پشت آخرین پنجرهُ انتهای سالن ایستاده وهمچنان بی حرکت به زمین چمن روبرو خیره مانده است.گیسوان بلند وشرابی رنگش تمام شانه هایش را پوشانده است. شناختن کریستی از دور،حتی از پشت سر، هیچ مشکل نیست. بنظرم کریستی زیباترین وخوش اندام ترین زن اتوبوسران این مرکز است.اینکه چگونه می تواند بااین ظرافت وزیبایی ازعهدهُ کاری این چنین زمخت وپردردسربرآید، برایم معمایی است.
بطرف اش میروم و چند قدم مانده، سلام میکنم. انگاربادستمالی چشمانش راپاک میکندوبرمیگردد وبا لبخندی زورکی سلام میکند. حالت وسرخی چشمانش میگوید، گریه کرده است. ولی چه اتفاقی میتواند کریستی با نشاط وهمیشه خندان را بگریه وادارد؟ شوهرش طوری شده؟ بچه اش مریض است؟ عزیزی را ازدست داده؟ بی آنکه کلامی رد وبدل شود بابغض نگاهم میکند.
میگویم کریستی طوری شده؟تو حالت خوب است؟جمله ام تمام نشده بغض اش می ترکد. سرش را روی شانه ام می گذارد وهای های میگرید. می گذارم خودش را خالی کند وچیزی نمی گویم.کم کمک آرام میگیرد وسرش را ازشانه ام بلند میکند واشک هایش راپاک میکند ومیگوید
معذرت می خواهم، متاسفم، دست خودم نبود. باید گریه میکردم.می گویم -
می توانم بپرسم چه اتفافی افتاده است؟ -
سرش را چند بار بعلامت تاسف تکان میدهد ومیگوید
من احمق کشتمش، یعنی من قاتلم ،می فهمی؟ قاتل، یک جانی -
ناباورانه می پرسم
... یعنی تو -
میگوید آره من، من کثافت، امروز توی روز روشن، در مرکز شهر،زیر چرخ های اتوبوسم له اش کردم می فهمی؟ آره کبوترزیبایی را زیر چرخ های اتوبوسم له کردم
دوباره اشک اش سرازیر می شود ودر میان اشک ادامه می دهد
فکرش را بکن، پرندهُ معصوم با چه زحمتی لونه ای ساخته، با چه امیدی تخم هایی گذاشته ،شاید هم جوجه هایی توی لونه اش چشم براه اش بودند که مادرشان یا چه میدانم پدرشان با آب و دانه برگردد، آنوقت من، من احمق۰۰۰۰۰
در حالیکه محو تماشای گریهُ زیبای کریستی بودم می خواستم بگویم،
کریستی عزیز، صد ها هزار انسان بی گناه درجریان حملهُ نظامی کشور متبوع شما به عراق وافغانستان کشته شده اند وهنوز می شوند. که همه ،خانه ای داشتند وکاشانه ای وکودکانی چشم براه ،آنوقت شما بخاطر مرگ یک کبوتر این چنین اشک می ریزید؟ نگفتم.
می خواستم بگویم کریستی جان، همین هفتهُ پیش بود که بیش از پنجاه هزار انسان بیگناه در فاجعهُ زمین لرزهُ چین ،جان خود را از دست دادند. آنوقت شما بخاطر مرگ یک کبوتر این چنین گریه وزاری راه می اندازید؟ نگفتم
گفتم کریستی جان، پرنده ای که زیر چرخ اتوبوس بماند، آنهم در مرکز شهر، با آن سرعت کم،دیگر پرنده نیست که عزیز،که تو این همه برایش اشک می ریزی! انگار دقایقی طول کشید که به کنه مطلب پی ببرد، آرام آرام وبتدریج گریه به تبسم ، خنده وقهقهه تبیل شد.
این بار در حالیکه محو تماشای خندهُ زیبای کریستی بودم، با خودم فکر میکردم که شاید اگر روزی وظیفهُ رتق وفتق امورجهان به دست زنان سپرده شود، دنیای امن تری خواهیم داشت، شما اینطور فکر نمی کنید؟
این داستان در شمارهُ اخیر مجلهُ آرش (۱۰۱) بچاپ رسیده است ومن در اینجا با اندکی تغییروتصحیح روی نت می گذارم۰. .
5 comments:
سلام علی جان...داستانت تامل برانگیز بود.باز هم بنویس.راستی ماجرای ارش 101 چیست؟ سایت رسمی دارد که بشود ان لاین مطالبش را مطالعه کرد؟
علی آقا داستان خوبی بود من که خوشم اومد.....شما چطورید خوبید
سلام به آقای رادبوی گرامی 1/ پوزش برای اینهمه دیر کرد ....تازه مهمان عزیزم راهی ایران شده و دوباره وب گردیم آغاز گشت . 1/ حیف شد که تا دو قدمی ما آمدی ولی رخ به ما ننمودی !!هر چند به همان خاطر که برایت نوشتم از دو مهمان عزیز دیگر و هم وبلاگیهای سوئدی یعنی خانم مانا آقایی و همسر عزیزش اشک نیز معذرت میخواهم که نتوانستم مدام همراه آنها باشم .3/ من با وجود اینکه مدتهاست ارش 101 دارم ولی هنوز نگاهش نکرده بودم تا داستان شما
ببینم . 4/ترجیح میدهم داستان دوباره خوانی و سه باره خوانی نکنم زیرا چنین صخنه ای برای خودم تداعی میشود و آن حالت ناباورانه تکرار می گردد. صدایش هنوز در گوشم هست . فقط از توی آینه تاکسی دانستم که اری له اش کرده ام . اما هزار داستان برای خودم درست می کردم که اشتباه دیده ام
اما تا دو روز بعدش در همان جا لاشه اش می دیدم که با رفت و امد ماشین ها صاف و محو می شود . بگذریم
5/ و اما داستان ولی با دید انتقادی ! محو تماشای گریهُ زیبای کریستی بودم .....یادم به نقدی از زنده یاد شاملو در مورد بیتی از شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد انداخت که سروده بود : و زوال زیبای گل در گلدان !....شاملو نوشته بود : خانم فرخزاد زوال گل کجایش زیباست ؟....حالا من هم به تاسی از شاملوی بزرگ میخواهم بگویم آقای رادبوی گریه کجایش زیبا است ؟ شاید پس و پیش شده میخواسته ای بنویسی : محو تماشای گریه ی کریستی زیبا بودم !!! هان ؟ ....اگر حرفت همان باشد میخواهم بگویم هیچ گریه ای & هیچگاه و هیچ جا زیبا و قشنگ نیست . حتی گریه ی کریستی زیبا . اگر کمی دیگر رویش کار شود هنوز جالبتر و جاذبتر خواهد شد . شاد باشید .
سلام آقای رادبوی. رسیدن به خیر و زیارت قبول. می توانم تصور کنم که دیدن فامیل وآشنا آنهم بعد از سالها جدایی و دوری و غربت چقـــــــــدر دلنشین و خوشایند است.
راستش با نظر شما در مورد سپردن امور به زنان موافق نیستم و حتی فکر می کنم این جمله شما بیشتر طعنه است تا پرسش.کاملا مطمئنم که نه تنها دنیای امن تری نخواهیم داشت که به مراتب نا امن تر و آشفه تر خواهد بود. این گونه که احساسات و حتی نوع غلط آن تا این حد بر آنان فرمانروایی می کند.
راستش با نظر دوست گرامی تان جناب شیپور خان در مورد نازیبا بودن همیشگی اشک هم موافق نیستم. "هیچ گریه ای هیچگاه و هیچ جا زیبا و قشنگ نیست"
ولی بعضی گریه ها واقعا قشنگ اند. اشک شوق. گریه شادی... اینها به نظر شما زیبا نیستند؟؟
سلامی مجدد . بله با شما سنگ صبور محترم موافقم . باید از هیچ جا و هیچ گاه هایش فاکتور !! گرفت .....بقول زنده یاد اخوان ثالث پر بدک نگفته اید ، متشکرم از شما. ولی با باز کردن این مبحث تیغ تیز نقدم تیزتر می شود ....و گریه ی غمبار کریستی را نه تنها زیبا بلکه نا زیباتر و محزون تر جلوه می کند . امیدواریم روزی روزگاری سنبل اشک و گریه ی شوق نیز چون لبخد ژکوند بر تابلوها نقاشی نقش ببندد . و به نامی شهرت یابد نا من بعد چنین خطاهایی نکنیم . شاد باشید .
Post a Comment