Sunday, November 28, 2004

نامه ها



ماشين را كه پارک می کنم طبق معمول، قبل از اینکه وارد خانه شوم میروم سراغ صندوق پست ، متاسفانه مشتی نامه دارم ، برمیدارم ، برمیگردم، در را باز میکنم ، وارد می شوم . به مادر که روی مبل نشسته ودارد تلویزیون نگاه می کند ، یا نمی کند سلام می کنم. کفش هایم را در می آورم و ساکم را گوشه ای می اندازم وبا نامه ها مستقیم می روم به د ستشوئی، وقت نازنین را صرف خواندن اراجیف تبلیغاتی از این دست کردن ، دیوانگی است . بجز یک نامه که رنگ واندازه اش با بقیه متفاوت است و با دست خط نوشته شده است ، بقیه را بدون آنکه بازشان کنم به سبد کاغذ های باطله می ریزم.نامه را باز می کنم و می خوانم :

دوست عزیز!
با یک دلار وهشتاد وسه سنت این روز ها نمی شود چیزی خرید.! ولی در جائی مثل (Seattl,s Union Gospel Mission ) یک دلار وهشتاد وسه سنت می تواند برای یک مرد یا زن بی خانمان یک وعده غذای کامل تهیه کند و کمک کند که آنها امید و زندگی جدیدی پید ا کنند .
اسم من هرب پیفایفر است . هشتاد و دو سال است که مد یریت این سازمان را بر عهده دارم. ما با عشق ومحبت به سراغ بی خانمان ها می رویم . به سراغ آسیب د ید گان ، گرسنه ها می شتابیم . پناهگاه و غذا تعارفشان می کنیم و د یگر برنامه هائی که بتوانند زندگی شان را تغییر دهند.
در شب شکر گزاری ای که پیش رو داریم صد ها نفر از مردم وامانده به مراکز ما سرازیرخواهند شد. تعدادی از اینها مردان جوانی خواهند بود که نتوانسته اند کاری دست وپا کنند و اولین بارشان است که بی خانمان شده اند.بعد از برآوردن اولین نیاز این عده یعنی غذا ، نوبت به پیدا کردن کار وآموزش حرفه خواهد بود، که بتوانند در آینده کاری پیدا کنند.
بعد ، سالخوردگانی هستند که در اثر زندگی سالیان سال در خیابانها ، داغان شده اند. این عده بار ها تلاش کرده اند که برخیزند، ولی باز زمین خورده اند. امید برای این عده دیگر به لطف خداوند بستگی دارد.
و بعد خانواده هاهستند ، اغلب زنان جوان، با چند بچه ، که زندگی به آنها روی خوش نشان نداده است . مملو از ترس ، تنهائی ، که مورد سوُاستفاده قرار گرفته اند. برای این عده چقدر اهمیت دارد که بتوانند در یک چهاردیواری امن بنشینند و غذای گرم و سالمی تناول کنند ؟ خیلی ! .................
بهمین دلیل است که من از شما درخواست میکنم که با برداشتن این نخستین قدم وتهیهُ غذای گرم در شب ( تنکس گیوینگ) به این جماعت کمک کنید! .........
چون هر وعده غذا ، یک دلار وهشتاد سنت تمام می شود. پس اگر شما هیجده دلار وسی سنت کمک کنید، در واقع برای 10 نفر ، سی وشش دلار وشصت سنت ، برای 20 نفر ، نود ویک دلار وپنجاه سنت برای 50 نفر غذا و دیگر مراقبت ها را فراهم کرده اید. .........
با توجه به این که در سیاتل وحومه بطور تخمین 7980نفر بی خانمان وجود دارد ، کمک های ارسالی شما عزیزان ما را قادر خواهد کرد که این عده از هموطنانمان را به سر خانه وزندگی شان بر گردانیم. ......

با خودم فکر می کنم ، راستی اگر این آقای پفایفر هشتاد ودو سال است که مدیریت این سازمان را بعهده دارند ، الآن چند سالشان است؟
واصولا یک مدیر خیلی باید مدبر و کارآمد باشد که هشتاد ودوسال در مقام خود ابقاُ شود. و اگر این فرض هم درست باشد، پس چرا تعداد بی خانمان ها در این مملکت روز بروز افزایش می یابد. حالا با توجه به این که آقای بیل گیت با ثروتی معادل 7/ 40 بیلون دلار و آقای پل آلن با ثروتی معادل 1/ 20 بیلیون دلار وآقای استیو بالمر با ثروتی معادل 1/ 11 بیلیون دلار هر سه در همین ایا لت زندگی می کنند ، پیدا کنید پرتقال فروش را !
نامه را بعد از اینکه ترجمه اش تمام می شود ، پاره می کنم و به اشغالدانی می ریزم !

Thursday, November 11, 2004

** آمار ها سخن میگویند **


{گرید ون کارتر در مجلهُ ( The Independent ( انگلستان در تاریخ سوم سپتامبر 2004 ، آماری تهیه کرده که خواند نی است . من در اینجا قسمت هائی از نوشتهُ ایشان را انتخاب و ترجمه کرده ام .}



%79 از هواپیما ربایان حاد ثهُ 911 از عربستان سعودی آمده بودند .

3 نفر از هواپیما ربایان حاد ثهُ 911 از طریق کسب ویزای مخصوص ( ویزای اکسپرس ) که بین آمریکا و عربستان سعودی وجود دارد استفاده کرده بودند .

140 نفر از اهالی عربستان سعودی شامل تعدادی از اعضای خانوادهُ بن لادن بلا فاصله بعد از حملهُ 911 با هواپیما آمریکا را ترک کردند .

1700%افزایش هزینه های عربستان سعودی برای باز سازی روابط عمومی خود در
آمریکابین سال های 2001و 2002 .

%43 کل بودجهُ نظامی جهان مبلغی است که آمریکا خرج هزینه های دفاعی خود می کند ( این رقم مربوط به قبل از اشغال نظامی عراق است )

401.3 بیلیون دلار مبلغی است که برای هزینه های نظامی سال 2004 ارائه شده است .

10 میلیون نفر در سراسر جهان در بیست ویکم فوریه برای مخالفت با اشغال نظامی عراق به خیابانها ریختند.این تظاهرات ضد جنگ در تاریخ جهان بی سابقه بود .

4 بیلیون دلار در ماه هزینهُ جنگ آمریکا در عراق ( بگفتهُ رامس فیلد )

4.7 بیلیون دلار میزان کنترات هائی است که به شرکت ( Halliburton ) در عراق و افغانستان اهدا شده است

2.8 بیلیون دلار مبلغ کنترات هائی است که شرکت (Bechtel ) در عراق در اختیار دارد.

43.6 میلیون آمریکائی ( بیش از پانزده درصد کل جمعیت ) بدون بیمهُ درمانی هستند .( تا پایان سال 2000)

2.4میلیون آمریکائی بیمهُ درمانی خود را در اولین سال ریاست جمهوری جرج بوش از دست دادند .

%5 جمعیت جهان آمریکائی هستند .

%25 از نفت مصرفی جهان در آمریکا مصرف می شود.

750000 تن مقدار ذ باله های سمی شیمیائی است که سالانه توسط ارتش آمریکا در نقاط مختلف جهان پراکنده می شود.

4 یا ( مقام چهارم )جایگاه آمریکا در بین پنج کشوری که صلح جهانی را تهد ید مکنند. طبق مطالعات 2003 ( Pew global attitudes) اسرائیل –ایران – کرهُ شمالی – آمریکا – عراق بترتیب برای صلح جهانی خطرناک تشخیص داده شده بودند.

% 90آمریکائی ها تدابیر جرج بوش را در 26 سپتامبر 2001 مورد تائید قرار میداد ند .

%67 آمریکائی ها تدابیر جرج بوش را در 26 سپتامبر 2002 مورد تائید قرار می داد ند .

%54 آمریکائی ها تدابیر جرج بوش را در 30 سپتامبر 2003 مورد تائید قرار می داد ند.

%49 آمریکائی ها تدابیر جرج بوش را در ماه می 2004 مورد تائید قرار می داد ند.

85% از مردم بالغ آمریکائی نتوانستند افغانستان ، عراق و یا اسرائیل را بر روی نقشه پیدا کنند

30% از نو جوانان بالغ آمریکائی نتوانستند اقیانوس آرام را بر روی نقشه پیدا کنند .

11% از نوجوانان بالغ آمریکائی نتوانستند آمریکا را بر روی نقشه پیدا کنند.

70% از مردم آمریکا (بطور تقریب)خود را مبلغ مسیحیت میدانند ومعتقد اند که عیسی مسیح نجات دهندهُ آنهاست و انجیل کلام مستقیم خداست .

23% از مسیحیان معتقد آمریکا درسال 2000به بوش رای داد ند.

50 میلیون نفراز آمریکائیان در سال 2000 به جرج بوش رای داد ند.

5 ایالت از ایالت های آمریکا در مدارس دولتی خود دررشتهُ علوم از بکار بردن کلمهُ ( تکامل) خود داری میکنند.

4.7 میلیون فقره ورشکستگی در سه سال اول ریاست جمهوری جرج بوش در آمریکا به ثبت رسیده است.

489 بیلیون دلار کسری موازنهُ اقتصادی آمریکا در سال 2003 ( بد ترین موازنه در طول تاریخ برای یک سال )

10.9 میلیون دلار ثروت میانگین هر یک از اعضای اصلی 16 نفرهِ کابینهُ بوش است.

75% مردم آمریکا از سیاست جرج بوش در2003 در رابطه با حذ ف مالیات بر سود سرمایه چیزی عاید شان نشد.

42000 دلار، میانگین مبلغی است که هر یک از اعضای اصلی کابینه بوش از برنامهُ حذف مالیات بر سود سرمایهُ ، به جیب زدند.

88% از خانواده های آمریکائی کمتر از یک صد دلار از سیاست حذف مالیاتی بوش در سال 2003 بهره برد ند.


30858 دلار مبلغی است که خود بوش از سیاست حذف مالیاتی خود در 2003 به جیب زد .

9.3 میلیون نفر آمریکائی در ماه آوریل 2004 بیکار بودند.

2.3 میلیون نفر از این تعداد کار خود را در دورهُ سه سال اول ریاست جمهوری بوش از دست دادند.


34.6 میلیون نفر از جمعیت آمریکا (از هر 8 نفر یک نفر )در زیر خط فقر زندگی می کنند.

35 میلیون نفر از مردم آمریکا به اعترف دولت د چار سوُ هاضمه ( و یا به معنای دیگر گرسنه هستند )
40% از کل ثروت جامعهُ آمریکا را %1 از ثروتمند ترین آمریکائی ها در اختیار دارند.


















Tuesday, October 19, 2004

* ما د ر *

فکر کردم شاید خواب باشد .آرام وبا احتیاط کلید را در قفل در چرخاند م و درحالیکه سعی میکردم وزن
بد نم را روی پاهایم تقلیل دهم واز زوزه کشیدن چوب های فرسودهُ کف راهرو جلوگیری کنم ، خود را به اطاق نشیمن رساندم . معمولا در یک چنین ساعتی از روز به خانه نمی آمدم . از د یدن صحنه ای که پیش چشمانم بود یکه خوردم . باورم نمیشد که مادر را بعد از این همه سال در یک چنین وضعی غافلگیر کنم نمی دانم متوجه ورود من شد یا نه ، بدون هیچ تغییر حالتی به همان شکلی که نشسته بود به کارش ادامه داد . روی یکی از صندلی های قسمت نهار خوری نشستم وبه مادر خیره شدم. از زیر چادر نماز سیاه رنگ ، روسری سفیدی بیرون زده بود واز دوطرف بخشی از صورتش را پوشانده بود .مادر قیافهُ راهبه های کلیسا را پیدا کرده بود. باخود فکر کردم " بیچاره پیرزن توی این یک سال گذشته ، چه زحمتی را متحمل شده است که بتواند نماز خواند نش را از چشم من مخفی نگهدارد! " و میدانستم که این همه ، صرفا" بخاطر خوشآیند من بوده است. با این تصور که من هنوز همان بچه کمونیست دوآتشهُ سابق هستم ! غافل از اینکه من نیز در بد ر بدنبال خدائی هستم که بهش پناه ببرم .
بیادآن روز ها می افتم که تازه با تفکر چپ آشنا شده بودم ، در همان حدی که درکش برایم مقد ور بود، چنگال غول بی شاخ و د می را که بتمام جان و روحم چنگ انداخته بود ، از زندگی ام کوتاه کرد، ومن برای اولین بار رها شده از شگنجهُ کابوس های جهنم ،با آن د یگ های قیر جوشانش ، اژدها های هفت سرش ، وعذاب شب اول قبر، نفسی براحتی کشیدم وزندگی را بسیار زیباتر از آن یافتم که تصورش می کردم .
یادم می آید ، وقتی بخاطر تمامی آن دلهره ها و عذاب های روحی ای که تا آن زمان متحمل شده بودم ، از بالا تا پائین شان را به باد فحش وناسزا می گرفتم ، طفلکی مادر چه بخود می پیچید و دعا می خواند وبه دوروبر فوت می کرد و متعجب از این که ، چرا در جا به سگ تبد یل نمی شوم ؟ یا چرا قسمتی از صورتم سیاه نمی شود؟
بیاد آن دوره می افتم که آپلوی سیزده به فضا پرتاب شده بود وقرار بود که در کرهُ ماه بنشیند وسه سرنشین آن از خاک ماه نمونه برداری کنند. فرصت مناسبی بود که بادلایل مستند وعلمی ، هم جواب د ندان شکنی به خدا پرستان دور وبرم بدهم وهم به بخشی از سولات بی جواب خودم پاسخی بیابم . یادم می آید که آن شب تا صبح نخوابید م وتا کلهُ سحر با یک راد یوی ترانزیستوری ، در جریان گزارش لحظه به لحظهُ گزارشکر راد یو ، از فضانوردان قرار گرفتم . آپلو با موفقیت بر سطح ماه نشست . اولین نفر نیل آرمسترانگ بود که قدم بر ماه گذاشت وباتفاق مایکل کالینز در سطح ماه به راهپیمائی پرداختند . سر از پا نمی شناختم ، آنچنان ذوق زده بودم که انگار من هم به دنبال آنها روی کرهُ ماه قدم می زنم. هیجان زده به بالین مادر شتافتم و از خواب بیدارش کردم وگفتم
-چه خوابیدی مادر ؟ بیدار شو، بیدار شو که آمریکائی ها روی کرهُ ماه در حال قدم زدن هستند!
مادر سراسیمه توی رختخوابش نشست ، بیچاره هاج وواج مانده بود ، دو سه بار استغفرالله گفت وزیرلب دعائی خواند وبدوروبر فوت کرد، گفتم
- مادر دیگر الله بی الله ، گند ش درآمد !
زد پشت د ستش که " وای ببین این بی خدا ها چی بر سر بچه ام آورده اند! بچه ام پاک هوائی شده !
گفتم ، مادر هوائی کودومه؟ دارم میگم همین الان که دارم باهات صحبت می کنم ، چند تا " کافر" آمریکائی دارن روی کرهُ ماه قدم می زنن !
- خوب میگی چه کار کنم ؟ نصف شبی پاشم برقصم؟ ! گفتم
- نه مادر ، نمی خوام برقصی ، منظورم اینه که اون ها هم مثل ما آد مند دیگه ، تازه بقول توکافر هم هستند، خوب اون بالا که هستند ، چس دارن ، گوز دارن، شاش دارن . خلا صه منظورم اینه که گوزیدن به ماه و رفت پی کارش . یعنی به همان شاهچراغی که تو قسم می خوردی، به همان ماهی که بدون سلام وصلوات بهش نگاه نمی کردی!
سالها بعد ، وقتی رژیم جمهوری اسلا می بر سر کار آمدو کشتار ها شروع شد ، وقحطی بیداد کرد ، ومادر برای تهیهُ ابتدائی ترین مایحتاج خانواده ساعتها توی گرمای تابستان وسرمای زمستان به صف ایستاد وپیرش درآمد ، خیلی ساده ، بدون اینکه ما سر بسرش بگذاریم ، جانماز را بست و گذاشت کنار و گفت
- تا حالا هر چه می گفتید باور نمی کردم .ولی حالا باور می کنم . شما ها سگتان به این ملا ها می ارزد.

از آن تاریخ به بعد ، مادر را سر نماز ند یده بودم .یا حد اقل توی این یک سالی که پیش من بود ند یده بودم، ولی بگمانم از همان دوره ای که رژیم رو بتثبیت وما رو به اضمحلال نهادیم کفهُ ترازوی خداپرستی هم در نهاد مادر سنگین تر شد ومجد دا شروع به نماز خواندن کرد!
لبانش برای آخرین دانه های تسبیح تکان خورد و مهر را سه بار بوسید وبر چشم نهاد. جانماز را تا کرد وسرپا ایستاد و در دو جهت ادای سلام کرد و بعد نگاه غضب آلودش را به من د وخت و گفت
- چیه بر وبر نگاهم می کنی ؟ به تو چه مربوطه ؟ عوض هفده رکعت صد رکعت خواهم خواند !
گفتم مادر جان من که چیزی نگفتم ، هرچقدر دوست داری بخوان ، اصلا" من چیزی گفتم ؟ حرفی زدم ؟
گفت میدانم توی کلهُ چموشت چی می گذرد ! تو را من زائید م ! اصلا تو چه کار من داری ؟ منی که از صبح تا شب تک و تنها ، توی این خونه مگس می پرانم ، حالا آسمان به زمین می آید اگر چند رکعت نماز بخوانم؟ حالا آمد یم و فردا حرف های شما نه ، حرف های آنها درست از آب درآمد، حد اقل نمازمان را خوانده باشیم !
بلند شدم ، مادر را بغل کردم وپیشانی اش را بوسید م . گفتم مادر جان ، من سگ کی باشم که بتوانم به شما تعیین تکلیف کنم؟ من فقط نگران سلا متی شما هستم ! ببین عرق از سر و رویت جاری شده است . آخر توی این چلهُ تابستان، مجبور نیستی این همه چادر چاقچور بخودت ببندی، از بیرون که خونه پیدا نیست
من هم كه خونه نبود م، تازه اگر هم بودم ، پسر شما هستم ، نامحرم که نیستم ، و برای اینکه بخندانمش گفتم : از همهُ اینها گذشته اصلا شما از کجا می د ونید که خدا زن نیست ، هان ؟
مادر در حالیکه عرق پیشانی را با دستمال خشک می کردونگاهش را از من برگرفته بود ، همین طور با خودش ادامه داد : از کجا می دونی که خدا زن نباشد!! استغفرالله ، خدا یا منو ببخش ، آخه یکی نیست از این بابا بپرسد که ، از آدم تا خاتم تا حالا د یده شده است که ، پیغمبری ، امامی، آیت الهی ، حجت السلامی ، ویا حتی امام جمعه ای ، زن باشد ، که تو کفر خدا را می گوئی ؟!


کپنهاگ سپتامبر 1996


Monday, October 11, 2004

کارنامهُ سیا قسمت هشتم ( بخش پایانی )

* 1988*
بعد از یک شورش همگانی در هائیتی ، د یکتاتور این
کشور" بابی دوک دوالیه " با یک

جت نیروي هوائی آمریکا به فرانسه رفت د والیه میلیونها دلار به همراه برد و درپشت سرش فقیر ترین کشور جهان را باقی گذاشت . کشوری که بیش از پنجاه درصد جمعیت اش بیکاروبیش از چهارپنجم جمعیت اش بی سواداست کشوری که یک سوم کودکانش قبل از پنج سالگی می میرند.
سیا تلا ش کرد تا د یکتاتورد یگری را علم کند ولی مخالفت عمومی بر علیه دخالت مجد د آمریکا، اوضاع نا به آرام کشور را تا چهار سال د یگرادامه داد. سرانجام سیا ، سازمان اطلاعات ملی هائیتی را( که ظاهرا برای مبارزه با باند های کوکائین ،مسلح و تربیت اش کرده بود) برای سرکوبی قیام عمومی مردم بکار گرفت .با دستگیری ، شکنجه و ترور ،در این بیست ویک ماهی که دوالیه را از کشور رانده بودند بمراتب تعداد بیشتری از مردم هائیتی بد ست مامورین دولتی کشته شدند تا دوران پانزده سالهُ حکومت دوالیه !

*1988*

در تاریخ سوم جولای 1988 ناوهواپیمابرآمریکائی (یو اس اس وینسنس ) به حریم آبهای ایران تجاوز کرده و با شلیک دو موشک زمین به هوا ، هواپیمای مسافربری ایران، پرواز شمارهُ 655 را که به مقصد دبی در حال پرواز بود، با 290 نفر مسافر وخد مه متلاشی نمود. آمریکائی ها بلا فاصله برای لاپوشانی کردن این اشتباه فاجعه بار متوسل به دروغ شد ند.بطور مثال گفتند که ، " هواپیمای 655 از تونل هوائی مخصوص پرواز های غیر نظامی خارج شده بود " ( واقعیت نداشت ) ، اینکه " ما در حال حمایت از کشتی ای بودیم که از طرف لیبی مورد حمله قرار گرفته بود " ( واقعیت نداشت ) ، اینکه " ما در حریم آبهای بین المللی بودیم" ، ( واقعیت نداشت )، اینکه " هواپیمای 655 به سمت پائین جهت گیری کرده بود " ( واقعیت نداشت ) اینکه " هواپیمای 655 به هشدار های ما اعتنائی نکرد ( واقعیت نداشت ) بدلیل اینکه یکی از سربازان آمریکائی فراموش کرده بود که سویچ رادار را از کانال نظامی به کانال غیر نظامی تغییر دهد ، و در واقع اگر هشداری هم در کاربود ، کاپیتان رضائی خلبان 655 قادر به شنیدن آن نبود .بعد ها به خدمهُ این کشتی بخاطر این کار قهرمانانه شان مدال عملیات جنگی اهدا شد، و به فرمانده شان کاپیتان لستینگ بخاطر این دستآورد قهرمانانه اش و توانائی حفظ آرامش و اعتماد بنفس در زیر آتش دشمن ، مدال مخصوص از طرف نیروی دریائی اهدا شد. بعد ها نیروی دریائی اعتراف کرد که حمله به هواپیمای مسافر بری عملی اشتباه بوده است !

*1991*

بعد از اشغال کویت توسط عراق ،در شانزدهم ژانویه 1991 هیجده کشور هم پیمان برای اجرای عملیات کویر، که به تائید سازمان ملل هم رسیده بود، بر علیه نیروهای عراق وارد عملیات شدند.این حملات نخست با بمباران هوائی وپرتاب موشک های کروز به مواضع عراقی ها شروع و بعد با حملات نیروی زمینی ادامه پیدا کرد.در این جنگ حدود 100000 سرباز عراقی کشته شد. بعد ها " نیویورکر" انتقاد کرد که بسیاری از کشته شدگان جزو جنایات جنگی آمریکا محسوب می شود.که تحت مسولیت ژنرال " بری مک کافری " انجام گرفته است. تنها 166 نفر از نیروهای همپیمان کشته شد ند که اغلب آنها هم در اثر آتش اشتباهی نیرو های خودی بقتل رسیدند .


* 1996 *

دو سال بعد از نسل کشی ای که در( رواندا ) راه افتاد وحدود 800000 نفر هوتو ای کشته شدند، ارتش میهن پرستان رواندا ( آر- پی – ای )با همدستی یک نیروی مخالف دولت زئیر که توسط ( لارنت کابیلا ) رهبری می شد، قسمت شرق زئیر را بتصرف درآوردند.در نتیجه پناهندگان هوتوای که از جنگ داخلی ( 1994 – 1990) گریخته و در این مناطق پناه گرفته بودند، متواری وبا کشته شدند.شاهدان عینی می گویند : سربازان آمریکائی دوش بدوش ارتش میهن پرستان رواندا ، در مناطق ( کانگوس ) می جنگیدند.وزارت خارجهُ آمریکا هرگونه دخالت آمریکا را انکار کرد .ولی این موضوع را که به (آر – پی – ای) قبل از اشغال ئئیر آموزش جنگی داده است تائید کرد. پاول کاگامه رئیس جمهور رواندا در زمان جنگ داخلی ، در ( آر – پی – ای) درجهُ ژنرالی داشت ، آموزش دیدهُ مدرسهُ آمریکائی است .

* 1998 *


بعد از بمب گذاری " القاعده " در سفارتخانه های آمریکا در کینیا و تانزانیا که باعث مرگ 224 نفرو زخمی شد ن بیش از 5000 نفر گرد ید. پرزید نت کلینتون دستور یک حملهُ موشکی به یک کارخانه شیمیائی در سودان را صادر کرد. کلینتون ادعا داشت که این کارخانه در جهت تولید سلاحهای شیمیائی فعالیت می کند.در ادامهُ همین عملیات ، آمریکا هفتاد و پنج موشک کروز به یک پایگاه آموزش تروریست در افغانستان شلیک نمود که باعث مرگ 20 نفر غیر نظامی گردید. بعد ها تائید شد که کارخانهُ بمباران شده در سودان نه تنها سازندهُ سلاحهای شیمیائی نبود بلکه یک واحد شیمیائی غیر نظامی و در کنترات سازمان ملل بود . این عملیات در بعداز ظهرهمان روزی که مانیکا لونیسکی برای اثبات درغگوئی کلینتون در دادگاه عالی شهادت داده بود صورت گرفت .


* 1999 *

وقتیکه یوگسلاوی در جنگ باارتش رهائی بخش کوسوواانعطافی از خود نشان نداد، در سال 1999 د و بلوک شرق و غرب مشترکا طرح صلحی را آماده کرد ند که اسلوبد ین ملوسویچ از پذ یرش آن سر باز زد.آمریکا و متحد ین اش جنگ را از طریق هوا ودریا علیه یوگسلاوی اغاز کردند. آنها با موشک های کروز ، تاسیسات نظامی و غیر نظامی از جمله بیمارستان ها کلیسا ها تاسیسات آب برق ، تلفن و همچنین سفارت چین در بلگراد را در هم کوبید ند . این عملیات در واقع جهت فلج کردن دولت ملوسویچ انجام می گرفت که باعث مرگ بیش از 2000 نفر یوگسلاویائی شد .همچنین آمریکا از جانب دیگر با تزریق دلار های آمریکائی به گروه های مخالف ملوسویچ ، اعتصابات و تظاهرات سراسری آنان را وسعت بخشید.که در نهایت ملوسویچ را مجبور به کناره گیری از قدرت نمود.


* 2001*

بعد از حملهُ القاعده به مرکز تجارت جهانی در نیویورک که در آن 3000 نفر جان خود را از دست داد ند، آمریکا به همراه متحد ین اش به افغانستان حمله کرد. بعد از هفتاد وهشت روز نیرو های متحده با همکاری نیرو های احمد شاه مسعود که توسط خود آمریکا تجهیز شده بود ند ، کابل وبیشتر نقاط کلید ی افغانستان را بتصرف در آورد ند . در 9 هفتهُ اول جنگ حد ود 3800 افغانی جان خود را از د ست داد ند. سردمداران طالبان از قدرت ساقط وبه کوهها متواری شد ند. حمید کارزار به ریاست جمهوری افغانستان انتصاب شد .بی آنکه در خارج از کابل ونقاط کوهستانی ، که تغییرات به کند ی انجام می گرفت به رسمیت شناخته شود . دراین نقاط قدرت همچنان در چنگ صاحبان مزارع چند ین بیلیون دلاری خشخاش ، تولید کنندگان هروئین باقی ماند. که میزان تولیدات شان 3600 در صد نسبت به دوران قبل از جنگ افزایش یافته است.

(توضیح اینکه در این شماره به تجاوز اخیر آمریکا به عراق پرداخته نشده است . )






Thursday, September 16, 2004

کارنامهُ " سیا " قسمت هفتم


1977


در جریان یک جنگ داخلی در آنگولا ، آمریکا ، سازمان فنلا (جبههُ ملی برای آزادی آنگولا ) را تسلیح و حمایت نمود.تا بر علیه سازمان مپلا (نهضت مردمی برای آزادی آنگولا ) که از طرف روس ها حمایت می شد، مبارزه کند.آمریکا از زئیر عملیات جتگی فنلا را سازمان می داد و برایشان از طریق هوا مهمات می ریخت.مشاوران نظامی وما مورین " سیا" وارد منطقه شدندتایک شبکهُ مخفی برای رساندن سلاح های جنگی به آفریقای جنوبی را سازمان دهند. ( در این دوره فروش سلاح های آمریکائی به آفریقای جنوبی توسط وزارت خارجهُ آمریکا ممنوع اعلام شده بود. )که آفریفای جنوبی در عوض سلاح های مورد نیازفنلا را تامین نماید. در سال 1976 کنگره آمریکا ارسال اسلحه ومهمات جنگی را به آنگولا قطع کرد،ولی این کمک ها ، این بار از طرف موبوتو سه سه سه کو، دیکتاتور زئیر کماکان ادامه پیدا کرد.در طول این دوره ، بیش از 300000 نفر آنگولائی جان خود را از دست دادند و بخش وسیعی از این کشور ویران گردید.


1977

در دورهُ ریاست جمهوری جیمی کارتر نیروهای آمریکا خاک گواتمالا را ترک کردند و کمک های مالی و نظامی آمریکا به این کشور قطع گردید، بعد از آن این کمک ها کما کان از طریق اسرائیل ادامه پیدا کرد. در این دورهُ ده ساله ، جوخه های مرگ ونظامیانی که توسط " سیا " آموزش و دوره دیده بودند ، حدود 20000 نفر از مردم گواتمالا را بقتل رساندند.


1979

دیکتاتور مورد حمایت آمریکا در نیکاراگوئه " آ ناستا سیوس سوموزا " سقوط کردو ساندنیست های مارکسیست بقدرت رسید ند . ساندنیست ها بخاطر اعلام رفورم ارضی و ارائهُ راه حل هائی برای از بین بردن فقر عمومی، مورد حمایت مردم قرار گرفتند، ولی بقایای گارد ملی و پلیس مخفی بد نام سوموزا با حمایت " سیا " به جنگ چریکی بر علیه ساندنیست ها ، در طول دههُ هشتاد ، ادامه دادند.


1979

بعد از اشغال نظامی افغانستان توسط شوروی ، " سیا " تمامی گروه هائی را که مایل به مبارزه بر علیه شوروی بودند ، از جمله مجاهدین ( مسلمانان واپسگرای اسلامی ) را مسلح کرده وحمایت مالی نمود. این حمایت ها در خاتمه به امر متشکل شدن طالبان و القاعده کمک موثری نمود.


1980

در بیست وششم آوریل پرزیدنت کارتر اجازه داد تا شش هواپیمای حمل ونقل و هشت هلیکوپترآمریکائی جهت عملیات برای نجات گروگان های آمریکائی در ایران ، مورد استفاده قرار گیرد. این عملیات بخاطر تصادم دو هلیکوپتر آمریکائی در شب ، در حاشیهُ کویر وکشته شدن هشت خدمهُ آن ناکام ماند.


1980


" آسکر رومورو " اسقف سانسالوادوربه پرزدنت کارتر شکایت کرد با این عنوان ( از مسیحی به مسیحی ) و از وی درخواست کرد که دست از حمایت جناح راست دولت السالوادور به رهبری دیکتاتور نظامی ( رابرتو- آبیوسون ) دست بردارد. ولی در همین زمان رومورو بدستور رابرتو در یک مراسم عشا ربانی بقتل رسیدو بلافاصله در کشور حکومت نظامی اعلام گردید. طولی نکشید که جنگ داخلی راه افتاد. " سیا " از دولت رابرتو بر علیه مبارزان ضد دولتی که اکثرا از دهقانان فقیر بودند، با دادن کمک های نظامی و اطلاعاتی حمایت کرد. و بعد به آموزش دادن جوخه های مرگ السالوادور اقدام نمود . تا سال 1992 حدود 63000 نفر السالوادوری در این درگیری ها بقتل رسیدند.


1980


آمریکا قرارگاههای چریکهای ضد دولتی السالوادور را در خاک هندوراس مستقر کرد، واز خاک این کشور جهت حمایت از جوخه های مرگ السالوادور استفاده نمود.




1981


در نوزدهم آگست هواپیما های جنگندهُ های اف14 آمریکا مستقر در ناو هواپیمابر" نی متس" دو جنگندهُ لیبیائی را بر فراز خلیج سیدرا سرنگون کردند. این عمل بدنبال شلیک یک موشک گرماجو توسط یکی از جنکنده های لیبیائی بود.
......................






1981

جهت تداوم کمک های آمریکا به چریکهای ضد ساندنیست در السالوادور ، " سیا" اقدام به فروش اسلحه به ایران از طریق اسرائیل نموده و سود حاصله از این معاملات را در اختیار چریکهای ضد ساندنیست قرار میداد. " سیا" همچنین اقدام به انتشار جزواتی نمود که در آن چون وچند ساقط کردن دولت ، از طریق کارشکنی ، خرابکاری در امور اداری و تولید، شرح داده شده بود.آمریکا همچنین با تحریم اقتصادی وتحت فشار دادن بانک جهانی جهت کاهش وام به این کشور، به تلاش های خود جهت ساقط کردن دولت ساندنیست ها ادامه داد .



1983


در اکتبر 1983 بدنبال سرنگونی وکشته شدن رهبر محبوب وسوسیالیست جزیرهُ گرانادا " موریس بیشاب " ، نیروهای آمریکا این جزیره را اشغال کردند. دلیل اداری این عملیات ظاهرا درخواست کمک فوری از جانب ( اتحادیهُ کشور های کریبین غربی ) بوده است ، که برای جلوگیری از عکس العمل خشم آگین مردم و همچنین برای نجات جان دانشجویان آمریکائی بوده است. ولی بعد ها نخست وزیر " باربدین " اظهارداشت که هم این درخواست وهم خود تغییر رژیم مدتها پیش توسط آمریکا طرح ریزی شده بود. در اپتدای اشغال جزیره 1200نظامی آمریکائی با مقاومت سخت نیروهای گرانادائی و واحدهای کوبائی قرار گرفتند، ولی با افزایش نیروهای آمریکائی به 7000 نفر ، مدافعان کم کم به مناطق کوهستانی عقب نشینی کردند و سرانجام یک رژیم طرفدار آمریکا برسر کار آمد و اولین اقدامات این دولت از بین بردن آزادی ها و برقراری سانسور و خفقان بود در این درگیری ها 19 آمریکائی ، 29 کوبائی ، و49 گرانادائی جان خود را از دست دادند.



1982


ژنرال " افرین ریوز مونت " با یک کودتا که از جانب آمریکا حمایت میشد، در گواتمالا بقدرت رسید.بعد از کودتا کمک های مالی آمریکا به گواتمالا افزایش یافت و ژنرال افرین حکومت نظامی اعلام نمود این ژنرال که در مدرسهُ آمریکائی ها دوره دیده بود، در شش ماه اول زمامداری اش 2600 نفر از بومیان این کشور را قتل عام نمود و در دورهُ هفده ماههُ حکومت اش 400 دهکدهُ بومی نشین را کاملا ویران نمود. پرزیدنت ریگان بعد از بازدیدی از این کشور اعلام کرد " ژنرال افرین خود را وقف آزادی و دموکراسی کرده است "


1983


بدنبال یک عمل انتحاری توسط حزب الله که بر علیه نیروهای آمریکائی در لبنان انجام گرفت و در آن 241 نفر کشته شدند. جنگنده های آمریکائی مستقر در دو ناو هواپیما بر " یو اس- اس " و " کندی " مناطق مشکوک در سوریه را بمباران کردند. در این عملیات دو جنگندهُ آمریکائی مورد هدف قرار گرفته و یک خلبان آمریکائی دستگیر شد.









1985

پرزیدنت ریگان به " سیا " دستور داد که بر علیه شیخ فدل الله " ؟ " یکی از رهبران حزب الله لبنان اقدام نماید ، لذا یک اتومبیل پر از مواد منفجره توسط یک مامور لبنانی " سیا " در محلهُ پر جمعیت شیعه نشین لبنان کار گذاشته شده بود منفجرشد ودوساختمان هفت طبقه ، یک مسجد و یک سینما را با خاک یکسان کرد. این انفجار نزدیک یک مسجد وهمزمان با برگزاری نماز جمعه شب صورت گرفت . شیخ از معرکه جان سالم بدر برد ولی هشتاد نفر از مردم عادی و رهگذران جان خود را از دست دادند. این واقعهُ خونین و نا موفق سبب شد که ریگان ، جواز ترور سازمان سیا را باطل کند .


1986

بعد از اینکه 35 نفر از افراد نیروی دریائی لیبی ، با یک کشتی دیدبانی ، در آبهای بین المللی توسط ناوگان آمریکائی مورد حمله قرار گرفته وکشته شدند، سرهنگ قذافی خطاب به همه اعراب گفت که آمریکا را در سراسر جهان مورد حمله قرار دهند.متعاقب این پیام بمبی در یک دیسکوی برلین غربی منفجر شد که در اثر آن دو آمریکائی کشته و 230 نفر دیگر زخمی شدند. باور عمومی بر این بودکه این بمب گذاری زیر سر باند های قذافی باشد، در نتیجه آمریکا بعد از ده روز دست به حملهُ تلافی جویانه زد و تریپولی را بمباران کرد که در اثر آن 40 نفر از جمله دختر خواندهُ قذافی کشته شدند.







Friday, September 03, 2004

کارنامهُ " سیا" قسمت ششم

* 1965 *

* 1965 *

بدنبال یک شورش همگانی در جمهوری دومینیکن ، ایالات متحده برای پنجمین بار در پنجاه و هشت سال گذشته ، به ظاهر برای دفاع از جان ودارائی های آمریکائی ها و در واقع برای جلوگیری از پدید آمدن کوبائی دیگر ، وارد این کشور شد . بدنبال گسترش واهمهُ آمریکا از این موضوع که رهبری نیروهای انقلابی را کمونیست ها بعهده گرفته باشند ، در بیست وهشتم آوریل تعدادنیرو های آمریکائی در این جمهوری به 20000 نفر رسید . نیروهای آمریکائی به بهای 59 کشته و174 زخمی ، قیام مردمی جمهوری دومینیکن را در هم کوبید .

*1965*

بعد از اینکه سفیر یونان ، با اساس طرح صلح قبرس ، بدلیل مغایرت با منافع کشورش مخالفت کرد. لیندن جانسون، رئیس جمهور وفت آمریکا ، به وی هشدار داد و گفت " قانون اساسی و پارلمانت تان را قائیدم ، ما اینهمه دلار های خوب آمریکائی را به کشور شما سرازیر میکنیم آنوقت ، نخست وزیر شما برای ما ، دم از دموکراسی ، پارلمان ، وقانون اساسی میزند ؟ ، بدان که دولت اش دیری نخواهد پائید. یک سال بعد " سیا " از طریق کارگزاران خود به کا نستانتین کمک کرد که دولت را ساقط کند . بعد در 1967یک کودتای نظامی " دست پخت سیا" دولت پاپاندرو را که شانس پیروزی داشت ، و از حمایت منافع آمریکا، سر باز زده بود،دو روز قبل از انتخابات ساقط کرد. و برای شش سال بعد حکومت نظامی سرهنگان در یونان مستقر شد. کشتار وشکنجهُ مخالفین سیاسی به یک امر عادی تبدیل گردید . در راس قدرت ، جورجیوس پاپادوپولوس ( جاسوس مزد بگیر " سیا" از سال 1952، که در زمان اشغال نظامی یونان توسط نازیسم هیتلری ، رئیس امنیت نازی های آلمانی در یونان بود ، این شخص ، انقلابیون میهن پرست یونانی را شکار وبه جوخه های اعدام می سپرد.) بلا فاصله اعلام حکومت نظامی نمود وتمامی احزاب را تار و مار کرد. در ماه نخست رژیم پاپادوپولوس بیش از 8000انقلابی چپگرا شکنجه وزندانی شدند.آمریکا سرانجام در سال 1999 بود که به عمل خود مبنی بر حمایت وپشتیبانی از فاشیست های یونانی اعتراف کرد.


* 1966 *

بعد ازگذشت سه سال ، از حکومت دست نشانده ، " ُژنرال انریکو، پرالتا آزوردیا "،که با حمایت دولت " جان اف کندی " بقدرت رسیده بود.بدلیل بقدرت رسیدن یک سیاستمدار، با رای مردم ،ارتش آمریکا مجددا به گواتمالا لشکر کشی کرد.
اولین اقدام ژنرا ل پرا لتا، بعد از بقدرت رسیدن این بود که دستور دهد ، هشت رهبر سیاسی اتحادیهُ صنفی را بقتل برسانند (کامیون های پر از سنگ را از روی این رهبران عبور دادنده بودند )
رهبر جدید " جولیو ، کیسر" آمریکا را به حاکم مختار گواتمالا تبدیل کرد.در نتیجه کشتی های حامل اسلحه ومهمات آمریکائی به سوی گواتمالا سرازیر شد.
هواپیما های " سیا" با تیر بار های پنجاه میلی متری و بمب های ناپالم روستا ها را بمباران می کردند.مستشاران نظامی آمریکا به تجهیز نیرو های پلیس گواتمالا پرداخت وبه بیش از 30000 پلیس گواتمالائی روش ها وتاکتیک های متنوع دستگیری ، شکنجه و گم وگور کردن را آموخت .یک مقام وزارت امور خارجهُ آمریکا با تمسخر خاطر نشان کرد که " اگر شکنجه وکشتار توسط ما انجام بگرد و قربانیان هم کمونیست باشند ، هیچ ایرادی ندارد ! "

* *1966

طی یک عملیات نظامی که توسط " سیا" تدارک ورهبری میشد، پارتیزان افسانه ای بولیوی " چه – گوارا" دستگیر گردید. آمریکا پیشنهاد کرده بود که وی جهت بازجوئی زنده نگهداشته شود ولی دولت بولیوی برای جلوکیری از درخواست های بین المللی جهت آزادی وی ، او را بقتل رساند . چه- گوارا سی نه ساله بود ومرگش میلیون ها نفر در سراسر جهان را عزادار کرد.

*1966*

ژنرال " جوز آلبرتو مدرانو"با کمک و بودجهُ "سیا" اولین جوخهُ مرگ بسیار بد نام السالوادور را تاسیس کرد.

* 1970*

نیرو های آمریکائی، جهت انهدام پناهگاه های کمونیست ها در خاک کامبوج وارد این کشور شدند. کمونیست ها از این پایگاه ها جهت حمله به مواضع آمریکائی ها وویتنام جنوبی ها استفاده می کردند.در همان سال به کمک "سیا" سیهانوک از قدرت سرنگون و" لون نول " مرد دلخواه "سیا" به قدرت رسید.لون نول بر خلاف سیهانوک تمام نیروهای کامبوجی را به نفع آمریکائی ها بسیج کرد.






*1971*


با کمک نیروی هوائی آمریکا، یک کودتای خونین که " سیا" تدارک دیده بود وپانصد نفر کشته بر جای گذاشت ، رئیس جمهورچپگرای بولیوی "جان ، تورس" را سرنگون وژنرال "هوگو بنزر" را بقدرت رساند.جان تورس کسی بود که در دوران زمامداری اش، نفت و تعداد زیادی از کارخانجات بولیوی را ملی اعلام نمود. و ژنرال هوگو بنزر کسی بود که در مدرسهُ آمریکائی ها آموزش دیده بودو رژیم اش در بکارگیری شکنجه وآزار برای ازبین بردن چپگرایان شهرت داشت.
هوگودر طول هفت سال دیکتاتوری اش ، از سیزده فقره کودتا جان سالم بدر بردو در همین دوره ، 200 نفر از مخالفین سیاسی اش را بقتل رساند و 15000 نفر را زندانی نمود.



*1973*

بعد از سه سال توطئه چینی ،عملیات زیر زمینی وتحریم های اقتصادی شیلی توسط آمریکا، سالوادرآلنده رئیس جمهورمردمی و برگزیدهُ این کشور در جریان یک کودتا کشته و آگوستینوپینوشه بقدرت رسید . پینوشه دیکتاتوری را در شیلی برقرار کرد ودر تمام دوران حکومت خود که با شکنجه، قتل،وسربه نیست شدن هزاران شیلییائی همراه بود از حمایت همه جانبهُ آمریکا برخورد بود .








Friday, August 20, 2004

کارنامهُ "سیا" قسمت پنحم



* 1965 *

بدنبال یک شورش همگانی در جمهوری دومینیکن ، ایالات متحده برای پنجمین بار در پنجاه و هشت سال گذشته ، به ظاهر برای دفاع از جان ودارائی های آمریکائی ها و در واقع برای جلوگیری از پدید آمدن کوبائی دیگر ، وارد این کشور شد . بدنبال گسترش واهمهُ آمریکا از این موضوع که رهبری نیروهای انقلابی را کمونیست ها بعهده گرفته باشند ، در بیست وهشتم آوریل تعدادنیرو های آمریکائی در این جمهوری به 20000 نفر رسید . نیروهای آمریکائی به بهای 59 کشته و174 زخمی ، قیام مردمی جمهوری دومینیکن را در هم کوبید .

*1965*

بعد از اینکه سفیر یونان ، با اساس طرح صلح قبرس ، بدلیل مغایرت با منافع کشورش مخالفت کرد. لیندن جانسون، رئیس جمهور وفت آمریکا ، به وی هشدار داد و گفت " قانون اساسی و پارلمانت تان را قائیدم ، ما اینهمه دلار های خوب آمریکائی را به کشور شما سرازیر میکنیم آنوقت ، نخست وزیر شما برای ما ، دم از دموکراسی ، پارلمان ، وقانون اساسی میزند ؟ ، بدان که دولت اش دیری نخواهد پائید. یک سال بعد " سیا " از طریق کارگزاران خود به کا نستانتین کمک کرد که دولت را ساقط کند . بعد در 1967یک کودتای نظامی " دست پخت سیا" دولت پاپاندرو را که شانس پیروزی داشت ، و از حمایت منافع آمریکا، سر باز زده بود،دو روز قبل از انتخابات ساقط کرد. و برای شش سال بعد حکومت نظامی سرهنگان در یونان مستقر شد. کشتار وشکنجهُ مخالفین سیاسی به یک امر عادی تبدیل گردید . در راس قدرت ، جورجیوس پاپادوپولوس ( جاسوس مزد بگیر " سیا" از سال 1952، که در زمان اشغال نظامی یونان توسط نازیسم هیتلری ، رئیس امنیت نازی های آلمانی در یونان بود ، این شخص ، انقلابیون میهن پرست یونانی را شکار وبه جوخه های اعدام می سپرد.) بلا فاصله اعلام حکومت نظامی نمود وتمامی احزاب را تار و مار کرد. در ماه نخست رژیم پاپادوپولوس بیش از 8000انقلابی چپگرا شکنجه وقلع وقمع شدند.آمریکا سرانجام در سال 1999 بود که به عمل خود مبنی بر حمایت وپشتیبانی از فاشیست های یونانی اعتراف کرد.


* 1966 *

بعد ازگذشت سه سال ، از حکومت دست نشانده ، " ُژنرال انریکو، پرالتا آزوردیا "،که با حمایت دولت " جان اف کندی " بقدرت رسیده بود.بدلیل بقدرت رسیدن یک سیاستمدار، با رای مردم ،ارتش آمریکا مجددا به گواتمالا لشکر کشی کرد.
اولین اقدام ژنرا ل پرا لتا، بعد از بقدرت رسیدن این بود که دستور دهد ، هشت رهبر سیاسی اتحادیهُ صنفی را بقتل برسانند (کامیون های پر از سنگ را از روی این رهبران عبور دادنده بودند )
رهبر جدید " جولیو ، کیسر" آمریکا را به حاکم مختار گواتمالا تبدیل کرد.در نتیجه کشتی های حامل اسلحه ومهمات آمریکائی به سوی گواتمالا سرازیر شد.
هواپیما های " سیا" با تیر بار های پنجاه میلی متری و بمب های ناپالم روستا ها را بمباران می کردند.مستشاران نظامی آمریکا به تجهیز نیرو های پلیس گواتمالا پرداخت وبه بیش از 30000 پلیس گواتمالائی روش ها وتاکتیک های متنوع دستگیری ، شکنجه و گم وگور کردن را آموخت .یک مقام وزارت امور خارجهُ آمریکا با تمسخر خاطر نشان کرد که " اگر شکنجه وکشتار توسط ما انجام بگرد و قربانیان هم کمونیست باشند ، هیچ ایرادی ندارد ! "

* *1966

طی یک عملیات نظامی که توسط " سیا" تدارک ورهبری میشد، پارتیزان افسانه ای بولیوی " چه – گوارا" دستگیر گردید. آمریکا پیشنهاد کرده بود که وی جهت بازجوئی زنده نگهداشته شود ولی دولت بولیوی برای جلوکیری از درخواست های بین المللی جهت آزادی وی ، او را بقتل رساند . چه- گوارا سی نه ساله بود ومرگش میلیون ها نفر در سراسر جهان را عزادار کرد.

*1966*

ژنرال " جوز آلبرتو مدرانو"با کمک و بودجهُ "سیا" اولین جوخهُ مرگ بسیار بد نام السالوادور را تاسیس کرد.

* 1970*

نیرو های آمریکائی، جهت انهدام پناهگاه های کمونیست ها در خاک کامبوج وارد این کشور شدند. کمونیست ها از این پایگاه ها جهت حمله به مواضع آمریکائی ها وویتنام جنوبی ها استفاده می کردند.در همان سال به کمک "سیا" سیهانوک از قدرت سرنگون و" لون نول " مرد دلخواه "سیا" به قدرت رسید.لون نول بر خلاف سیهانوک تمام نیروهای کامبوجی را به نفع آمریکائی ها بسیج کرد.





Wednesday, August 11, 2004

درود به همهُ دوستان
متاسفانه بخاطر آلوده شدن کامپیوترم به ویروس مجبورم چند روزدیگر از خواندن سایت های پر بار دوستان محروم بمانم !
زنده و شاد باشید !

Thursday, August 05, 2004

کارنامهُ * سیا * 4


*1960 *

پریزید نت آیزنهاور به " سیا " دستور داد که بر علیه فیدل کاسترو در کوبا وارد عملیا ت شود . " سیا " علا وه بر تحریک کوبائی ها ، بر سوزاندن محصولات و آتش زدن کشتی ها وفلج کردن کارخانجات ، بمنظور ساقط کردن رژیم کاسترو، در هفدهم آوریل 1961، 1400 نفر از مخالفین کاسترو را مجهزکرده ودر خلیج خوکها پیاده کرد.بر خلاف انتظار سیا، مردم کوبا برعلیه فیدل کاسترو قیام نکرد. وحمایت هوائی آمریکا که قول داده بود، جامهُ عمل نپوشید . در عرض سه روز اغلب اشغال گران کشته ویا دستگیر شدند.این اولین باری بود که " سیا" به یک چنین نتیجه ُ خفت باری تن در داد









*1960 *

بعد از اینکه ماریا والاسکو ( jose Maria velasco ) به ریاست جمهوری اکوادور بر گزیده شد .سیا ست آمریکا مبنی بر عدم ارتباط با کوبا را نادیده گرفت ، و به کمونیست ها روی خوش نشان داد . لذا ( سیا) اقدام به نفوذ و رخنه در سازمان های چپ و راست اکوادور کرد .
همچنین دست به تشکیل سازمان های قلابی ، بمنظور ایجاد اغتشا ش در فضای سیاسی آن کشور زد . در همین رابطه یک مامور سیا اقدام به تشکیل سازمانی بنام ( جبههُ ضد کمونیستی اکوادور) کرد که بعد بدلیل وجود سازمانی به همین نام ، آن را به ( سازمان عمل ضد کمونیستی اکوادور) تغییر نام داد . سیا همچنین ادارهُ پست و مهاجرت اکوادور را برای جاسوسی و کسب اطلاعات بخدمت گرفت .تمامی این اقدامات بدین جا ختم شد که رژیم والسکو سرنگون و ( کارلوس آروسمانا ) مامور حقوق بگیر سیا زمام امور را بدست بگیرد .ادامهُ مشکلات و معضلات سابق ( سیا ) را بر آن داشت که ادارهُ امور را به نظامیان اکوادور واگزارکند .که بعد از آن بلافاصله کمونیسم غیر قانونی و تمامی آزادی های فردی و اجتماعی لغو شد . انتخابات سال 1964 ملغی اعلام گردید ، ولیست اسامی تهییه شده توسط ( سیا ) برای از بین بردن چپگرایان مورد استفاده قرار گرفت .




* 1962 *

در سال 1962 سیا ، به یک سری عملیات در برزیل دست یازید . تا از کنترل جوا گالرت (joao goulart ) بر کابینهُ برزیل ، جلوگیری کند .در همین راستا میلیون ها دلار به نامزد های انتخاباتی مخالف گالرت کمک کرد . واهمهُ آمریکا از این بود که تحت رهبری گالرت ، برزیل به چپ متمایل شود.( با اینکه گالرت خود زمیندار میلیونری بود که برای آمریکائی ها در عملیات ، خلیج خوکها در کوبا ، آرزوی پیروزی کرده بود ! ) لذا گالرت بدنبال یک کودتای دست پخت آمریکا ، سرنگون و ژنرال کاستیلو (Castelo ) بقدرت رسید . کاستلو با کمک و حمایت سیا ، اولین " گروه مرگ " آمریکای لاتین را تا سیس نمود .



* 1964 *

موبوتو سه سه کو، دیکتاتور جبار یکی از فقیر ترین کشور های جهان ، 65000 دلار برای حمل کیک چهار متری عروسی دخترش ، از پاریس به ملک شخصی خود هزینه پرداخت کرد . ثروت کلان موبوتو نتیجهُ کودتای نظامی دست پخت " سیا " بود که وی را در سال 1964 به عنوان دیکتاتور زئیر بقدرت رساند . موبوتو در کشور فقیر زئیر همچنان بر ثروت خود می افزود.یک ماُمور " I. M. F " ثروت موبوتو را در سال 1980 بالغ بر چهار بیلیون دلار برآورد کرد. زئیر در زمان موبوتو کمک های مالی و نظامی هنگفتی از امریکا دریافت می کرد و در عوض تمامی منابع و معادن گرانقدر کشور را در اختیار آمریکائی ها قرار می داد.سیا ست های ضد کمونیستی موبوتو در دوران جنگ سرد ، پرزیدنت بوش را در سال 1989 بر آن داشت که موبوتو را یکی از پر ارزش ترین دوستان آمریکا نام برد .

*1975-1964 *

تا سال 1964 تعداد مستشاران نظامی آمریکا در ویتنام جنوبی ، 16500 نفر بود. در آ ن سا ل ، دو ناوشکن آمریکائی اشتباها اطلاع دادند که از طرف ناو های اژدر افکن کرهُ شمالی در خلیج تونکن، مورد حمله قرار گرفته اند. در آ ن زمان ، کرهُ شمالی وآمریکا روابط خصمانه ای با هم داشتند. پریزید نت لیند ن جانسون به پشتوانهُ این حملهُ خیالی ، توانست پیمان " خلیج تنکن "را به تصویب رساند. بعد ها ، لیندن جانسون ، از این قرار داد به عنوان " دامن مادر بزرگ " که می تواند همه چیز را در زیر خود پنهان کند ، یاد کرد . این پیمان رئیس جمهور را برای انجام اقدامات لازم ، در هر ابعادی مجاز می کرد .
تا 1965 تعداد سربازان آمریکائی در ویتنام بالغ بر 200000 نفر بود . این تعداد در سال 1968 به مرز 540000 نفر رسید. سربازان آمریکائی نمی توانستند با تاکتیک های جنگ های چریکی ویتکنگ ها برابری کنند .هر چه جنگ دامنهُ بیشتری می گرفت ، آمریکائی ها امید خود را به پیروزی ، بیشتر از دست می دادند انتشاراخبار جنگ و.تصاویر قتل عام هاو کشتار های وحشیانه ، افکار عمومی را بر علیه ادمهُ جنگ تهییج کرد و موج عظیمی از تظاهرات ضد جنگ راه انداخت . و زمزمهُ بیرون کشیدن نیرو های آمریکائی از ویتنام بگوش رسید .و سر انجام در سال 1975 اخرین سرباز آمریکائی ، از ویتنام خارج شد . و مبارزهُ سی ساله مردم ویتنام برای استقلال میهن شان به نتیجه رسید.
بیش از 57000 سرباز آمریکائی و سه میلیون ویتنامی در طول این جنگ ها جان خود را از دست دادند .


Monday, July 26, 2004

کارنامهُ سیا 3



* 1954 *

" جاکوبوآربنز" رئیس جمهوری مردمی گواتمالا ، که بعد از کودتای 1944 توسط مردم به ریاست جمهوری بر گزیده شده بود، بدنبال یک سری سیاست های مردمی ، طی یک کودتای دست راستی ، که توسط سیا رهبری و دولت آیزنهاور حمایت می شد ،سقوط کرد. بدنبال این کودتا ، مخالفان دست راستی به رهبری "کارلوس کاستیلو" که توسط سیا آموزش وتعلیم دیده بودند، قدرت را بدست گرفتند .
اقدامات مردمی " جاکوبو " وی را با عمده ترین زمیندار گواتمالا " united fruit co." در انداخت . شرکتی که 55000 اکر از زمین های ساحلی آتلانتیک را برای صدور موز تصاحب کرده بود .صاحب بزرگترین شرکت حمل و نقل کشور بود ،صاحب راه آهن بین المللی آمریکای مرکزی بود ، مهم ترین بندر کشور را در اختیار داشت . کاستیلو بعد از به قدرت رسیدن ، تمامی رمین های ضبط شدهُ " united fruit " را به آن باز گرداند ، مالیات بر سود وسهام سرمایه گزاران خارجی را لغو کرد ، مخفی بودن راُی را در انتخابات ملغی نمود ، و هزاران منتقد و مخالف سیاسی را دستگیر و زندانی کرد .
جان فاستر دالاس ، وزیر امور خارجهُ آمریکا و برادرش آلن دالاس ، رئیس سیا از جمله ُ سرمایه گزاران شرکت " یونایتد فروت " بودند .




* 1957 *

بعد از سالها کمک مالی به مخالفین پریزدنت " سوکارنو " رئیس جمهور اندونزی، " سیا " سرانجام اقدام به تاسیس مراکز رهبری و آموزشی در جنوب غربی آسیا نمود .زیر دریائی های آمریکا نیرو های مخالف سوکارنو را در " سوماترا" پیاده کرد و نیروی هوائی آمریکا ، از هوا برایشان تجهیزات نظامی ریخت. بعد از شروع جنگ ، وابستهُ نظامی مالزی به آمریکا ، " کلنل آلکس کاویلارانگ " به مهرهُ دلخواه سیا تبدیل شد .خلبانان سیا در بمباران هدف های جنگی شرکت کردند، بعنوان مثال یک بار هواپیماهای سیا " Air America"یک بازار عمومی را بمباران کردند و صد ها نفر از مسیحیانی که عازم کلیسا بودند کشتند .نیرو های اندونزی با موفقیت یکی از هواپیما های آمریکائی را سرنگون وخلبان آمریکائی اش را دستگیر و بمدت چهار سال زندانی کردند .دخالت آمریکائی ها ، در انظار بین المللی ، برای آنها رسوائی ببار آورد .و باعث شد که آمریکا دست از حمایت مخالفین سوکارنو بر دارد .

1974 -1957

در سال 1957 هواپیما های غیر نظامی سیا دست به یک سری حملات دنباله دار بر علیه لائوس زدند .این حملات از شانزده پایگاه هلی کوپتر واقع در 40 مایلی "وینتیان "در حمایت از چریکهای " همونگ " بر علیه " پتت لائو " انجام می گرفت .این درگیری ها در تداوم خود به تدریج به جنگ آمریکا و ویتنام انجامید .



• 1959 *

در سال 1957 فرانسیسکو پاپادوک " دوالیه " رئیس جمهور هائیتی شد .و سپس خود را رئیس جمهور مادام العمرهائیتی نامید .در سال 1959 ، نیرو های اعزامی آمریکا ، که جهت حمایت از رژیم دوالیه وارد هائیتی شده بودند ، در اواخر همان سال ، یک قیام عمومی مردم ها ئیتی را بر علیه این دیکتاتور، سرکوب کردند .تا زمان مرگ دوالیه در 1971 نیروهای امنیتی ویژهُ وی که " تاتان " نامیده می شدند و به شمشیر مسلح بودند . دهها هزار مردم هائیتی را کشتند وهزاران نفر را شکنجه نمودند .






Friday, July 23, 2004

*کارنامهُ ( سیا ) 2*

1963 - 1950


بذر جنگ ویتنام ، زمانی پاشیده شد که آمریکا ، نه تنها درخواست کمک هوشی مین ، رهبر مقاومت ملی ویتنام برای رهائی از زیر یوغ استعمار فرانسه را رد کرد ،بلکه عملا از رژیم امپراتور " بائودای " جانبداری نمود ،درنتیجه هوشی مین به چینی ها متوسل شد . در سال 1950 مشاوران نظامی نیروهای ویژه ُ آمریکا وارد سایگون شدند .و از نزدیک به نحوهُ استفاده از سلاح های ارسالی آمریکا توسط فرانسوی ها نظارت کردند.تا اواخر سال 1950آمریکا نصف کل هزینهُ جنگ فرانسه بر علیه ویتنام را تامین میکرد .در آوریل 1953 هواپیما های ویژهُ " سیا " شروع به تخلیهُ تانک و دیگر تجهیزات سنگین برای فرانسوی ها نمودند . طولی نکشید که این کمک ها لائوس را هم در بر گرفت .در سال 1955 اولین مشاوران نظامی آمریکا ، برای آموزش های ویژه وارد ویتنام جنوبی شدند و دوش بدوش نیروهای ویتنام جنوبی در جنگ بر علیه شمال وارد جنگ شدند.علاوه بر این آمریکا بمقدار چهل میلیون دلارتجهیزات نظامی به ارتش ویتنام جنوبی تحویل داد.در نوامبر 1963 ژنرا ل
" دونگ ون مینه " فرمانده نیروهای ویتنام جنوبی بر علیه " نگو دینه دیم " نخست وزیر ، کودتا کرد. جان اف کندی رئیس جمهور آمریکا که در گذشته از " نگو دینه دیم " حمایت می کرد، این با ربه ارتش وسفیر آمریکا دستور داد که از کودتا حمایت کنند. از این مقطع به بعد ، جنگ دیگر نه جنگ دو ویتنام بلکه به جنگ آمریکا و ویتنام شمالی تبدیل شد .


*******************
1979 - 1953
مدت زیادی از تهدید دکتر محمد مصدق مبنی بر ملی کردت انحصارا ت نفتی انگلیس در ایران نگذشته بود ، که دولت اش توسط یک کودتای نظامی که توسط " سیا " طراحی شده و به تائید آیزنهاور رسیده بود، سرنگون شد و زمام امور به دیکتاتوری پهلوی سپرده شد. در سال 1957 " سیا " و " ا نتلی جنت سرویس " سازمان پلیس مخفی شاه " ساواک " را بوجود آوردند . طولی نکشید که ساواک در تمامی عرصه های جامعهُ ایرانی نفوذ کرد ، در عین حا ل، از جاسوسی در بین دانشجویان مقیم خارج غافل نماند .
از همان آغاز ، پانزده هزار عضو ساواک ، اختیار کامل داشتند که هر کسی را مشکوک به نظرشان می رسید، دستگیرو زندانی کنند . شاه شخصا" در یکی از قصر هایش ، اداره ای بنام " ادارهُ ویژهُ اطلاعات " جهت کنترل فعالیت های ساواک تشکیل داده بود .دستگاه ساواک ، بدلیل سرکوب مخالفین شاه مورد تنفر عموم مردم بود. باز گشت شاه به قدرت ، اولین کودتای موفق آمریکائی بود که " سیا " بر علیه یک کشور خارجی به انجام رساند و از افکار عمومی آمریکا مخفی نگهداشته شد .
" چالمرز جاهنسن "

Thursday, July 22, 2004

*کارنامهُ ( سیا )*



سلسله مقالاتی که در این وبلاگ از نظرتان خواهد گذشت ، ترجمه وخلاصه ای است از مجلهِ آمریکائی (Adbusters ) نگاهی است گذرا به سیاست خارجی

آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم و یا به عبارت دیگر همان عملکرد سازمان جاسوسی ( سیا )
اینک که آمریکا سیاست توسعه طلبانهُ خود را زیر پرچم دموکراسی پیش می برد و سنگ حقوق بشر را به سینه می زند و باعث جاری شدن آب از لب ولوچهُ برخی بورژوا دموکرات ها هم می شود ، جمعبندی فهرست واراین کارنامهُ سیاه و شرم آور، خالی از لطف نخواهد بود /
1945
********
ا ز سال 1945 ایالات متحدهُ آمریکا به رهبر بلا منازع دنیای آزاد تبدیل شد. دو کشور آلمان و ژاپن ا ز دو کشور جنگ طلب به دو کشورتجارتی تبدیل شدند . وبیلیون ها دلار طرح مارشال ، اقتصاد از هم پاشیدهُ اروپا را باز سازی نمود.تهدید شوروی بعنوان یک مسئلهُ جدی مطرح شد و بر همین راستا جنگ سرد برای 45 سال بعد ادامه پیدا کرد.
درگیری و جنگ های غیر مستقیم ، مسابقه برای تسخیر فضا ، بازی های جاسوسی و ضد جاسوسی ، تشبثات دیپلماتیک ، تحریم بازی های المپیک ،تقلیل و ازدیاد کلاهک های اتمی ،.موازنه قدرت تخریب....هدف متوقف کردن کمونیسم بود ، چکونه؟ دیگر مهم نبود!.عملیات زیر زمینی ، کودتا ها ، حمایت از تروریسم دخا لت و به انحراف کشاندن حرکت های استقلال طلبانه و ناسیونالیستی ، همه وهمه از جمله تاکتیک هائی بودند که رویش حساب می شد .
1946
*******
ارتش آمریکا ، به منظور مدرنیزه و حرفه ای کردن ارتش کشور های آ مریکای لاتین ، در پاناما یک مدرسهُ آمریکائی ( S O A ) تاسیس کرد.از آ ن تاریخ تا کنون بیش از.000 60 دانشجوی این مدرسه در رابطه با فنون بر اندازی ، تعلیمات نظامی ، جنگ های روانی ، روش های مختلف شکنجه، برای خدمت به دیکتاتور های مختلف آموزش دیده اند.
1948
*********
همزمان با سقوط دو شهر منکینگ و شانگهای ، نیروی دریائی آمریکا برای حفاظت از سفارت آمریکا و همچنین برای کمک به امر تخلیهُ اتباع آمریکائی به منکینگ و شانگهای فرستاده شدند

********

1950- 1953

در جریان اشغال کرهُ جنوبی بدست کمو نیست های کرهُ شمالی ( June 25 1950 ) که توسط شوروی تجهیز شده بودند .و پس راندن نیرو های جنوب تا پشت مدار 38 درجه و تصرف سئو ل در دو روز ،حدود 2.5 میلیون کشته بر جای نهاد . سازمان ملل نو بنیاد ، برای اولین بار، با تشکیل نیروی نظامی ، دستور تخلیهُ بدون قید و شرط مناطق اشغالی را صادر کرد.تا آن زمان کره برای آمریکا تنها یک منطقهُ استراتژیک محسوب می شد ؛ ولی ترومن رئیس جمهور آمریکا که نمی خواست در برابر کمونیسم به سازش و مماشات متهم شود، به همراه نیرو های سازمان ملل که فرماندهی اش را بر عهده داشت ،از مناطق جنوب دست به حمله زد.و نیرو های کرهُ شمالی را تا مرز های چین عقب راند.جائی که ارتش چین نیز واردکارزار شد.و جنگ کره به گره کوری تبدیل گردید .آیزنهاور رئیس جمهور آمریکا ، با توجه به امکان وقوع جنگ هسته ای ، جنگ را خاتمه داد.تلفات ارتش آمریکا در این جنگ 36940 نفر کشته و92134 نفر مجروح بود

ادامه دارد




Sunday, July 11, 2004

خارج از لیست



هواگرم بود. از آن شب هائی که گرما نفس آدم را می برید و سیامک فقط بک شورت به پا داشت، و مثل گاوی که سرش را بریده باشند وولش کرده باشند، کف سالن پذیرائی در خود می پیچید، و دست و پا می زد. گاه به پهلو و گاه به پشت غلت می خورد و بعد روی زانوانش می ایستاد ودستانش را از پشت گردنش چفت می کرد وبه هر سمتی پیچ وتاب می خورد، می افتاد، طاقباز می شد و دوباره در هم می پیچید و مچاله می شد . درد سنگ مثانه درد بی ناخنی است !
]چه نعره ها و ضجه های دلخرشی می توانست این درد مهلک را همراهی کند، که سیا مک همه را در گلو می خورد و دم بر نمی آورد. آخر سیامک میهمان بود تازه میهمان من هم نبود، میهمان هم اطاقم بود . لابد مادر مرده بدوراز نزاکت میهمان میدانست که داد و هوار راه بیندازد.چه می دانم ، من که تنها ناظر صحنه بودم و می بایست هر چه زودتربه جمع دوستان در یک مهمانی بپیوندم، مانده بودم که چگونه صحنه را ترک کنم! گرفتار عذاب وجدان بودم که بگذارم یک نفر، آنهم توی خونهُ من، آنهم جلوی چشمان من از درد در خود بپیچد وآن وقت من بی اعتنا، بگذارم بروم دنبال عیش و نوش خودم. نه ، هنوز تا آن درجه حس انسان دوستی در من نمرده بود. البته نه اینکه نرفتم ، بعد از مدتی این پا و آن پا کردن و بعد از اینکه نبات داغی برایش درست کردم ، از در زدم بیرون . بهش گفتم ببرمت دکتر ، قبول نکرد.گفتم زنگ بزنم آمبولانس بیاید، زیر بار نرفت. می گفت از عهدهُ دوا ودکتر بر نمی آید، می گفت که به اندازهُ کافی به بیمارستان ها بدهکار است. می گفت اگر بستری شوم ، کارم را از دست خواهم دادو الان در شرایطی نیستم که دنبال کار دیگری بگردم.خلاصه ، این شد که من زدم بیرون. ولی انگار تمام عوامل دست یکی کرده بودند که مرا از رفتن به میهمانی باز دارد. درست قبل از اینکه سوار اتومبیل شوم حرکت سایه ای در پشت چرخ های عقب اتومبیل توجه ام را جلب کرد . نزدیک تر که شدم" راکون" ای رادیدم که در اثر برخورد با اتومبیل زخمی شده بود و خود را کشان کشان به پشت اتومبیل من رسانده بود . صحنهُ دلخراشی بود ومن که گوئی در اثرمعاشرت طولانی با آمریکائی ها ، احساسات حیوان دوستانه ام به عواطف انسان دوستانه ام پیشی گرفته بود، مضطرب ونگران ، خود را به داخل خانه رساندم و بدون معطلی به 911 زنگ زدم و موضوع را به اطلاعشان رساندم. پلیس ضمن اظهار تاسف ، شمارهُ مربوطه را در اختیار من گذاشت و من بلافاصله تماس گرفتم وطولی نکشید که آمبولانس مخصوص حیوانات در مقابل خانه توقف کرد و سه مرد مجهز به انواع وسائل نجات و ایمنی ، از آن پیاده شدند و در حالیکه راه های مختلف عملیات را سبک سنگین می کردند ، بدور راکون زخمی حلقه زدند. یکی از مردان ، که دستکش چرمی ضخیم وبلندی به دست داشت، برای پی بردن به میزان همکاری راکون ، در این عملیات ، در حالیکه کلمات نوازش گرانه ای بر لب داشت دست بسوی حیوان دراز کرد .راکون نخست چندین بار دندان گروچه رفت و به سوی مرد چنگ انداخت و سعی کرد که از مهلکه به در رود ، ولی سرانجام درون یک دام توری در اثر شلیک یک گلولهُ بی هوش کننده از تقلا افتاد وزمانی که مردان با دقت و مراقبت ویژه راکون زخمی را بدرون آمبولانس منتقل می کردند، نعره های گوش خراش سیامک که خانه را خلوت دیده بود در فضا پیچید. مردان متعجب به همدیگر نگاه کردند ، مسوُل گروه ، رو به من کرد و پرسید :
این چه صدائی است ؟
و من که مانده بودم چه بگویم نا خود آگاه با نلفظ آمریکائی پاسخ دادم " سیامک" . مرد تکرار کرد : سیامک ؟! . گفتم آره ، که به گمانم جانور دیگری است که به داخل خانه پناه آورده ! و در را به رویشان باز کردم .مردان در آستانهُ در قرار گرفتند و با شگفتی به تماشای سیامک پرداختند.
هیکل فربه و پشم آلود سیامک تمامی گرد و خاک وپرز های قرمز فرش را به خود جذب کرده بود و موهای بلند سرش در هزارو پانصد جهت مختلف سیخ سیخ ایستاده بودند ، و نعره های نا هم آهنگ اش ، به غرش هر جانوری مانند بود . من پیشنهاد کردم که اگر خطری نداشته باشد یکی دو تا از آن تیر ها را به سیامک شلیک کنند که حد اقل برای مدتی آرام بگیرد .
سر پرست گروه ، با اشاره به لیستی که در دست داشت گفت : البته اگر اسمش توی این لیست باشد ! وهمانطور که انگشتش روی لیست حیوانات زیر پوشش حمایتشان در حرکت بود به جستجوی اسم سیامک پرداخت .
سمور .. روباه ..آهو ... گوزن ..بز کوهی .. خرس ..خرگوش
- نه متاسفم ، شما باید با مرکز، حمایت از حیوانات غیر بومی تماس بگیرید . شب خوبی داشته باشید !

Friday, July 09, 2004

گله



نداشتن حتی یک کامنت در طول یک هفته ، مرا به شک انداخت که نکند وبلاگ ام ایراد فنی داشته باشد .خوانا نباشد . حالا که رویا جان زحمت کشیدند و اولین کامنت را دادند این شک بر طرف شد . ( خدا عوض اش بدهد )
راستی این همه بی تفاوتی برای چیست ؟ دوستان ! داستانم چنگی به دلتان نمی زند؟ خوب چه اشکالی دارد؟ مگر قرار است همهُ قصه ها و نوشته ها خوب و بی نقص باشند ؟ تازه همهُ کامنت ها هم لزومن نباید در وصف وتعریف نوشته و نویسنده باشد . گاهی اوقات حتی می شود با یک سیخونک حواس نویسنده را سر جایش آورد که زیادی پرت وپلا نگوید ! می شود رهنمود داد ، می شود اصلاح کرد، می شود ارتقاُ داد، نمی شود ؟
خلاصه از قدیم گفتند که : مستمع صاحب سخن را بر سر کار آورد .....

Wednesday, June 30, 2004

لیلا


این داستان هم قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آ رش و همچنین در مجموعهُ داستان های کوتاه ( باز ترین پنجره ) که به کوشش آقای فرامرز پور نوروز منتشر شده بود چاپ شده است . ********************
یک دیگ پر از آب در انتظاربرنج، روی اجاق قل می زد. در قابلمهُ دیگری ،
بوی مست کنندهُ پیاز داغ ، برای خورشت قیمه درفضا پیچیده بود. در داخل اجاق ، سینی بزرگی پر از مرغ بریان شده جلزو ولز راه انداخته بود. روی میز اشپزخانه، چندین بستهُ گوشت چیده شده بود که می بایست چربی گیری وبرای تبدیل به انواع کباب ها ی مختلف، بریده و پرورده شوند. توی یک لگن بزرگ ،مواد کباب کوبیده آماده بودکه بایستی به سیخ کشیده می شد. آخر هفته بود . وقت تنگ بود . من دست تنها بودم .شده بودم یک سگ هار وبه زمین و زمان فحش می دادم!
در یک چنین اوضاع و احوالی بود که لیلا وارد آشپزخانه رستوران شد .دست هایش به کمراش بود و لب پائینی اش به علامت قهرآویزان . گیسوان پر پشت و لخت اش ، شانه ها وتمام پشت اش را پوشانده بود.با ذو روبان بنفش کمرنگ، ازدو طرف ،موهای پیش را به پشت سر هدایت کرده بود. پیراهن خوش دوختی با گلهای ریز بنفش، با زمسنهُ سفید بتن داشت، وکفش های سفید و با نمکی پایش بود. لیلا زیبائی و ملاحت خاص خود را از مادر مکزیکی و پدر ایرانی به ارث برده بود. زیبائی اش ، یک پرتره ، یک پردهُ نقاشی ، یک قطعه موسیقی را تداعی می کرد. براستی که زیبائی ، همزادصلح و آرامش است. نگاه اش کردم، از سر تا پا . هارمونی زیبائی ، طراوت و معصومیت اش ، آخرین مانده های خشم و عصبانیت را از جانم زدود.خم شدم وپیشاتی اش را بوسیدم و سر بسراش گذاشتم:
این فرشته س یا پری * راه ش گمشده اینوری * نه چادر ، نه روسری * الهی که ور نپری *
اخم هایش باز نشد!
گفتم : لیلا جان ! چرا ناراحتی عمو ، کسی چیزی گفته ؟
با حالت گریه شروع کرد که : اونا که نمی زارن من کمک شون بکنم ، تو می زاری ؟ .... ها؟ تو می زاری اینجا به تو کمک بکنم ؟
گفتم : لیلا جان آشپزخانه که جای بچه ها نیست عزیزم ! خطرناک است ، تازه لباس های خوشگلت هم کثیف میشه !
لیلا اعتراض آمیز ، ابروئی در هم کشید و گفت : من که بچه نیستم ، ببین بزرگ شده ام ، مامانم گفته ، تابستون که بشه من میشم اینقدر ، و شروع کرد به شمردن انگشتان اش ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، پنج سالم میشه . پس می تونم به تو کمک کنم ؟
از من انکار و از لیلا اصرار، دلم رضا نداد که دل کوچولویش را بشکنم . دست اش را گرفتم و بردم و سطل بزرگی را که پر از سیخ های کثیف بود ، نشانش دادم . گفتم : لیلا جان همهُ این سیخ ها را باید ببری به پشت آشپزخانه و بیندازیش توی ظرفشوئی . ولی قول بده که دونه دونه ببری ، که لباس هات کثیف نشه ! قبول کرد و با خوشحالی دست بکار شد.
قبل از هر کاری باید برنج را آبکش می کردم ، ولی بخاطر آمد وشد های لیلا صبر کردم . حدس زدم که بعد از بردن چهار- پنج ، سیخ ول کرده و بدنبال بازی اش خواهد رفت. فکر می کنید رفت ؟ شمردم دقیقا سی وشش بار رفت و سی وشش بار برگشت ، و سی وشش سیخ کثسف را ، همانطور که نشانش داده بودم به قسمت ظرفشوئی برد. بدون اینکه کوچک ترین لکه ای بر پیراهن اش بنشیند ! بعد از بردن آخرین سیخ برگشت و مثل خروس جنگی ، مغرور از اتمام کار ، روبرویم ایستاد ودر حالیکه دست هایش را با پیراهنش تمیز میکرد ، گفت : خوب حالا بگو چه کار کنم ؟
گفتم : لیلا جان بسه دیگه ، خسته شدی عزیزم ، برو بیرون ، یک کمی با بچه ها بازی کن !
با چشم و ابرو هایش کلی نمک ریخت و گفت :لطفا ، لطفا بزار باز هم بهت کمک کنم !
گفتم ببینم تو بلدی نقاشی کنی ؟
جستی زد وگفت : آره
گفتم : خیلی خوب ، پس برو چند ورق کاغذ و مداد پیدا کن و بنشین این گوشه ، برای من نقاشی کن !
رفت وبعد از چند دقیقه با کاغذ و مداد برگشت و یکی از صندلی ها را کشان کشان آورد و درست روبروی من قرار داد و روی پاهایش چمباتمه زد " خوب حالا بگو چی بکشم ؟ "
- هر چی که دوست داری ، هر چی که بلدی بکش عزیزم .
- نه تو باید بگی !
- خیلی خوب ، پس عکس منو بکش و خودت را ، که پهلوی همدیگه وایستادیم و دست های همو گرفتیم .
لیلا دست بکار شد و من به بریدن گوشت ها مشغول شدم . ضمن کار، حواسم به لیلا بود که بعد از تمام کردن نقاشی اش ، آشپزخانه را ترک کند که من به بقیهُ کارهایم برسم . باید می جنبیدم ، کار زیاد بود!
- لیلا جان ، کشیدی تمام شد عمو !
- یک کمی دیگه صبر کن ، پاهای خودم هنوز مونده !
چند لحظه بعد سرش را بلند کرد :
- تموم شد ، می خوای ببینی ؟
منتظر جواب من نشد و ورقهُ کاغذ را رو بمن نگهداشت ، با خطوط ساده تصویر دو آدم را کشیده بود. یکی دراز بود که به اصطلاح من بودم و دیگری کوتاه بود و دامن بتن داشن که خودش بود. کنار هم ایستاده بودیم، بدون اینکه دست های هم را گرفته باشیم
- به به ، چقدر قشنگ کشیدی ! این تو ای و این هم منم . ولی راستی چرا دست های هم را نگرفتیم !؟ دیگه منو دوست نداری ؟!
نگاهی از سر اکراه به دستکش های خون آلود دست من کرد
- من تو رو خیلی دوست دارم علی ، ولی آخه دست های تو خیلی کثیفه ، نگاه کن !!


یک دیگ پر از آب در انتظاربرنج، روی اجاق قل می زد. در قابلمهُ دیگری ،
بوی مست کنندهُ پیاز داغ ، برای خورشت قیمه درفضا پیچیده بود. در داخل اجاق ، سینی بزرگی پر از مرغ بریان شده جلزو ولز راه انداخته بود. روی میز اشپزخانه، چندین بستهُ گوشت چیده شده بود که می بایست چربی گیری وبرای تبدیل به انواع کباب ها ی مختلف، بریده و پرورده شوند. توی یک لگن بزرگ ،مواد کباب کوبیده آماده بودکه بایستی به سیخ کشیده می شد. آخر هفته بود . وقت تنگ بود . من دست تنها بودم .شده بودم یک سگ هار وبه زمین و زمان فحش می دادم!
در یک چنین اوضاع و احوالی بود که لیلا وارد آشپزخانه رستوران شد .دست هایش به کمراش بود و لب پائینی اش به علامت قهرآویزان . گیسوان پر پشت و لخت اش ، شانه ها وتمام پشت اش را پوشانده بود.با ذو روبان بنفش کمرنگ، ازدو طرف ،موهای پیش را به پشت سر هدایت کرده بود. پیراهن خوش دوختی با گلهای ریز بنفش، با زمسنهُ سفید بتن داشت، وکفش های سفید و با نمکی پایش بود. لیلا زیبائی و ملاحت خاص خود را از مادر مکزیکی و پدر ایرانی به ارث برده بود. زیبائی اش ، یک پرتره ، یک پردهُ نقاشی ، یک قطعه موسیقی را تداعی می کرد. براستی که زیبائی ، همزادصلح و آرامش است. نگاه اش کردم، از سر تا پا . هارمونی زیبائی ، طراوت و معصومیت اش ، آخرین مانده های خشم و عصبانیت را از جانم زدود.خم شدم وپیشاتی اش را بوسیدم و سر بسراش گذاشتم:
این فرشته س یا پری * راه ش گمشده اینوری * نه چادر ، نه روسری * الهی که ور نپری *
اخم هایش باز نشد!
گفتم : لیلا جان ! چرا ناراحتی عمو ، کسی چیزی گفته ؟
با حالت گریه شروع کرد که : اونا که نمی زارن من کمک شون بکنم ، تو می زاری ؟ .... ها؟ تو می زاری اینجا به تو کمک بکنم ؟
گفتم : لیلا جان آشپزخانه که جای بچه ها نیست عزیزم ! خطرناک است ، تازه لباس های خوشگلت هم کثیف میشه !
لیلا اعتراض آمیز ، ابروئی در هم کشید و گفت : من که بچه نیستم ، ببین بزرگ شده ام ، مامانم گفته ، تابستون که بشه من میشم اینقدر ، و شروع کرد به شمردن انگشتان اش ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، پنج سالم میشه . پس می تونم به تو کمک کنم ؟
از من انکار و از لیلا اصرار، دلم رضا نداد که دل کوچولویش را بشکنم . دست اش را گرفتم و بردم و سطل بزرگی را که پر از سیخ های کثیف بود ، نشانش دادم . گفتم : لیلا جان همهُ این سیخ ها را باید ببری به پشت آشپزخانه و بیندازیش توی ظرفشوئی . ولی قول بده که دونه دونه ببری ، که لباس هات کثیف نشه ! قبول کرد و با خوشحالی دست بکار شد.
قبل از هر کاری باید برنج را آبکش می کردم ، ولی بخاطر آمد وشد های لیلا صبر کردم . حدس زدم که بعد از بردن چهار- پنج ، سیخ ول کرده و بدنبال بازی اش خواهد رفت. فکر می کنید رفت ؟ شمردم دقیقا سی وشش بار رفت و سی وشش بار برگشت ، و سی وشش سیخ کثسف را ، همانطور که نشانش داده بودم به قسمت ظرفشوئی برد. بدون اینکه کوچک ترین لکه ای بر پیراهن اش بنشیند ! بعد از بردن آخرین سیخ برگشت و مثل خروس جنگی ، مغرور از اتمام کار ، روبرویم ایستاد ودر حالیکه دست هایش را با پیراهنش تمیز میکرد ، گفت : خوب حالا بگو چه کار کنم ؟
گفتم : لیلا جان بسه دیگه ، خسته شدی عزیزم ، برو بیرون ، یک کمی با بچه ها بازی کن !
با چشم و ابرو هایش کلی نمک ریخت و گفت :لطفا ، لطفا بزار باز هم بهت کمک کنم !
گفتم ببینم تو بلدی نقاشی کنی ؟
جستی زد وگفت : آره
گفتم : خیلی خوب ، پس برو چند ورق کاغذ و مداد پیدا کن و بنشین این گوشه ، برای من نقاشی کن !
رفت وبعد از چند دقیقه با کاغذ و مداد برگشت و یکی از صندلی ها را کشان کشان آورد و درست روبروی من قرار داد و روی پاهایش چمباتمه زد " خوب حالا بگو چی بکشم ؟ "
- هر چی که دوست داری ، هر چی که بلدی بکش عزیزم .
- نه تو باید بگی !
- خیلی خوب ، پس عکس منو بکش و خودت را ، که پهلوی همدیگه وایستادیم و دست های همو گرفتیم .
لیلا دست بکار شد و من به بریدن گوشت ها مشغول شدم . ضمن کار، حواسم به لیلا بود که بعد از تمام کردن نقاشی اش ، آشپزخانه را ترک کند که من به بقیهُ کارهایم برسم . باید می جنبیدم ، کار زیاد بود!
- لیلا جان ، کشیدی تمام شد عمو !
- یک کمی دیگه صبر کن ، پاهای خودم هنوز مونده !
چند لحظه بعد سرش را بلند کرد :
- تموم شد ، می خوای ببینی ؟
منتظر جواب من نشد و ورقهُ کاغذ را رو بمن نگهداشت ، با خطوط ساده تصویر دو آدم را کشیده بود. یکی دراز بود که به اصطلاح من بودم و دیگری کوتاه بود و دامن بتن داشن که خودش بود. کنار هم ایستاده بودیم، بدون اینکه دست های هم را گرفته باشیم
- به به ، چقدر قشنگ کشیدی ! این تو ای و این هم منم . ولی راستی چرا دست های هم را نگرفتیم !؟ دیگه منو دوست نداری ؟!
نگاهی از سر اکراه به دستکش های خون آلود دست من کرد
- من تو رو خیلی دوست دارم علی ، ولی آخه دست های تو خیلی کثیفه ، نگاه کن !!


Monday, June 14, 2004

راهوا

این داستان قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آ رش و همچنین در مجموعهُ داستان های کوتاه ( باز ترین پنجره ) که به کوشش آقای فرامرز پور نوروز منتشر شده بود چاپ شده است .

قرار بر این شده بود که در ازای دریافت مبلغی " راهوا " ی کوچولو را صبح ها بمدت یک ماه به مدرسه برسانم .
از یک ماه قبل از باز شدن مدارس ، شمارش معکوس را شروع کرده بود . دیگر برایش غریبه و آشنا فرقی نمی کرد ، به هرجائی که می رسید وبا هر کسی که روبرومی شد ، اولین سوالش این بود :
- شما می دونین چند روز دیگه مدرسه ها باز می شند ؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند ، خودش ادامه می داد :
- من می دونم ، بیست روز ، دوازده روز ، هفت روز ، سه روز
و آن صبح دوشنبه ، اولین روز، اولین سال مدرسهُ راهوا بود، که من زنگ در خانه شان را بصدا درآورده بودم . شیطونک به مادرش امان نداده بود و گوشی تلفن را قاپیده بود ومن پائین ، صدای جیغ مانند اش را شنیده بودم .
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دو لنگهُ در از هم باز شد و پرنسس " راهوا" در آستانهُ در ظاهر شد ، فقط دو بال کوچک ، از سر شاته هایش کم داشت که به ملائک دور سر ا ولیا و انبیا در عکس های قدیمی شبیه شود . دامن چین دار سفید ،جوراب سفید ،کفش سفید ، دستکش سفید ، روبان سر سفید ، حتی کیف مدرسه اش هم سفید بود.
- صبح بخیر مادموازل راهوا !
با وقار ومتانت بزرگ منشانه ای گفت " Good morning Ali jhone "
معنی کلمهُ " جون " را نمی دانست . فکر می کرد دنبالهُ اسم ام است . دوست داشتم این جوری صدایم کند . دست اش را گرفتم و با مشایعت نگاه های وجدآمیزمادرش ،بسمت ماشین راه افتادیم . دست اش را به آرامی از دستم کشید و پیشا پیش من ، مثل کبکی خرامید. احساس کردم که همآهنگی اش را بهم زده بودم . ایکاش بجای این تاکسی فکسنی ، با یک کالسکه سفید ، چهار اسبه به دنبالش آمده بودم !
خودش را درصندلی عقب جابجا کرد و کمر بند اش را بست و در حالیکه با تکان دادن دست ، از مادراش خدا حافظی می کرد ، من راه افتادم . بین راه چندین بار سر بسر اشگذاشتم و مزه پراندم ، ولی راهوا توی عالم خودش بود . اولین روز، اولین سال مدرسه !
با تجربه ای که از پسرم داشتم" با با لطفا تاکسی را توی همین خیابان بغلی پارک کن ،روبروی مدرسه پارک نکن ." تاکسی را در یکی از خیابان های اطراف مدرسه پارک کردم . هر دو پیاده شدیم و بسمت مدرسه راه افتادیم. در محوطهُ باز ومیدان مانند ، جلو درب ورودی ،دختر بچه ها وپسر بچه هائی را می دیدی که دست پدر یا مادرشان را گرفته و بسمت مدرسه در حرکت بودند . با تردید دست دراز کردم و دست اش را گرفتم . بر خلاف انتظارم ، این بار دست اش را نکشید و لبخند رضایت بخشی بر لبان اش نقش بست .
در محوطهُ داخل سالن ، خانمی دفتر بدست ،بعد از خوش آمد گوئی و سوال و جوابی کوتاه، دانش آموزان را به کلاس های مربوطه شان راهنمائی می کرد . نوبت بما رسیده بود ، که بعد از سلام وصبح بخیر پرسید :
- اسم شما چیه خانم خوشگله؟
راهوا سرش را بالا گرفت و گفت " راهوا "
خانم ، در حالیکه یاد داشت می کرد، تکرار کرد " راهوا .."
- چه اسم قشنگی! اسم فامیل ات چیه راهوا خانوم ؟
- White
خانم ، قبل از اینکه یاد داشت کند ، رو بمن کرد و پرسید :
- white یعنی W.H. I. T. E . ؟
و من رو به راهوا پرسیدم " راهوا جان می توانی اسم فامیلت را هجی کنی ؟ و راهوا با اعتماد به نفس سرش را تکان داد و گفت :
- بعله w. h. i. t. e.
معلم یاد داشت کرد و با لبخند رو به راهوا نمود و گفت :
- خیلی خوب دوشیزه خانم White لطفا همراه من بیائید تا اسمتان را توی کامپیوتر پیدا کنم .
راهوا با نیم نگاهی بمن ، همراه معلم راه افتاد و من که کارم را انجام داده بودم، دستی تکان دادم و از مدرسه خارج شدم .
صبح فردای آن روز ،وقتی که راهوا را از مادرش تحویل می گرفتم ، با لبخند کنایه آمیزی رو بمن کرد و گفت :
- این چه اسم فامیلی بود که روی دختر من گذاشته بودی ؟ !
و من ، که هاج و واج مانده بودم ، رو به راهوا بر گشتم و گفتم :
- من گذاشتم ؟!
نیش راهوا ، با شیطنت تمام ، تا آخر باز بود و ردیف د ندان های سفید اش ، بر روی پوست سیاه و شبق مانند صورت اش ، چون برف می درخشید !

Monday, June 07, 2004

سنگ ا قبال


( این داستان قبلا در مجلهُ آرش شمارهُ هشتاد به چاپ رسیده است )

روزدیگری است، مثل همهُ روز ها, ولی کساد تر وخسته کننده تر. یک ونیم ا لی دو ساعت طول می کشد که مسافری از هتل و یا از خیابان سر برسد، تا صف تکانی بخورد
به اول صف رسیده بود که با سوت دربان هتل, تاکسی را در مقابل درب ورودی هتل نگهداشت. دربان در باز کرد وخانمی لاغراندام وبالا بلند در صندلی عقب نشست . از اینکه هیچ چمدان و یا بار بندیلی به همراه نداشت ، اخم هایش در هم رفت ،وحدس زد که راه دوری نخواهد رفت، آنهم بعد از آنهمه انتظار، و درحالیکه از محوطهُ هتل بیرون می آمد با یک لبخند تصنعی در آئینه ، پرسید :May I ask where is your destination mam ?
زن نیز با یک لبخند ساختگی درآئینه در حالیکه کمر بند صندلی اش را می بست گفت: oh …I am not going that far , the address is 520 east pike, sholden’t be that far isn’t?
راننده ترش کرد و زیر لب غر زد " تف به این شانسی که من دارم "
زن که انگار متوجه تغییرحالت راننده شده بود، پرسید
Are you going to take me to this address?
Yes mam, sure. Is not -
That far, you cold even walk specially in this nice whether!
But I am from out of town, I don’t know my way around –
No problem mam I will take you -
راننده حین صحبت متوجه لهجهُ آشنای انگلیسی زن می شود و بعد از اینکه به خاطر عادی سازی جو ، موضوع صحبت را به هوای خوب و ترافیک بد شهر می کشاند ، می گوید :
Excuse me mam, May I ask you a question
زن با نگاه دوستانه تری در آئینه با لهجهُ شیرین ، به فارسی می گوید " بلی من هم مثل شما ایرانی هستم!
راننده از این که سوال نپرسیده اش را پاسخ می شنود ، یکه می خورد و برای اینکه بد عنقی قبلی اش را توجیه کند ، می گوید
- البته امیدوارم برخورد مرا حمل بر بی ادبی ام نکرده باشید، ناراحتی من صرفا از بد شانسی خودم بود. آخر می دانید ، من در مجموع آدم بد شانسی هستم .
زن با شنیدن این حرف ، با اشتیاق وتسلط خاصی ، در رابطه با شانس ، انواع خوش شانسی و بد شانسی ،وروش های جدید وعلمی پیشگوئی ، سخنرانی مفصلی را آغاز می کند واين درحالی است که راننده ، تاکسی را در محل آدرس نامبرده، پارک کرده است ومثل شاگردی مشتاق که برای شنیدن درس معلم مورد علاقه اشئ سراپا گوش می شود ، به آئینهُ روبرویش , که تا نیم تنهُ زن را در خود جای داده ، خیره شده است . راننده در اصل هیچ اعتقادی به مقولاتی که زن از آنها صحبت می کند ، ندارد .ولی هیچ ایرادی هم نمی بیند, تا زمانی که تاکسی متر, کار می کند، راحت بنشیند و همچون شاگردی غلاقمند ، گه افسون فن بیان وقدرت استدلال استاد خویش شده باشد، از ایما واشارات دلپذیرو لهجهُ دوست داشتنی فارسی اش لذت ببرد .
زن به ساعت اش نگاه می کند وخطاب به راننده می گوید " اشکالی ندارد اگر من از شما خواهش کنم همین جا منتظرم باشید ؟ " راننده از خدا خواسته قبول می کند . زن پیاده شده و چند قدم پائین تر, وارد مغازه ای می شود . بعد از چند دقیقه راننده پیاده می شود و سیگاری روشن می کند . قدم زنان نگاهی به مغازه می اندازد . داخل مغازه دیده نمی شود . در داخل ویترین اسکلتی با کلاه شاپو, در حالیکه از دماغش بخار بنفش مانندی خارج می شود, ایستاده است و عنکبوتی درشت ،شیشهُ رو به خیابان ویترین را با تار های منظم خود تزئین کرده است . به نظراش رسید که یک مغازهُ جادو جنبل فروشی باشد. راننده بر می گردد ومی نشیند پشت فرمان و مجله ای را ورق می زند .
زمانی که زن به داخل تاکسی بر می گردد ، تاکسی متر, پنجاه و چهار دلار وهشتاد سنت را نشان می دهد
- ببخشید از اینکه دیر کردم. مغازهُ بسیار جالبی است . ما چنین مغازه ای توی پرتلند نداریم . در همین حال مجله ای که راننده در صندلی بغل دست خود گذاشته بود ، توجه اش را جلب می کند .
- ببخشید این مجله ایرانی است ؟
- بعله
- توی همین جا چاپ می شود ؟
- نه خیر ، توی پاریس .
- می توانم یک کمی نگاه اش بکنم ؟
- خواهش می کنم ، حتما .
زن مجله را از روی صندلی جلو بر می دارد و ورق می زند
- چقدر جالب ، چه سابجکت های مهمی دارد!
فارسی اش آسیب دیده است ، باید مدت زیادی باشد که از ایران خارج شده است .
- راستی چطور می شود یک نسخه از این راتهییه کرد؟
- من چند نسخهُ اضافی از این شماره دارم، شما می توانید این نسخه را داشته باشید
زن در حالیکه بدنبال قیمت نشریه می گردد ، می پرسد " راستی قیمت این مجله چقدراست ؟ " راننده به اصرار ، زن را راضی می کند که به عنوان هدیه از وی قبول کند . زن بعد از تشکر می گوید
- پس بگذارید من هم یک هدیه به شما بدهم، چیزی که فکر می کنم خیلی برای شما لازم است .
و همینطور که مشغول جستجو در کیسه های پلاستیکی همراه اش است می گوید "همین جا ها بود چرا پیدا یش نمی کنم ! " اینه هاش پیدایش کردم .و در حالیکه جسمی تیره رنگ ، شبیه سنگ یا چوب ، که به اندازهُ یک تخم مرغ بود و هیچ شکلی هم نداشت ، را به طرف راننده می گیرد ، می گوید :
- بفرمائید ، این هدیهُ من ، برای شماست . بهش می گویند " سنگ اقبال " لطفا خیلی مواظب اش باشید ، برای شما خیلی شانس خواهد آورد
راننده بعد از این که تاکسی را در برابر هتل پارک می کند ، رو به سمت زن برمی گردد و سنگ را از دست اش می گیرد و تشکر می کند و وانمود می کند که خیلی خوشحال است . زن بعد از پرداخت کرایهُ تاکسی, قبل از این که پیاده شود ، می پرسد
- راستی ، اینجا رستوران ایرانی هم وجود دارد؟
راننده می گوید : بله ، و نشانی دو رستوران ایرانی را ، به زن می دهد وبلا فاصله بدون آنکه فکر کند می پرسد :
- ببخشید خانوم ، می توانم شما را برای شام به یکی از این رستوران های ایرانی دعوت کنم ؟
زن ، درب اتومبیل را که نیمه باز بود ،می بنددو کمی قیافهُ جدی تر به خود می گیرد ومی گوید:
- چرا فکر می کنید، می توانید ، زنی را که بیش از دو ساعت نیست که ملاقاتش کرده اید، به شام دعوت کنید؟!
راننده که از واکنش دور از انتظار زن جا خورده است می گوید :
- ببخشید ، معذرت می خواهم ، من هیچ قصد بدی نداشتم، فقط می خواستم قدرت عملکرد این سنگ اقبالی را که به من داده اید ، امتحان کنم !!


Thursday, June 03, 2004

بنظر شما اگر انتخابات ریاست جمهوری آمریکا نزدیک نبود ،تاجنگ تبلیغاتی دموکرا ت ها وجمهوری خواهان را ، برای کسب قدرت ، بر غلیه یکد یگر تشدید کند ،ا سرا ر زندان های ابو غریب وگوا نتا نا ما بر ملا میشد؟
دیدید چه جارو جنجالی راه انداخته بودند؟ که دار ودستهُ بوش در زندان ابو غریب ، قوانین حقوق بشر، مصوبهُ کنوانسیون ژنو را زیر پا گذاشته است
یکی نبود ا ز این آقایان سوا ل کند که
1- آ یا دخالت در امور داخلی یک کشور دیگر ، آنهم با هزاران مایل فاصله
2- اشغال نظامی یک کشور دیگر
3- بمباران های هوائی شهر ها
4- بکار بردن بمب های خوشه ای در مناطق مسکونی
5- ایجاد رعب و وحشت و بر قراری حکومت نظامی و از بین بردن تمامی آزادی های فردی و اجتماعی
6- به خاک وخون کشید ن دهها هزار نظامی و غیر نظامی ، زن و مرد ، و پیر و جوان بجرم دفاع از آب وخاک خود
7- ساقط کردن تمامی امکانات زیستی ورفاهی وبهداشتی وآموزشی یک کشور

همه وهمه ، مطا بق با قوانین حقوق بشر مصوبهُ کنوانسیون ژنو است ؟! که این یکی نباشد؟

مثل این می ماند که قاتلی را نه بجرم قتل ، بلکه بجرم اها نت و بی احترامی به مقتول محاکمه کنند!!

Saturday, May 29, 2004

آنروزداشتم سخنراتی آقای بوش را گوش می کردم که در دانشکدهُ جنگ ارتش ایرا د می کرد ، آخرسر به این نتیجه رسیدم که :
مهم نیست که عمامه بسر داشته باشی یا کلاه شاپو ، عبا بدوش باشی یا فکل کراوات دار ، ریش وپشم داشته باشی یا سه تیغه اش بکنی ، مذهبی باشی یا لامذهب ، دموکرات باشی یا جمهوری خواه ، حزب الهی باشی یا سلطنت طلب لیبرال باشی یا چپ دوآتشه ، ایرانی باشی یا آمریکائی یا عراقی یا انگلیسی ، تا زمانی که در جامعه به نفع یک اقلیت کوچک ، اکثریت عظیمی را استثمار می کنی ، الزاما باید
1- دروغ بگوئی
2- شارلاتان بازی دربیاوری
3- با توسل به خرافات ، نا آگاه ترین اقشار جامعه را تحریک وبسیج بکنی
4- جنگ به وجود بیاوری و در سایهُ آن آزادی ها را از بین ببری و یا محدود کنی
5- به ناسیونالیسم دامن بزنی
6- افکار عمومی را از طریق خفقان وسانسورو یا کنترل وسائل ارتباط جمعی ( و یا هر دو) منحرف بکنی .
7- و با تمام بی شرمی لاف از صلح ، دموکراسی ، و روابط عادلانه بزنی
من از یک حرف فیدل کاسترو خوشم آمد ، وقتی که بوش به پشتیبانی کارتل های نفتی و باند پر نفوذ کلیمی های آمریکا و دوزوکلک بازی های برادراش رئیس جمهور آمریکا شد .
کاسترو گفت : I hope he doesn’t act the same as he looks.
( امیدوارم که عمل آقای بوش مثل قیافه اش احمقانه نباشد )
و همگی دید یم که بود وبسیار هم احمقانه بود .

Sunday, May 16, 2004

.....عقاب ها شا ید روزی .....


خواب دید که طوفان مهیبی در گرفته است .آنچنان مخرب وپر توان که عنقریب شهر را به ویرانه ای بدل کند.خانه ها را درهم می پیچد و درختان تنومند را از ریشه می کند.مردم از هول جان ، وحشت زده در حال فرارند واو که از فرط تشنگی و گرسنگی یارای راه رفتن ندارد ، نیمه جان به زیر دست وپای این خیل عظیم افتاده است و از درد به خود می پیچد.با التماس کمک می طلبد ولی صدایش را کسی نمی شنود .هر کس بفکر خویش است که از مهلکه بگریزد.و او سعی می کند خود را از زیر دست وپا به کناری بکشاند . ولی توان حرکت را از دست داده است ،احساس می کند که فلج شده است .
از طنین صدای افتادن سکه ای کنار گوشش بیدار می شود.خواب و بیدار، با چشم نیمه باز به اطراف نگاه می کند، جز پای عابرانی که با عجله از کنارش می گذرند چیزی نمی بیند. ظاهرا طوفان فرو نشسته است . درد پا ها یش عود کرده وشدیدا احساس کوفتگی می کند، ولی می تواند دست وپایش را تکان دهد.می خواهد بر خیزد و در جهتی که مردم حرکت می کنند راه بیفتد.که سکهُ بعدی نزدیک صورتش بزمین می افتد وبیدار ترش می کند، و بعد همهمهُ دست فروش ها وعبور اتومبیل ها از چند قدمی اش چیز هائی را بیادش می آورد.
دیشب با دیدن چند چهرهُ مشکوک از خوابیدن در داخل سالون ترمینال خزانه صرف نظر کرده بود.وبعد از سگ دو زد ن های فراوان وبعد از اینکه دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود،در یکی از خیابان های اطراف ، در میان روستائیان وبی خانه های شهر،که در گوشه وکنار پیاده روخوابیده بودند، کفش هایش را گذاشته بود زیر سرش و ولو شده بود. اگر درد پاها یش نبود ، اگر آفتاب داغ بر کله اش نمی تابید، و اگر جرینگ جرینگ افتادن سکه ها نبود، شا ید حالا حالا ها بیدار نمی شد .ولی حالا به نحوی باید خود را از این وضعیت خلاص کند .
چند سکهُ دیگر پرتاب می شود. از زیر چشم یکی دو اسکناس مچاله شده هم می بیند. چند ش اش می شود.مگر تا همین اواخر نبود که بیش از نصف حقوق خود وزنش را به تشکیلات می داد؟ حالا پول صدقه جمع کند؟! پول گدائی؟ احساس کرد بدون اینکه فرصت دفاع از حیثیت و شرافت خود داشته باشد، مورد تحقیر قرار گرفته است.کوچک شده است.مورد ترحم واقع شده است. کجا رفت آن دبد به – کبکبهُ تشکیلا ت که می توانست دهها هزار نفر را بسیج کند وبه خیابان ها بکشاند ؟! کجا رفت آن لشکر پرولتاریا؟ احساس کرد که زیر پایش بد جوری خالی شده است. پشتش بجائی بند نیست . آنها که قدمش را بر چشم می نهادند که شبی بر سر سفره شان بنشیند دیگر در خانه هاشان را باز نمی کنند! آنان که به همنشینی و همکلامی اش افتخار می کردند، راه کج می کنند،که نبینند اش .نزدیک ترین یاران همد ل وهمرزم اش ، داود ،حمید ، فرامرز،ابراهیم، ویار دبستانی اش " جهان" همگی کشته شده اند. حلقهُ محاصره را چه تنگ کرده اند ! کی شکارش خواهند کرد؟
چند سکهُ دیگر هم می افتد.از گرسنگی دلش ضعف می رود.از تشنگی نفس اش در نمی آید، از بی سیگاری پریشان و خمار است، پادرد ، کمر درد، وهزار درد بی درمان دیگر . نمی داند چه کار کند! ولی یک چیزرا مسلم میداند و آن اینکه " باید زنده بماند "
سر جایش می نشیند، کفش هایش را می پوشد ، زیر چشمی، دور وبر را می پاید.همهُ پول ها را ، بی آنکه سرش را بالا کند،جمع میکندو راه می افتد.با خودش می گوید " عقاب ها شاید روزی در سطح مرغ خانگی پرواز کنند ولی هر گز مرغ خانگی نخواهند بود."



Tuesday, May 11, 2004

( بازگشت ( قسمت دوم


فاصلهُ خانهُ " لوک" تا خانهُ خودمان را تقریبا در سکوت طی می کنیم. او را نمی دانم به چه می اندیشد، ولی خود تمام سعی ام بر این است که سنجیده وبا احتیاط بر خورد کنم. بی گدار به آب نزنم . نیمهُ تاریکم دست بردار نیست ، زیر چشمی سرتاپایش را وراندازمی کند.نگاهش با تمسخروتحقیرآمیز است .می گوید : شانس آوردی دیشب نیامد ، والا جلو آنهمه مهمان آبرویت پاک میرفت. حالا هم قبل از اینکه زنت از سر کار برگردد، دستش را بگیر ببر خرید وسرو وضعش را مرتب کن !
نیمهُ روشنم مداخله می کند میگوید : راحت اش بگذار، پوشاک مسالهُ شحصی افراد است، اینقدرظاهربین نباش مگر لباس اش چه ایرادی دارد؟حالا اگر گوشواره به گوشش بود چه می گفتی؟ یا اگر نصف موهایش بنفش و نصف دیکرش سبز بود چه می کردی؟ یا مثلا تمام سر وصورتش خالکوبی بود چه عکس العملی نشان میدادی؟!
به خانه می رسیم . مادرم بی صبرانه ، پشت پنجره انتظارمی کشد که نوه اش را بعد از دوازده سال، ببیند . وارد که می شویم بغل اش می کند وسر تا پای اش را غرق بوسه می کند.
- قوربان الوم بالا بابک ، قوربان الوم سنه. وبعد هر دو دستش را بالا میگیرد ومیگوید : چوخ شوکور الله ، چوخ شوکور، بالامی گورمه میشد ن الدورمد ین .
و دوباره بغل اش می کند ومیزند زیر کریه. گفته های مادر را به انگلیسی ترجمه می کنم . این بار اشک در چشمان بابک حلقه می زند و مادر را محکم بغل می کند.
از تبادل عشق وعاطفه ، مابین دو نسل ، دو نسلی که شاید هیچ مخرج مشترکی با هم نداشته باشند وکلامی از هم را نفهمند ، از آن نادر صچنه های شکار کردنی است ، که من نصیبم می شود.اشک شوقم جاری است. احساس میکنم که خوشبختم
در لابلای گریه می خندم. بابک می گوید:
- یادت هست آخرین بار که با هم گریه کردیم کی بود؟
یادم بود ! هفت سالش بود که با من زندگی میکرد.بعد از شام ، نشسته بودیم فیلم COLOUR PURPLE را تماشا می کردیم . در یک صخنهُ حسا س وعاطفی فیلم که مرا نیز شدیدا متاثرکرده بود، بابک با چشم های اشک آلود روی بمن کرده بود وپرسیده بود " با با ... اشکالی ندارد اگر گریه کنم ؟ " ومن گفته بودم " نه بابا اصلا ، اگر نتوانی گریه کنی اشکال دارد! یعنی دلت تبدیل به سنگ شده است! "
و هر دو زده بودیم زیر گریه ، ومیان گریه خندیده بودیم .
یادش بود ! گفت : وحالا من خوشحالم که هنوز دلم تبدیل به سنگ نشده است ! آخه من هنوز می توانم گریه کنم !
این لحظهُ پرشکوه را باید جشن بگیرم، شرابی باز میکنم وگیلاس هایمان را به سلامتی هم می نوشیم . پشت بندش سیگار می طلبد ، نمی دانم تعارفش بکنم یا نه ، میکنم . میگویم : بابی سیگار ؟ می گوید : دارم . میرویم به حیاط پشتی . از جیب اش کیسهُ توتون اش را در می آورد وسیگاری می پیچد . از گذشته ها میگوییم .کم کم خودمانی تر می شویم . ولی نیمهُ تاریکم دست بردار نیست ومدام تحریکم میکند. میگویم :
- بابی ، دوست داری با هم سری به مال بزنیم؟ می پرسد " چیزی لازم داری ؟ "
می گویم : من نه ، شاید لباسی چیزی برای تو خریدیم . توی چشمهایم تگاه می کند و می گوید: مگر لباسهای من چه ایرادی دارد؟
میگویم : ایرادی ندارد ، فقط فکر کردم شاید چیزی کم وکسر داشته باشی !
انگار فهمید ! کاش چیزی نمی گفتم ! موضوع را عوض میکنم میگویم:
- بابی ، در تظاهرات تاریخی سیاتل بر علیه w.t.o شرکت داشتی ؟ اصلا آن موقع در سیاتل بودی یا نه ؟
- بودم ، وکم مانده بود دستگیر شوم ! تو چی ؟ شرکت داشتی ؟
- آره من هم شرکت داشتم ، وای چه با شکوه بود! ( از خودم شرمنده می شوم که هیچ شرکتی نداشتم ) وای که شجاعت وپایداری این جوانها قابل تقدیر و ستایش بود !
- لباس هایشان چی...؟
لعنت بر این نیمهُ تاریکم که باز کار دستم داد!


Wednesday, April 28, 2004

( باز گشت ( قسمت اول



به ساعت نگاه می کنم هنوز نیم ساعتی وقت هست .ماشین را کنار خیابان پارک کرده ام ونشسته ام وچشم دوخته ا م به در خانه ا ی که قرار ا ست سر ساعت نه زنگ اش را بزنم .
" الان دیگه باید بیدار شده با شد . شا ید هم دارد دوش می گیرد یا سر میز صبحانه است. . راستی الان چه شکلی شده ؟ باید مردی شده باشد برای خودش ! ریش وسبیل و یا ل و کوپالی بهم زده باشد! پدر سوخته ، مو های سرش چی ؟ خدا کند از این با بت به من نرفته با شد.مو های سر من از همان جوانی کم پشت بود.و چه خون دل ها نخوردم از این با بت ، از پدرم به ارث برده بودم. ولی بعد ها که به سیاست ا فتادم بی خیال شدم مگر لنین مو داشت؟ آدم باید یا مو داشته باشد یا مخ ! "
یادم نمی آ ید آخرین بار کی بود که با یک جوان نوزده – بیست ساله همکلام شدم ،ولی یادم هست که گوئی به دو زبان مختلف سخن می گفتیم وبه دو د نیای متفاوت تعلق داشتیم. .ا یکا ش فرصتی بود می رفتم خودم را اندکی آپد یت می کردم " بیس با ل همان است که شبیه توپ عربی خودمان است ، فوتبا ل همان است که همه شان شبیه فضا نورد ند و می افتند بجان همدیگر ! حاکی ؟ هاکی را ول کن اصلا نمی دانم با ح جیمی است یا ه هوز. والیبال، بسکتبال ، فوتبا ل و پینک پونک ...... همه را فوت آبم هر چه دوست داری بپرس !
چند نوع موسیقی؟ ... جا ز ، را ک ، پا پ، کانتری میوزیک ، رپ ، خوب شد این آخری یادم آ مد . رپ خیلی مهمه ، موسیقی روزه ، جوان های امروزی اغلب علاقه مند به رپ هستند.
خوانندهُ روز چی ؟ تنها کسانی را که می شناسم ویتنی هیوستون است و سیلندیان و آ نیدا بیکر . تازه اینها هم خوانندهُ روز نیستند. می گذرم . الان دیگر وقت این صحبت ها نیست.
کاش همان دیشب که زنگ زده بود ، می آمد، همه مهمانها می دید ند ش . مشخصا آ نهائی که لیاقت پدری مرا زیر سوال برده بودند. " اعادهُ حیثیت " دیشب مشغول پذیرائی از مهمانها بودم که تلفن زنگ زده بود. و من گوشی را برداشته بودم.چه گفته بودم ، چه عکس العملی نشان داده بودم یادم نیست، شاید از هیجان دست و پایم را گم کرده بودم که همه متوجه شده بودند و سکوت کرده بودند و شگفت زده نگاهم کرده بودند. یادم هست که گوشی بدست رفته بودم ایستاده بودم در برابر قاب عکس اش که روی دیوار بود وپیراهن سبز راه راه بتن داشت .با یک لبخند زورکی که به توصیهُ عکاس بر گوشه ُ لبش نشسته بود. با چشم های درشت و پر از شیطنت .شیطنت مخصوص پسر بچه های یازده ساله. هشت سال آ زگار ، همین تصویر ، با همین پیراهن سبز راه راه ، با همین خندهُ زورکی و با همین چشم های درشت وپر از شیطنت در امن ترین گوشهُ ذهنم حک شده است.بدون هیچگونه تغییر. تنها صدای دو رگه و دلنشین اش را گوش هایم از پشت تلفن ، با شور و مشورت با حافظه ام باز شناخته بود.
شوق دیدار بعد از هشت سال جدائی ، بجای خود . ولی یک نوع تشویش ونگرانی در وجودم رخنه کرده است، و هر چه به لحظهُ دیدار نزدیک تر می شوم بر هیجانم افزوده می شود، و دست و دلم می لرزد. هیچ تجربه ُ پدری ، برای یک پسر نوزده ساله درچنته ندارم .
نیمهُ روشنم می گوید: حالا که بعد از این همه سال پسرت برگشته ، بیا و بالای غیرت غد بازی های سابق را بگذار کنار، مثل آ دم برخورد کن . دیگر گذشته را به رخش نکش.هر چی بوده تمام شده رفته. بچه بوده ، نادان بوده ،گول مادرش را خورده و بر علیه تو شهادت داده . تازه تو خودت هم چنان پاک ومطهر که نبودی! طفلک پسر، مهر پدری ندیده . حالا سعی کن جبران اش کنی !
نیمهُ تاریکم می گوید: از کجا معلوم نیآ مده ازت سواری بگیرد؟ پخمه گی نکنی که لی لی به لالاش بگزاری ! آ نوقت فردا نتوانی جلو اش را بگیری؟! سعی کن که گربه را همان دم حجله بکشی که بعدا برا یت شاخ وشونه نکشد!
عقربه ها ، ساعت نه را نشان میدهند . پیاده می شوم می روم دم در و زنگ خانه را بصدا در می آ ورم . دوست اش لوک در را باز می کند. خوش و بش می کنم . اگر جای دیگری می دیدمش نمی شناختم .دو متر قد به هم زده است.تعارف می کند بروم تو . نمی روم . همان جا منتظر می مانم .پنج دقیقه ای طول می کشد.که بابک با بار وبند یل اش در آستانهُ در ظاهر می شود.
بینائی ام دچار اختلال می شود. دو تا می بیند ، چهار تا می بیند، تصاویر در هم می ریزند.بزرگ وکوچک می شوند. درونم آ شوبی بر پا می شود.
نیمهُ تاریکم می گوید : خاک بر سرت این همه پسرم پسرم می کردی همین بود؟! این که ریخت و قیافه اش مثل گداهای کنار خیابان است! ریش وپشم وموهای ژولیده اش را نگاه کن ، خدا می داند ، آ خرین بار ، کی بوده که حمام رفته است! لباس هایش را نگاه کن ، کت اش را ببین ،معلوم نیست ا ز کدام آشغالدانی بر داشته تن اش کرده ! با چه روئی می خواهی این بابا را ببری نشان زن و بچه ات بدهی ؟!
نیمهُ روشنم با صدای رسا تر مداخله می کند ومی گوید : پسرت است پارهُ تن ا ت است . از دوری اش ا ین همه آخ و ا وخ کردی. حالا بهر دلیلی برگشته ، به سر ووضع ا ش چه کار داری ! مثل یک پدر خوب بنشین پای دل اش . سعی کن بهش نزدیک بشی ، ببین در چه حال وهوائی است.مگر جوانی های خودت یا دت رفته ؟ پیراهن ها وکتانی های چینی بادت نیست ؟ که هر چه کهنه تر و فرسوده تربودند، فکر می کردی بیشتر به پرولتا ریا نزدیک تری ! اشتبا هات گذشته را تکرار نکن ! به چشمانش نگاه کن!!
به چشما نش نگاه می کنم . نگاهم با نگاهش گره می خورد ، مهر می جوشد ، عاطفه جوانه می زندو عشق به هزا ر ترفند ، سودائی ام می کند،همدیگر را بغل می کنیم و می فشاریم .

Tuesday, April 20, 2004

خانه های مردم



برای آ ن روز بیش از صد تا روزنامه نداشتم ، که اگر تنها بودم شاید نیم ساعت هم طول نمی
کشید. ولی با پای بچه مگر می شود راه رفت؟ پدرم درآ مد بس که گفتم "با با تند تر ، با با جان تند تر"مگر بخرجش می رفت! . سلانه سلانه برای خودش می آمد و سوال می کرد و حرف می زد. به مقابل هر خانه ای که می رسید، می ایستاد وبا چشم های درشت وحیرت زده اش ، سراپای خانه را ورانداز می کرد و می گفت : با با ...؟ با با این خونه مال کیه ؟
- مال مردم با با !
- مال مردم..؟
- آ ره با با !
- ...........
- پس این خونه مال کیه ؟
- این هم مال مردمه با با جون !
- این هم مال مردمه ؟
- آره با با مال مردمه ، بریم ، تند تر ، ببین همین چند تا مونده !
به مقابل خانهُ دیگری رسیده بودیم، دوباره ایستا د، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر خانه را نشانم داد .
- پس این خونه ما ل کیه با با ؟ .. این .. این خونه این گندهه !
" وای خدای من کلافه شدم ، این بچه چقدر سوال می کند!! "
- همهُ خونه ها مال مردم اند با با ! همه شون ، حالا فهمید ی؟ لطفا دیکه سوال نکن !
- همه شون ...؟!! وای ....مردم چقدر خونه داره !!!!
خنده ام گرفت ، تازه فهمیدم که موضوع از چه قرار ا ست . طفلکی پسرم فکر می کرد که این " مردم " باید یک غول بی شاخ ودمی باشد که توانسته است این همه خانه را تصاحب کند! خواستم روشن اش کنم ، که با با جان مردم یک نفر نیست ، عده ای از آ دم ها را می گویند مردم. یا همهُ آ دم های یک ده ، یک شهر ، یا یک مملکت را می توان گفت مردم .مثلا من هم جزوی از مردم هستم ، تو هم همینطور. بعد فکر کردم که راحتش بگذارم. بهتر است گیج اش نکنم. تازه ، حوصلهُ سوال باران شدن را هم ندارم. یک وقت د ید ی آمد وپرسید " پس اگر تو هم جزو مردم هستی پس تو چرا خونه نداری ؟ و غیره و غیره "
در همین فکر وخیال بودم که دوباره ایستاد و از پائین به بالا نگاهم کرد وپرسید:
- با با ...؟
- چیه با با
- تو چرا زیاد خونه نداری ؟ ها ؟ همه اش یه دونه داری ، خودش هم تاریکه ، تازه حیاط هم نداره...!
آ ن موقع ما در محلهُ " کو ئین ان " زندگی می کردیم . اکثر خانه ها نسبتا بزرگ ، تر و تمیز و پر از گل وگیاه بودند.البته ما زیر زمین خانه ای را در اجاره داشتیم که در روز روشن هم می بایست چراغ هایمان روشن می بود.
- ها .. با با تو چرا زیاد خونه نداری ؟
مسئله داشت کش پیدا می کرد و من هیچ علاقه ای بدان نداشتم. بهتر دیدم که موضوع را عوض کنم. دو خانه بالا تر گربه ای کنار نرده نشسته بود ، گفتم : با بک ، بابک ، ببین اون خانوم گربه هه چقدر خوشگله ! نگاش کن. می خاد با تو دوست بشه! . جستی زد و بازیگوشانه به سراغ گربه رفت. و من موفق شدم . ا لبته این صحبت مال پنج سال پیش است.پسرم الان هشت سالش است ، ولی خیلی راحت می توانم بگویم که به اندازهُ چهارده سالگی های من می فهمد .
همین یک هفته پیش بود ، رفته بودیم به دفتر کسی که قرار بود فرم های مالیاتی ام را پر کند . موقع بر گشتن در صندلی جلو بغل دست من نشسته بود. از آ نجا که بچهُ کم حرفی نیست، سکوت طولانی اش به شکم انداخت . نگاه اش کردم ، تو خودش بود.صدا یش کردم ، نه یکبار ، دو سه بار ، جوابی ندا د .زدم به شانه ا ش
- هی ....پسر کجائی؟
لحظاتی چشم در چشم نگاهم کرد . پرسیدم :
- به چه فکر می کردی با با ؟
- به تو
- به من ؟!
- آ ره آ خه می دونی تو خیلی فقیری با با !
جا خوردم ، منظور ا ش چیه ؟! باز چی از من خواسته که نتوانستم برایش بخرم، هر چی فکر کردم چیزی دستگیرم نشد.
- یعنی چی فقیرم با با جان ؟
- آ خه هر چی اون آ قاهه از تو پرسید ، تو گفتی ندارم!
تازه بیاد مکالمات خود با فردی که فورم های مالیاتی ام را پر می کرد افتادم
- خونه داری ؟
- نه
- زمین داری ؟
- نه
- پس انداز بانکی داری ؟
- نه
- مستغلات داری ؟
- نه
- به غیر از کارت درآمد دیگری هم داری ؟
- نه
- .............
یک جور هائی دلم به حال خودم سوخت . البته نه بخاطر فقرم ! بخاطر اینکه مورد دلسوزی قرار گرفته بودم، آ نهم از جانب پسر کوچولویم
" آ خه می دونی ، تو خیلی فقیری با با "
دستش را توی دستم فشار دادم و بغض گلویم را گرفت .
ای کاش می توانستم باز هم موضوع را عوض کنم !!



از کتاب خانه های مردم

Sunday, April 11, 2004

داستان ، بی داستان


سر شام بودم که زنگ زد . بعد از مختصر خوش وبش ، پرسید
- اگر اتفاقی را که برایم ا فتاده ، برایت تعریف کنم قول می دهی که بنویسی اش ؟
گفتم : نشنیده که نمی توانم چیزی بگویم ولی خوب اگر تعریف کنی و اگر موضوع قابل نوشتن باشه ، شاید یک چیزی سر هم کنم.
گفت : وا ! قابل نوشتن باشه ؟! من بهت قول میدم که موضوش خیلی بهتر از موضوع دا ستان های تو و اغلب داستان های همین وبلاک هاست !
گفتم : خوب شاید هم باشد ، حالا تعریف کن !
گفت: دیشب ، دیر وقت بود . گرم خواب بودم که یکی زنگ زد.خواب وبیدار ، پریدم گوشی را برداشتم که بقیه بیدار نشوند. فکر کردم که اون مادر مرده است که باز، وقتها را قاطی کرده.، ولی نبود .مرد غریبه ای بود که از آن طرف تلفن داد میزد.
سلام علیکم ، خانوم شما ...الو الو سلام علیکم خانوم شما یه آقائی بنام میثم ... می شناسین ؟
تا اسم میثم رو آورد دلم هری ریخت . گفتم وای خدا مرگم بده ، چه اتفاقی براش افتاده . با عجله دویدم رفتم توالت ودر را ا ز پشت بستم ، صدا نمی رسید .
داد زدم : آقا تو رو خدا بگو ببینم چه اتفاقی برا ش افتاده ! تصادف کرده ؟
- نه خانوم ...الو .. خانوم جان نگران نبا شید ، هیچ اتفاقی برا ش نیفتاده ، شما مادرش هستید؟ الو ... ببینید خانوم جان لطفا شما آدرس خانهُ این آقا رو بمن بدید تا کیف اش رو که تو ماشین من جا گذاشته ، براش ببرم .
- با خودم گفتم آقا رو، نصف شبی ازا ونور دنیا زنگ زده وما رو زا براه کرده ، آدرس خونهُ میثم رو می خاد ، که بره خا لی ش کنه ، چه خوش خیا ل !
- گفتم : آقا ببخشید شما کی هستید و شمارهُ تلفن ما رو از کجا آوردید ؟
- گفت : خانوم من از این شخصی های مسافر کشم ، ا یشون سوا ر ماشین بنده شدند ، بردمشو ن فرودگاه و کیفشون رو تو ماشینم جا گذاشتن
- با خودم گفتم " به همین سادگی ، ها..؟ تو گفتی و من هم باور کردم "
- گفتم : آقای عزیز ، ولی هنوز شما نگفتبد که شمارهُ تلفن ما رو توی آمریکا از کجا آوردید ؟
- یکی دو بار تلفن قطع و وصل شد ، بریده های جملا تی را شنیدم که نامفهوم بود . بنظرم مشکوک آمد.
- گفتم ببینید آقا من یک آشنائی خیلی دوری با ایشان دارم و تنها کاری که می توانم بکنم شماره تلفن عمویش را در ایرا ن به شما میدهم که با ایشان تماس بگیرید.
- و همین کار را کردم وقال قضیه کنده شد. رفتم دراز کشیدم ولی مگه می تونم بخوابم پرنده وچرنده خوابید من نخوابیدم ، هزار جور فکر وخیال آمد توی کله ام . چه بلائی سرش آمده ؟ اگر کیف اش را پیدا کرده، توی این کیف سگ مصب ، کارت شناسائی ، گواهینامه ای ، آدرس خونهُ خودش و یا فامیل های دیگر در ایران ، هیچی نبود؟ فقط شماره تلفن ما بود.؟
- صبح خسته وخواب آلود بلند شدم رفتم سر کلاس . تمام روز حواس پرتی داشتم و دلشوره .عصر ، به خانه که برگشتم با هزار مکافا ت توانستم با میثم تماس بگیرم.
- پرسیدم : موضوع چی بود مادر؟
. گفت : پول دو ماه حقوقم توی کیف بود، بدون هیچ کم وکاستی آورد تحویل داد.می بینی چه آدم هائی پیدا می شن مادر؟!
از کج اندیشی خودم شرمنده شدم . چه مرد نازنینی . ولی به میثم چیزی نگفتم.
پرسیدم : حالا شمارهُ ما را از کجا آورده بود؟
گفت : توی کیفم بغیر از پول ، یک کارت تلفن هم وجود داشت ، که فقط دو بار با شما صحبت کرده بودم . ایشا ن با شرکت تلفن تماس می گیرد و موضوع را مطرح می کند وبدین طریق شمارهُ شما را بدست می آورد.
.........
گفتم : خوب ، حالا از من می خواهید که ا زا ین موضوع پیش پا افتاده داستانی سر هم بکنم؟!
گفت : وا... این کجاش پیش پا افتاده است ؟ ببینم ، اگر خود تو بودی و یک بابائی ، سه چهار هزار دلار توی تاکسی ات جا می گذاشت چه کار می کردی ؟ می بردی پس می دادی ؟
این را که گفت ، حالم گرفته شد ورک و پوست کنده بهش گفتم : خانوم جان داستان بی داستان و گوشی را گذاشتم .

Friday, March 26, 2004



من از این هفته تصمیم دارم داستان های کتابم( خانه های مردم ) را در این وبلاگ منتشر کنم
.البته به چند دلیل زیر :
یک – اینکه کفگیر اینجا نب به ته دیگ خورده وکار جدید آمادهُ چاپ در دسترس ندارم.
دو - کتاب نامبرده را به تعداد خیلی اندک چاپ کرده بودم.
سه – کتاب نه توسط یک ناشر بلکه بوسیلهُ خودم چاپ ودر سطح بسیار محدودی پخش شده
بود .
با پوزش از دوستانی که قبلا این داستان ها را خوانده اند.


کرم های ابريشم

بچه که بود، پرواز کردن ، برايش معمائی بود وچشم تنگی خدا را که کاری نکرده بود تا آدم ها نیز قادر به پرواز باشند، اصلا نمی پسند ید . ساغت ها پشت پنجره می ایستاد وبا حیرت و حسرت ، فوج پرستو ها را که از هر سوئی در آسمان نما یش پرواز می دادند، تماشا می کرد. غرق تماشای قایم باشک بازی گنجشک های پر سروصدا که همدیگر را لای شاخ و برگ های درختان دنبا ل می کردند، می شد .به لک لک ها و کلاغ ها و زاغچه ها ، به زنبور ها ومگس ها ، حتی پشه های ریز خیره می شد وبه قدرت پروازشان غبطه می خورد.
به دفعات علت ا ین بی عدا لتی را از مادر پرسیده بود و مادر گفته بود " هر چه مصلحت خویش بوده همان کرده است " مادر در توضیح بیشتر گفته بود " اگر خداوند به شتر با ل داده بود ، می دانی چه بلا ئی سر خونه وزندگی مردم می آوردند ؟ "
ولی آدم چه ربطی به شتر دارد!! او پرسیده بود ، چرا خدا به آدمیزاد بال نداده است نه به شتر!!. و مانده بود که حرف مادر را باور کند ، یا عکس های توی قاب اطاق مهمانی شان را ! که دختران با ل داری را در حالی که به دور تخت زنی زیبا و نیمه عریانی حلقه زده اند، نشان می داد، و مادر گفته بود که آنها آدمیزاد نیستند ، آ نها ملا ئکه اند، پری اند ، آنها خادمان بارگاه الهی اند .
ولی هیچگاه کنجکاوی اش از بین نرفته بود. و دقیقا در همین رابطه بود که محمود شدیدا به کرم های ابریشم علاقه مند شده بود، و معتقد بودکه کرم های ابریشم به راز این معما پی برده اند. کرم ها به عمده ترین سرگرمی ا ش تبدیل شده بودند. با چه اشتیاق وعلاقه ای ، تازه ترین وسبز ترین برگ های درخت توت را از حیاط مدرسه برای کرم های خود تهیه می کرد. هر گز به جمع آوری برگ های زیر درخت رضا نمی دا د ولنگه کفشش را بار ها وبار ها برای انداختن شاخه ای از برگ های تازه و ترد ، به سمت شاخ وبرگ های درخت پرتاب می کرد.
حساب دستش بود. قبل از موعود ، دوستانش را خبر می کرد، به هزار منت توجه مادر و خواهر بزرگترا ز خود را جلب می نمود ، تا آنها نیز از لذ ت وزیبائی آن لحظهُ با شکوه سهمی برده باشند. لحظهُ شکافتن پیله ها و پرواز پروانه ها .....
اینک روزگاری سپری شده است ، محمود ، همان پسرک عاشق کرم های ابریشم ، در هیبت مرد میانسالی ، زانوی غم در بغل گرفته ودر کنج سلول نشسته است. افسرده ونگران به کرم های ابریشمی که در فضای فسردهُ سلول وول می خورند، خیره شده ا ست. ولی برخلا ف
سابق ، حالا تمام سعی اش بر این است که نگذارد کرم هایش پیله کنند.
در صبحگاهی ، بعد ازبرد ن چهار نفر از سلول ، وقتی صدای شلیک مسلسل ها در بند پیچید . محمود مثل بچهُ خرد سالی گریه سر داد وگفت
: دیدید ؟! دیدید این ها هم به حرف من گوش نکرد ند ! همه شون پروانه شدند. من خیلی بهشون گفتم که پیله نکنند ، گوش نکردند .! پیله که بکنی دیگه تمومه ، نمی شه جلوی پروانه شدن را گرفت !
و در حالی که اشک می ریخت ، راه افتاده بود وبر سر تک تک زندانیان دست می کشید و نوازش می کرد و می گفت : کرم های ابریشم من ، به من قول بدید ، به من قول بدید که شما ها دیگه پیله نخواهید کرد !!

Thursday, March 18, 2004

( مراسم جهارشنبه سوری د ر مياندوآب ( آذربايجان

توضیح: چون داستان آماده ای نداشتم که وبلاگم را آپدیت کنم . وچون امروز مصادف بود با شب چهار شنبه سوری و من داشتم چگونگی مراسم چهارشنبه سوری در شهر خودمان (میاندوآب) را برای همسرم تعریف می کردم. و ایشان بعد از آينكه تمام داستان را با دهان باز گوش دادند،. پیشنهاد کردند که همین را ، جهت اطلاع دیگر هموطنان در وبلاگم بنویسم.که هم زیباست ، هم مناسبت دارد، وهم وبلاگم را آپد یت کرده ام. ( اين صحبت مال سي وپنج سال پیش است ) در شهرستان میاندوآب هم مثل اغلب نقاط دیگر ایران ، شب چهارشنبه سوری، در کوچه وخیابان ، کوپه های آتش بر پا می کنند وکوچک وبزرگ با خواندن این شعر به زبان آذری از روی آن می پرند ساری لقم سنین اولسون قزل رنگین منیم السون آتیل ماتیل چارشنبه بختیم آچیل چارشنبه ( رنگ زردم از آن تو باد رنگ سرخت از آن من ) (بپر وبپر چهارشنبه بختم بیدار شو، چهارشنبه در طول آخرین هفتهُ سال وبه ویژه در شب چهارشنبه سوری صدای بمب های صدا داردست ساز وگلوله از هر طرف به گوش می رسد. بعد از مراسم آتش، نوبت به آویزان کردن شال می رسد. ( به اصطلاح امروزی قاشق زنی) بدین ترتیب که بچه ها و حتی بعضی از بزرگ سالان شال ویا طنابی را که به سر ان دستمالی بسته شده است ، را بر می دارند وآن را از روزنهُ سقف خانه ها به داخل آویزان می کنند. حال اگر خانه مدرن باشد وروزنه ای نداشته باشد. شال را به مقابل پنجره آویزان می کنند. صاحب خانه به فراخور حال خود مقداری تنقلات، شکلات و یا پول به دستمال می بندد. گفته اند و ما شنیده ایم که در چنین شبی ، معشوقی را به شال عاشق اش بسته اند . بعد از مراسم شال، نوبت به گوش ایستادن می رسد که همه وصف اش را می دانند. واما صبح چهار شنبه صبح روز چهارشنبه قبل از اینکه هوا روشن شود، مردم دسته دسته ، زن ومرد ، پیر وجوان ، بزرگ وکوچک از خانه هایشان خارج شده وبه سمت زرینه رود( جغا تو) حرکت می کنند. گروه هائی از نوازندگان با آلات موسیقی خود ، نظیر ساز ، تنبک، دهل، و سورنا پا به پای جمعيت حرکت می کنند و می نوازند، که به همراه صدای انفجار بمب های صدا دار , و تک تیر ها ورگبار و صدای هلهله وشادی مردم ،در آستانه سحر قیامتی بر پا می شود. در چنین فصلی از سال جغاتو معمولا در حال طغیان است.و از هر بیست ویک دهنه اش آب با غرش فوران می کند. مردم دسته دسته خود را به کنار رودخانه می رسانند.وساز و آواز وهلهلهُ شادی مردم با غرش جغاتو در هم می آمیزد. زنان و بویژه دختران دم بخت شروع به آرایش می کنند ، ناخن می گیرند . سرمه می کشند.حنا می بندند و نقل ونبات ودیگر تنقلات از هر سو دست بدست میگردد وکام همدیکر را شیرین می کنند. دختران دم بخت جهت گشایش بختشان در سال نو، هر یک ، مقداری نفت یا الکل در پوست گردوئی ریخته و رشته نخی را بعنوان فتیله در داخلش می گذارند و روشن اش می کنند و به آب می سپارند و تا دوردست ها به بخت روشنشان در تلاطم رود چشم می دوزند. هر چه دور تر ، سال نو روشن ترو پر امید تر. وقتی هوا روشن تر می شود مردم دست و رو می شویند وتنگ های تازه ای را که قبلا خریده و بهمراه آورده اند از آب رودخانه پر می کنند. این تنگ ، بعد از اینکه با آب پر شد ، نباید به زمین نهاده شود. تمام طول راه را دست بدست می گردد، تا به خانه برسد.در خانه نیز این تنگ را با طنابی از سقف آویزان می کنند ، تا لحظهُ تحویل سال. بعد از تحویل سال ، تنگ را پائین می آورند و هر یک پیاله ای از آن می نوشند، که پاک کنندهُ تمامی کینه ها و دشمنی های از پار مانده است.!