Wednesday, April 28, 2004
( باز گشت ( قسمت اول
به ساعت نگاه می کنم هنوز نیم ساعتی وقت هست .ماشین را کنار خیابان پارک کرده ام ونشسته ام وچشم دوخته ا م به در خانه ا ی که قرار ا ست سر ساعت نه زنگ اش را بزنم .
" الان دیگه باید بیدار شده با شد . شا ید هم دارد دوش می گیرد یا سر میز صبحانه است. . راستی الان چه شکلی شده ؟ باید مردی شده باشد برای خودش ! ریش وسبیل و یا ل و کوپالی بهم زده باشد! پدر سوخته ، مو های سرش چی ؟ خدا کند از این با بت به من نرفته با شد.مو های سر من از همان جوانی کم پشت بود.و چه خون دل ها نخوردم از این با بت ، از پدرم به ارث برده بودم. ولی بعد ها که به سیاست ا فتادم بی خیال شدم مگر لنین مو داشت؟ آدم باید یا مو داشته باشد یا مخ ! "
یادم نمی آ ید آخرین بار کی بود که با یک جوان نوزده – بیست ساله همکلام شدم ،ولی یادم هست که گوئی به دو زبان مختلف سخن می گفتیم وبه دو د نیای متفاوت تعلق داشتیم. .ا یکا ش فرصتی بود می رفتم خودم را اندکی آپد یت می کردم " بیس با ل همان است که شبیه توپ عربی خودمان است ، فوتبا ل همان است که همه شان شبیه فضا نورد ند و می افتند بجان همدیگر ! حاکی ؟ هاکی را ول کن اصلا نمی دانم با ح جیمی است یا ه هوز. والیبال، بسکتبال ، فوتبا ل و پینک پونک ...... همه را فوت آبم هر چه دوست داری بپرس !
چند نوع موسیقی؟ ... جا ز ، را ک ، پا پ، کانتری میوزیک ، رپ ، خوب شد این آخری یادم آ مد . رپ خیلی مهمه ، موسیقی روزه ، جوان های امروزی اغلب علاقه مند به رپ هستند.
خوانندهُ روز چی ؟ تنها کسانی را که می شناسم ویتنی هیوستون است و سیلندیان و آ نیدا بیکر . تازه اینها هم خوانندهُ روز نیستند. می گذرم . الان دیگر وقت این صحبت ها نیست.
کاش همان دیشب که زنگ زده بود ، می آمد، همه مهمانها می دید ند ش . مشخصا آ نهائی که لیاقت پدری مرا زیر سوال برده بودند. " اعادهُ حیثیت " دیشب مشغول پذیرائی از مهمانها بودم که تلفن زنگ زده بود. و من گوشی را برداشته بودم.چه گفته بودم ، چه عکس العملی نشان داده بودم یادم نیست، شاید از هیجان دست و پایم را گم کرده بودم که همه متوجه شده بودند و سکوت کرده بودند و شگفت زده نگاهم کرده بودند. یادم هست که گوشی بدست رفته بودم ایستاده بودم در برابر قاب عکس اش که روی دیوار بود وپیراهن سبز راه راه بتن داشت .با یک لبخند زورکی که به توصیهُ عکاس بر گوشه ُ لبش نشسته بود. با چشم های درشت و پر از شیطنت .شیطنت مخصوص پسر بچه های یازده ساله. هشت سال آ زگار ، همین تصویر ، با همین پیراهن سبز راه راه ، با همین خندهُ زورکی و با همین چشم های درشت وپر از شیطنت در امن ترین گوشهُ ذهنم حک شده است.بدون هیچگونه تغییر. تنها صدای دو رگه و دلنشین اش را گوش هایم از پشت تلفن ، با شور و مشورت با حافظه ام باز شناخته بود.
شوق دیدار بعد از هشت سال جدائی ، بجای خود . ولی یک نوع تشویش ونگرانی در وجودم رخنه کرده است، و هر چه به لحظهُ دیدار نزدیک تر می شوم بر هیجانم افزوده می شود، و دست و دلم می لرزد. هیچ تجربه ُ پدری ، برای یک پسر نوزده ساله درچنته ندارم .
نیمهُ روشنم می گوید: حالا که بعد از این همه سال پسرت برگشته ، بیا و بالای غیرت غد بازی های سابق را بگذار کنار، مثل آ دم برخورد کن . دیگر گذشته را به رخش نکش.هر چی بوده تمام شده رفته. بچه بوده ، نادان بوده ،گول مادرش را خورده و بر علیه تو شهادت داده . تازه تو خودت هم چنان پاک ومطهر که نبودی! طفلک پسر، مهر پدری ندیده . حالا سعی کن جبران اش کنی !
نیمهُ تاریکم می گوید: از کجا معلوم نیآ مده ازت سواری بگیرد؟ پخمه گی نکنی که لی لی به لالاش بگزاری ! آ نوقت فردا نتوانی جلو اش را بگیری؟! سعی کن که گربه را همان دم حجله بکشی که بعدا برا یت شاخ وشونه نکشد!
عقربه ها ، ساعت نه را نشان میدهند . پیاده می شوم می روم دم در و زنگ خانه را بصدا در می آ ورم . دوست اش لوک در را باز می کند. خوش و بش می کنم . اگر جای دیگری می دیدمش نمی شناختم .دو متر قد به هم زده است.تعارف می کند بروم تو . نمی روم . همان جا منتظر می مانم .پنج دقیقه ای طول می کشد.که بابک با بار وبند یل اش در آستانهُ در ظاهر می شود.
بینائی ام دچار اختلال می شود. دو تا می بیند ، چهار تا می بیند، تصاویر در هم می ریزند.بزرگ وکوچک می شوند. درونم آ شوبی بر پا می شود.
نیمهُ تاریکم می گوید : خاک بر سرت این همه پسرم پسرم می کردی همین بود؟! این که ریخت و قیافه اش مثل گداهای کنار خیابان است! ریش وپشم وموهای ژولیده اش را نگاه کن ، خدا می داند ، آ خرین بار ، کی بوده که حمام رفته است! لباس هایش را نگاه کن ، کت اش را ببین ،معلوم نیست ا ز کدام آشغالدانی بر داشته تن اش کرده ! با چه روئی می خواهی این بابا را ببری نشان زن و بچه ات بدهی ؟!
نیمهُ روشنم با صدای رسا تر مداخله می کند ومی گوید : پسرت است پارهُ تن ا ت است . از دوری اش ا ین همه آخ و ا وخ کردی. حالا بهر دلیلی برگشته ، به سر ووضع ا ش چه کار داری ! مثل یک پدر خوب بنشین پای دل اش . سعی کن بهش نزدیک بشی ، ببین در چه حال وهوائی است.مگر جوانی های خودت یا دت رفته ؟ پیراهن ها وکتانی های چینی بادت نیست ؟ که هر چه کهنه تر و فرسوده تربودند، فکر می کردی بیشتر به پرولتا ریا نزدیک تری ! اشتبا هات گذشته را تکرار نکن ! به چشمانش نگاه کن!!
به چشما نش نگاه می کنم . نگاهم با نگاهش گره می خورد ، مهر می جوشد ، عاطفه جوانه می زندو عشق به هزا ر ترفند ، سودائی ام می کند،همدیگر را بغل می کنیم و می فشاریم .
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment