Monday, May 28, 2007

اتوبوس نوشت 11


به انتهای خط 271 رسیده ام. خطی که مسافرانش برعکس خط 358، همه تمیز،شسته رفته، موُدب ومتمدن هستندواغلب لبخند های مصنوعی بر لب دارند.
طبق معمول داخل اتوبوس را وارسی میکنم. دریکی از صندلی های انتهائی، ناگهان چشمم به یک کیف دستی باریک وسیاه رنگی می افتد.
طبق مقررات امنیتی جدید، اگر دراتوبوس به بسته، کیف ویا محمولهُ مشکوکی بربخوریم، باید بدون اینکه دست بزنیم، به مرکز اطلاع بدهیم. ولی این بسنهُ معصوم اصلن مشکوک نیست.بیچاره از دور با زبان بی زبانی داد میزند که : من یک کامپیوترلب تاپ مدل بالای گران قیمت هستم.یعنی همان چیزی که من ندارم وخریدن اش راهم هی بخاطر گرانی اش به تاخیرانداخته ام.
برش میدارم . بازاش میکنم.نگاهش میکنم. یا قمربنی هاشم ، مک اینتاش. چشمانم گرد می شود، نه نمی شود. وسوسه می شوم ، نه نمی شوم. با نگاه تحقیرآمیز"رانندهُ اتوبوس" حواسم سر جایش برمی گردد.زیپ کیف را می بندم. برچسب مخصوص اشیاُ گمشده را ازساکم درمیآورم، مشخصات کامپیوترو دیگر پرسش های مطروحه در ورقه را می نویسم ومی چسبانم روی کیف ومیگذارمش پشت صندلی راننده.یکی ازسوال های مطرح شده این است: آیا اگرصاحب شی گمشده تا یک ماه به سراغش نیاید، دوست دارید که شی گمشده به شما عودت داده شود؟ یک علامت ضربدر بزرگ توی مربع مربوطه می گذارم.
راستی امکان دارد که صاحب اش قطع امید کرده وپیگیری نکند؟ ازاین آمریکائی ها بعید نیست... درهمین فکروخیال بودم که یک اتوموبیل تویوتای سفیدرنگ نزدیک اتوبوس ام نگه میدارد.و راننده که خانمی میانسال وخوش اندامی است،پیاده شده وبطرف اتوبوس می آید.دررابازمیکنم. بعدازسلام وپوزش از اینکه مزاحم وقت استراحتم شده است، اجازه می خواهد تا وارد اتوبوس شود.وارد که می شود،یک راست به قسمت انتهای اتوبوس میرود وتمام حول وحوش صندلی ای را که نشسته بود، جستجو میکند. توی آینه نگاهش میکنم قیافه اش وا میرود. نزدیکتر که می آید با لحن خسته ای میگوید:من کامپیوترم رابغل همان صندلی ای که نشسته بودم جا گذاشتم. شما، بعد ازپیاده شدن من، دست کسی کامپیوترندیدید؟مک بود!
بلند می شوم واز پشت صندلی کامپیوتررابیرون می آورم، نشانش میدهم . این نیست؟
تا چشمش به کامپیوترمی افتد، شادی وهیجان از چشمانش فوران می کند
چند قدم جلوتر می آید، کامپیوتر را می گیرد وآرام می گذارد روی صندلی کنار دستش.قدمی دیگر جلوترمی نهد واز دوطرف دوبازوی راننده اتوبوس را چنگ میزند.
- اصلن برایم مهم نیست که زن داری یا نداری، بچه داری یا نداری، پارتنرداری یا نداری، کاری که توکردی خیلی بیشتر از اینها ارزش دارد.
ورانندهُ اتوبوس را محکم بر سینه می فشارد وبه لبانش حتی فرصتی نمی دهد که کلامی بازگو کند.
زمانی به خود می آید که وقت رفتن است. درآینه دستی به موهای آشفته اش می کشدوبادیدن ماتیک قرمزبرجای جای صورتش می فهمد که خواب نبوده . همه چیز حقیقت داشته است. زن ، مک ،ماتیک و.....