Tuesday, May 11, 2004

( بازگشت ( قسمت دوم


فاصلهُ خانهُ " لوک" تا خانهُ خودمان را تقریبا در سکوت طی می کنیم. او را نمی دانم به چه می اندیشد، ولی خود تمام سعی ام بر این است که سنجیده وبا احتیاط بر خورد کنم. بی گدار به آب نزنم . نیمهُ تاریکم دست بردار نیست ، زیر چشمی سرتاپایش را وراندازمی کند.نگاهش با تمسخروتحقیرآمیز است .می گوید : شانس آوردی دیشب نیامد ، والا جلو آنهمه مهمان آبرویت پاک میرفت. حالا هم قبل از اینکه زنت از سر کار برگردد، دستش را بگیر ببر خرید وسرو وضعش را مرتب کن !
نیمهُ روشنم مداخله می کند میگوید : راحت اش بگذار، پوشاک مسالهُ شحصی افراد است، اینقدرظاهربین نباش مگر لباس اش چه ایرادی دارد؟حالا اگر گوشواره به گوشش بود چه می گفتی؟ یا اگر نصف موهایش بنفش و نصف دیکرش سبز بود چه می کردی؟ یا مثلا تمام سر وصورتش خالکوبی بود چه عکس العملی نشان میدادی؟!
به خانه می رسیم . مادرم بی صبرانه ، پشت پنجره انتظارمی کشد که نوه اش را بعد از دوازده سال، ببیند . وارد که می شویم بغل اش می کند وسر تا پای اش را غرق بوسه می کند.
- قوربان الوم بالا بابک ، قوربان الوم سنه. وبعد هر دو دستش را بالا میگیرد ومیگوید : چوخ شوکور الله ، چوخ شوکور، بالامی گورمه میشد ن الدورمد ین .
و دوباره بغل اش می کند ومیزند زیر کریه. گفته های مادر را به انگلیسی ترجمه می کنم . این بار اشک در چشمان بابک حلقه می زند و مادر را محکم بغل می کند.
از تبادل عشق وعاطفه ، مابین دو نسل ، دو نسلی که شاید هیچ مخرج مشترکی با هم نداشته باشند وکلامی از هم را نفهمند ، از آن نادر صچنه های شکار کردنی است ، که من نصیبم می شود.اشک شوقم جاری است. احساس میکنم که خوشبختم
در لابلای گریه می خندم. بابک می گوید:
- یادت هست آخرین بار که با هم گریه کردیم کی بود؟
یادم بود ! هفت سالش بود که با من زندگی میکرد.بعد از شام ، نشسته بودیم فیلم COLOUR PURPLE را تماشا می کردیم . در یک صخنهُ حسا س وعاطفی فیلم که مرا نیز شدیدا متاثرکرده بود، بابک با چشم های اشک آلود روی بمن کرده بود وپرسیده بود " با با ... اشکالی ندارد اگر گریه کنم ؟ " ومن گفته بودم " نه بابا اصلا ، اگر نتوانی گریه کنی اشکال دارد! یعنی دلت تبدیل به سنگ شده است! "
و هر دو زده بودیم زیر گریه ، ومیان گریه خندیده بودیم .
یادش بود ! گفت : وحالا من خوشحالم که هنوز دلم تبدیل به سنگ نشده است ! آخه من هنوز می توانم گریه کنم !
این لحظهُ پرشکوه را باید جشن بگیرم، شرابی باز میکنم وگیلاس هایمان را به سلامتی هم می نوشیم . پشت بندش سیگار می طلبد ، نمی دانم تعارفش بکنم یا نه ، میکنم . میگویم : بابی سیگار ؟ می گوید : دارم . میرویم به حیاط پشتی . از جیب اش کیسهُ توتون اش را در می آورد وسیگاری می پیچد . از گذشته ها میگوییم .کم کم خودمانی تر می شویم . ولی نیمهُ تاریکم دست بردار نیست ومدام تحریکم میکند. میگویم :
- بابی ، دوست داری با هم سری به مال بزنیم؟ می پرسد " چیزی لازم داری ؟ "
می گویم : من نه ، شاید لباسی چیزی برای تو خریدیم . توی چشمهایم تگاه می کند و می گوید: مگر لباسهای من چه ایرادی دارد؟
میگویم : ایرادی ندارد ، فقط فکر کردم شاید چیزی کم وکسر داشته باشی !
انگار فهمید ! کاش چیزی نمی گفتم ! موضوع را عوض میکنم میگویم:
- بابی ، در تظاهرات تاریخی سیاتل بر علیه w.t.o شرکت داشتی ؟ اصلا آن موقع در سیاتل بودی یا نه ؟
- بودم ، وکم مانده بود دستگیر شوم ! تو چی ؟ شرکت داشتی ؟
- آره من هم شرکت داشتم ، وای چه با شکوه بود! ( از خودم شرمنده می شوم که هیچ شرکتی نداشتم ) وای که شجاعت وپایداری این جوانها قابل تقدیر و ستایش بود !
- لباس هایشان چی...؟
لعنت بر این نیمهُ تاریکم که باز کار دستم داد!


No comments: