کنار کشید، بی آنکه بیدار شود، پشت بمن کرد. اسیر یک وسوسه‌ی ناگهانی شدم وسعی کردم با زانویم پاهایش را از هم باز کنم. در یکی دو بار اول، با سفت کردن عضلات رانش مقاومت کرد. در گوش‌اش خواندم.
؛؛ فرشته ها به دور تخت دلگادینا حلقه زده اند، اندکی خود را باز کرد. جریان گرمی درون رگهایم راه افتاد، وجانور تنبل واز کار افتاده ام از خواب طولانی اش بیدار شد، هوس‌آلود التماس‌اش کردم،،جان ودلم دلگادینا،، ناله‌ای حزین سر داد و از میان رانهایم گریخت، پشت به من کرد وهمچون حلزون در صدف‌اش، در خود جمع شد۰




Friday, September 19, 2008

* بچه که بودیم*

/




بچه که بودیم

ما بودیم و

ترکه ی خوش تراشی از چوب

که

هم شمشیر بود

و

هم گرز دشمن کوب

رخشی که خواب نیمروز کوچه را

آشفته میکرد

و اگر می خواستیم

تفنگی میشد


تا دشمن رادر خم کوچه

بزانو در آورد

حالاشما جواب دخترم را بدهید


که پرسیده بود

: بابا

اولین اسباب بازی ات چه بود؟ .


Friday, August 01, 2008

کریستی


پشت آخرین پنجرهُ انتهای سالن ایستاده وهمچنان بی حرکت به زمین چمن روبرو خیره مانده است.گیسوان بلند وشرابی رنگش تمام شانه هایش را پوشانده است. شناختن کریستی از دور،حتی از پشت سر، هیچ مشکل نیست. بنظرم کریستی زیباترین وخوش اندام ترین زن اتوبوسران این مرکز است.اینکه چگونه می تواند بااین ظرافت وزیبایی ازعهدهُ کاری این چنین زمخت وپردردسربرآید، برایم معمایی است.

بطرف اش میروم و چند قدم مانده، سلام میکنم. انگاربادستمالی چشمانش راپاک میکندوبرمیگردد وبا لبخندی زورکی سلام میکند. حالت وسرخی چشمانش میگوید، گریه کرده است. ولی چه اتفاقی میتواند کریستی با نشاط وهمیشه خندان را بگریه وادارد؟ شوهرش طوری شده؟ بچه اش مریض است؟ عزیزی را ازدست داده؟ بی آنکه کلامی رد وبدل شود بابغض نگاهم میکند.

میگویم کریستی طوری شده؟تو حالت خوب است؟جمله ام تمام نشده بغض اش می ترکد. سرش را روی شانه ام می گذارد وهای های میگرید. می گذارم خودش را خالی کند وچیزی نمی گویم.کم کمک آرام میگیرد وسرش را ازشانه ام بلند میکند واشک هایش راپاک میکند ومیگوید

معذرت می خواهم، متاسفم، دست خودم نبود. باید گریه میکردم.می گویم -

می توانم بپرسم چه اتفافی افتاده است؟ -

سرش را چند بار بعلامت تاسف تکان میدهد ومیگوید

من احمق کشتمش، یعنی من قاتلم ،می فهمی؟ قاتل، یک جانی -

ناباورانه می پرسم

... یعنی تو -

میگوید آره من، من کثافت، امروز توی روز روشن، در مرکز شهر،زیر چرخ های اتوبوسم له اش کردم می فهمی؟ آره کبوترزیبایی را زیر چرخ های اتوبوسم له کردم

دوباره اشک اش سرازیر می شود ودر میان اشک ادامه می دهد

فکرش را بکن، پرندهُ معصوم با چه زحمتی لونه ای ساخته، با چه امیدی تخم هایی گذاشته ،شاید هم جوجه هایی توی لونه اش چشم براه اش بودند که مادرشان یا چه میدانم پدرشان با آب و دانه برگردد، آنوقت من، من احمق۰۰۰۰۰

در حالیکه محو تماشای گریهُ زیبای کریستی بودم می خواستم بگویم،

کریستی عزیز، صد ها هزار انسان بی گناه درجریان حملهُ نظامی کشور متبوع شما به عراق وافغانستان کشته شده اند وهنوز می شوند. که همه ،خانه ای داشتند وکاشانه ای وکودکانی چشم براه ،آنوقت شما بخاطر مرگ یک کبوتر این چنین اشک می ریزید؟ نگفتم.

می خواستم بگویم کریستی جان، همین هفتهُ پیش بود که بیش از پنجاه هزار انسان بیگناه در فاجعهُ زمین لرزهُ چین ،جان خود را از دست دادند. آنوقت شما بخاطر مرگ یک کبوتر این چنین گریه وزاری راه می اندازید؟ نگفتم

گفتم کریستی جان، پرنده ای که زیر چرخ اتوبوس بماند، آنهم در مرکز شهر، با آن سرعت کم،دیگر پرنده نیست که عزیز،که تو این همه برایش اشک می ریزی! انگار دقایقی طول کشید که به کنه مطلب پی ببرد، آرام آرام وبتدریج گریه به تبسم ، خنده وقهقهه تبیل شد.

این بار در حالیکه محو تماشای خندهُ زیبای کریستی بودم، با خودم فکر میکردم که شاید اگر روزی وظیفهُ رتق وفتق امورجهان به دست زنان سپرده شود، دنیای امن تری خواهیم داشت، شما اینطور فکر نمی کنید؟


این داستان در شمارهُ اخیر مجلهُ آرش (۱۰۱) بچاپ رسیده است ومن در اینجا با اندکی تغییروتصحیح روی نت می گذارم۰. .


Tuesday, March 25, 2008

چمدان های چرخدار



درایستگاه ، تقاطع خیابان های هشتاد وپنجم وآرورا اتوبوس را نگهمیدارم.تعداد
زیادی پیاده وسوار می شوند. برخی از مسافران این مسیر، مشتری های همیشگی اند وچهره های شان آشنا.مثلا همین پیرمردهاوپیرزن های روسی را می گویم باآن سرو وضع مرتب وچمدان های چرخداروسنگین شان که به دنبال می کشند وازبالا بر هم استفاده نمی کنند ووقت من ودیگران را هم نمی کیرند تنها کنجکاوم می کنند که بدانم چی توی آن چمدان های چرخدارشان حمل می کنند وچرا سه شنبه ها وچرا این همه سنگین؟ پشت سر هم با محبت لبی تکان میدهندومی نشینند.دو زن با مو های مشکی که از زیر روسری هاشان بیرون زده ،آن پایین،با ایماُواشاره می خواهند که بالا بر را برایشان پایین بفرستم می فرستم.دونفری، چهار کارتن دربازولبالب رابا زحمت روی بالا بر قرار می دهند وخودشان نیز همراه بالابر وارد اتوبوس می شوند. نگاهشان می کنم لبخندمهربانی برلب می آورندیکی حوالی چهل ودیگری چهل وپنج ،شیش را نشان می دهد. براحتی می توان حدس زد که هر دو، درسال های نه چندان دور از زیبایی چشمگیری برخوردار بوده اند. 
با اینکه شک دارم که حمل این همه باربا اتوبوس مجاز باشدکمک می کنم تا کارتن هایشان را که حاوی قالب های مختلف پنیر،کره مارگارین،حبوبات،شیر،سیب زمینی وپیاز وغیره است در صندلی های بغل دستی شان جای دهند.در همین گیرودارچشمم به اتیکتی بر یقه ی بارانی زن جوان تر می افتد، می خوانم : نرگس؟ -
ها ...،نرگس ،شما هم افغانی هستید؟
می گویم ایرانی هستم۰
ها ۰۰۰ ایرانی ،خرمید؟-
می گویم خرمم وکیف می کنم از این کلمه۰ برمیگردم می نشینم پشت فرمان وراه می افتم۰
شکل وشمایل وترکیب محتویات کارتن ها مرا بی اختیار به یاد سال های نخست پناهندگی می اندازد و بانک های خیریه ی مواد غذای ۰ 
توجه ام به گفتگوهای پشت سرم جلب می شود
یک آمریکایی از روس بغل دستی اش می خواهد که اگر به زبان این دو زن تکلم می کند به آنها بفهماند که این مغایر با کلییهُ موازین و اصول شهروندی است وآنها به هیچ وجه حق ندارندبیش از دو صندلی ای که برایش بلیت خریده اند صندلی اشغال کنند۰
مرد روس تلاش هایی بزبان روسی می کند که نتیجه ای نمی گیرد ونهایتا نگاه ها را متوجه من می کند..در فرصتی برمیگردم ومی گویم 
آنها نه انگلیسی صحبت می کنند و نه روسی ،چون اهل افغانستان هستنداگرحرفی
دارید من می توانم منتقل کنم۰-
شاید من عوضی شنیده بودم،چون اصلن کسی حرفی نداشت نه روس ها ونه آمریکایی ها
در انتهای خط، در حلیکه بسمت ترمینال در حرکتم تصویر دو زن را هنوز در قاب آیینهُ ام می بینم۰
کاش گفته بودم که چقدر راحت تربودند اگرآنها هم از آن چمدان های چرخدار تهییه می کردند

این داستان هفتهُ پیش در اخبار روز چاپ شده بود۰

Tuesday, March 11, 2008

دوستان سلام

دوستان سلام 

  راست اش هم دلم برای یکا یکتان تنگ شده بود وهم فکر کردم تا غیبت، کبیره نشده واز یاد هاتان فراموش نشده ام برگردم که عید نردیک است  ومسافران نوروزی در راه نمی شود بیش از این دست روی دست گذاشت.وسفره ای نچید،ولومختصر وفقیرانه.

این مرخصی به قول آقای حق شناس (با حقوق)فرصت بسیار مناسبی بود تابه آرزوی خواندن برخی از کتاب هایی که 

بدلایلی نتوانسته بودم در سال های گذشته بخوانم جامهُ عمل بپوشانم

   کتاب هایی که در این فرصت توانستم بخوانم عبارت بودند از

کشتار دگراندیشان در ایران    از مسعودنقره کار

قبیلهُ من                            از مسعود نقره کار

جامعه شناسی نخبه کشی         از علی رضا قلی

جای خالی سلوچ                   از دولت آبادی

کیمیا خاتون                         از سعیده قدس

بابادک ران                          ازخالد حسینی

گمشده در فاصلهُ دو اندوه       از بهروز شیدا

دالان بهشت                        از نازی صفوی

سهم دیگری                        از اریک امانوُل اشمیت

فرقهُ خود خواهان                از  اریک امانوُل اشمیت

شاه سیاه پوشان                     از هوشنگ گلشیری{برای چندمین بار}           

برف                                  از اورهان پاموک 

سهم دیگری و فرقهُ خود خواهان که توسط دوست مترجم ارجمندم آقای حمید زندی از فرانسه بفارسی برگردانده شده اند، هنوز بچاپ نرسیده اند. سهم دیگری که اثری بسیار زیبا وپر محتوایی است متاسفانه نتوانست از صافی سانسورچیان ادرهُ ارشاد اسلامی عبور کند}

صحبت در مورد کتابها را به فرصتی دیگر می گذارم ودرخاتمه می خواهم هشتم مارس روز بین المللی زن {  که گذشت}  وعید باستانی نوروز {  که در راه است}  را به یکا یک دوستان خوبم تبریک وتهنیت بگویم وپیشاپیش برایشان  سالی پر بار وپر از صلح ودوستی آرزو کنم

همچنین باید بگویم که از دیدن کامنت آقای رهگذر{حمید رضا}  که مدتها بود بدلایلی متوقف شده بودبسیار مسرور 

شدم.همیشه از نظرات مفید وعمیق شان می آموختم. امیدوارم ادامه پیدا کند..  

ضمنن نویسنده ّ کامنت زیر که مطمعنم  همانطور که خودش گفته یکی از دوستان قدیمی است ،مرا شدیدان بفکر واداشته کاش یک سر نخی میداد. یعنی هنوز هم آبها از آسیاب نیفتاده؟


RA}

سلام علی
بعد از 25 سال عکست را دیدمت ونوشته ات را خواندم البته قبلا نوشته هایت را دیده بودم . حق با توست . 

یک آشنای قدیمی قدیمی 


   

Friday, January 04, 2008

بین خودمان بماند!



طرح وداستان ، کشان کشان، لنگ لنگان، خود را به آستانهُ چهار سالگی رساند. دیگرنه تنوع وطراوت سابق را درخود دارد ونه حال وهوای آغازین را.هرازچند گاهی، جهت خالی نبودن عریضه نوشته ای، مطلبی از اینجا وآنجا دست وپا کردن، از خوردن کفگیر به ته دیگ حکایت دارد وبس! نگاه مختصری به کارنامهُ چهار ساله اش بیانگراین امر است که بعله..دارد نفس های آخرش رامیکشد.
دربدوکاریعنی درسال٢٠٠٤ چهل وسه بار به روزشد. در٢٠٠٥سی وسه بار.در٢٠٠٦ بیست وشش بارودرهمین سال ٢٠٠٧ تنها چهارده بار به روز شد. حالا با چه کیفیتی، بماند.
ازخودم پنهان نیست از شما چه پنهان ! دیگرنوشته هایم چنگی بدلم نمی زند!انگار دارم درجا میزنم.دارم تکرارمی کنم.بوی ماندگی وکهنه گی از قصه هایم به مشام می رسد.درخود نیاز مبرم به مطالعه وفراگیری احساس می کنم.انگارقبل از هرچیزباید خودم را آپدیت کنم. اوائل بر این باور بودم که از طریق همین دریچه می شود به یک سری نقد وانتقاد ها دامن زد وازاین طریق آموخت،اندوخت وارتقاء یافت،ولی بعد به این رسیدم که این سنت هنوزدردنیای وبلاگ جا نیفتاده ونهادینه نشده است . یا حداقل درروابطی که من قرار گرفته ام.فعلا بر این نیستم که دراین دکان را تخته کنم، نه! ولی حدالامکان سعی خواهم کرد اززیاده گوئی بپرهیزم. بیشتربخوانم وکمتر بنویسم ودر حد توانم گزیده تر!
در خاتمه، سال نوی مسیحی ر ا برای همهُ کسانی که برایشان اهمیت دارد، تبریک گفته وسال پرباروکم کشت وکشتاروپرامنیتی راآرزو میکنم.