Sunday, May 16, 2004

.....عقاب ها شا ید روزی .....


خواب دید که طوفان مهیبی در گرفته است .آنچنان مخرب وپر توان که عنقریب شهر را به ویرانه ای بدل کند.خانه ها را درهم می پیچد و درختان تنومند را از ریشه می کند.مردم از هول جان ، وحشت زده در حال فرارند واو که از فرط تشنگی و گرسنگی یارای راه رفتن ندارد ، نیمه جان به زیر دست وپای این خیل عظیم افتاده است و از درد به خود می پیچد.با التماس کمک می طلبد ولی صدایش را کسی نمی شنود .هر کس بفکر خویش است که از مهلکه بگریزد.و او سعی می کند خود را از زیر دست وپا به کناری بکشاند . ولی توان حرکت را از دست داده است ،احساس می کند که فلج شده است .
از طنین صدای افتادن سکه ای کنار گوشش بیدار می شود.خواب و بیدار، با چشم نیمه باز به اطراف نگاه می کند، جز پای عابرانی که با عجله از کنارش می گذرند چیزی نمی بیند. ظاهرا طوفان فرو نشسته است . درد پا ها یش عود کرده وشدیدا احساس کوفتگی می کند، ولی می تواند دست وپایش را تکان دهد.می خواهد بر خیزد و در جهتی که مردم حرکت می کنند راه بیفتد.که سکهُ بعدی نزدیک صورتش بزمین می افتد وبیدار ترش می کند، و بعد همهمهُ دست فروش ها وعبور اتومبیل ها از چند قدمی اش چیز هائی را بیادش می آورد.
دیشب با دیدن چند چهرهُ مشکوک از خوابیدن در داخل سالون ترمینال خزانه صرف نظر کرده بود.وبعد از سگ دو زد ن های فراوان وبعد از اینکه دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود،در یکی از خیابان های اطراف ، در میان روستائیان وبی خانه های شهر،که در گوشه وکنار پیاده روخوابیده بودند، کفش هایش را گذاشته بود زیر سرش و ولو شده بود. اگر درد پاها یش نبود ، اگر آفتاب داغ بر کله اش نمی تابید، و اگر جرینگ جرینگ افتادن سکه ها نبود، شا ید حالا حالا ها بیدار نمی شد .ولی حالا به نحوی باید خود را از این وضعیت خلاص کند .
چند سکهُ دیگر پرتاب می شود. از زیر چشم یکی دو اسکناس مچاله شده هم می بیند. چند ش اش می شود.مگر تا همین اواخر نبود که بیش از نصف حقوق خود وزنش را به تشکیلات می داد؟ حالا پول صدقه جمع کند؟! پول گدائی؟ احساس کرد بدون اینکه فرصت دفاع از حیثیت و شرافت خود داشته باشد، مورد تحقیر قرار گرفته است.کوچک شده است.مورد ترحم واقع شده است. کجا رفت آن دبد به – کبکبهُ تشکیلا ت که می توانست دهها هزار نفر را بسیج کند وبه خیابان ها بکشاند ؟! کجا رفت آن لشکر پرولتاریا؟ احساس کرد که زیر پایش بد جوری خالی شده است. پشتش بجائی بند نیست . آنها که قدمش را بر چشم می نهادند که شبی بر سر سفره شان بنشیند دیگر در خانه هاشان را باز نمی کنند! آنان که به همنشینی و همکلامی اش افتخار می کردند، راه کج می کنند،که نبینند اش .نزدیک ترین یاران همد ل وهمرزم اش ، داود ،حمید ، فرامرز،ابراهیم، ویار دبستانی اش " جهان" همگی کشته شده اند. حلقهُ محاصره را چه تنگ کرده اند ! کی شکارش خواهند کرد؟
چند سکهُ دیگر هم می افتد.از گرسنگی دلش ضعف می رود.از تشنگی نفس اش در نمی آید، از بی سیگاری پریشان و خمار است، پادرد ، کمر درد، وهزار درد بی درمان دیگر . نمی داند چه کار کند! ولی یک چیزرا مسلم میداند و آن اینکه " باید زنده بماند "
سر جایش می نشیند، کفش هایش را می پوشد ، زیر چشمی، دور وبر را می پاید.همهُ پول ها را ، بی آنکه سرش را بالا کند،جمع میکندو راه می افتد.با خودش می گوید " عقاب ها شاید روزی در سطح مرغ خانگی پرواز کنند ولی هر گز مرغ خانگی نخواهند بود."



No comments: