Tuesday, April 20, 2004

خانه های مردم



برای آ ن روز بیش از صد تا روزنامه نداشتم ، که اگر تنها بودم شاید نیم ساعت هم طول نمی
کشید. ولی با پای بچه مگر می شود راه رفت؟ پدرم درآ مد بس که گفتم "با با تند تر ، با با جان تند تر"مگر بخرجش می رفت! . سلانه سلانه برای خودش می آمد و سوال می کرد و حرف می زد. به مقابل هر خانه ای که می رسید، می ایستاد وبا چشم های درشت وحیرت زده اش ، سراپای خانه را ورانداز می کرد و می گفت : با با ...؟ با با این خونه مال کیه ؟
- مال مردم با با !
- مال مردم..؟
- آ ره با با !
- ...........
- پس این خونه مال کیه ؟
- این هم مال مردمه با با جون !
- این هم مال مردمه ؟
- آره با با مال مردمه ، بریم ، تند تر ، ببین همین چند تا مونده !
به مقابل خانهُ دیگری رسیده بودیم، دوباره ایستا د، یک دستش را به کمر زد و با دست دیگر خانه را نشانم داد .
- پس این خونه ما ل کیه با با ؟ .. این .. این خونه این گندهه !
" وای خدای من کلافه شدم ، این بچه چقدر سوال می کند!! "
- همهُ خونه ها مال مردم اند با با ! همه شون ، حالا فهمید ی؟ لطفا دیکه سوال نکن !
- همه شون ...؟!! وای ....مردم چقدر خونه داره !!!!
خنده ام گرفت ، تازه فهمیدم که موضوع از چه قرار ا ست . طفلکی پسرم فکر می کرد که این " مردم " باید یک غول بی شاخ ودمی باشد که توانسته است این همه خانه را تصاحب کند! خواستم روشن اش کنم ، که با با جان مردم یک نفر نیست ، عده ای از آ دم ها را می گویند مردم. یا همهُ آ دم های یک ده ، یک شهر ، یا یک مملکت را می توان گفت مردم .مثلا من هم جزوی از مردم هستم ، تو هم همینطور. بعد فکر کردم که راحتش بگذارم. بهتر است گیج اش نکنم. تازه ، حوصلهُ سوال باران شدن را هم ندارم. یک وقت د ید ی آمد وپرسید " پس اگر تو هم جزو مردم هستی پس تو چرا خونه نداری ؟ و غیره و غیره "
در همین فکر وخیال بودم که دوباره ایستاد و از پائین به بالا نگاهم کرد وپرسید:
- با با ...؟
- چیه با با
- تو چرا زیاد خونه نداری ؟ ها ؟ همه اش یه دونه داری ، خودش هم تاریکه ، تازه حیاط هم نداره...!
آ ن موقع ما در محلهُ " کو ئین ان " زندگی می کردیم . اکثر خانه ها نسبتا بزرگ ، تر و تمیز و پر از گل وگیاه بودند.البته ما زیر زمین خانه ای را در اجاره داشتیم که در روز روشن هم می بایست چراغ هایمان روشن می بود.
- ها .. با با تو چرا زیاد خونه نداری ؟
مسئله داشت کش پیدا می کرد و من هیچ علاقه ای بدان نداشتم. بهتر دیدم که موضوع را عوض کنم. دو خانه بالا تر گربه ای کنار نرده نشسته بود ، گفتم : با بک ، بابک ، ببین اون خانوم گربه هه چقدر خوشگله ! نگاش کن. می خاد با تو دوست بشه! . جستی زد و بازیگوشانه به سراغ گربه رفت. و من موفق شدم . ا لبته این صحبت مال پنج سال پیش است.پسرم الان هشت سالش است ، ولی خیلی راحت می توانم بگویم که به اندازهُ چهارده سالگی های من می فهمد .
همین یک هفته پیش بود ، رفته بودیم به دفتر کسی که قرار بود فرم های مالیاتی ام را پر کند . موقع بر گشتن در صندلی جلو بغل دست من نشسته بود. از آ نجا که بچهُ کم حرفی نیست، سکوت طولانی اش به شکم انداخت . نگاه اش کردم ، تو خودش بود.صدا یش کردم ، نه یکبار ، دو سه بار ، جوابی ندا د .زدم به شانه ا ش
- هی ....پسر کجائی؟
لحظاتی چشم در چشم نگاهم کرد . پرسیدم :
- به چه فکر می کردی با با ؟
- به تو
- به من ؟!
- آ ره آ خه می دونی تو خیلی فقیری با با !
جا خوردم ، منظور ا ش چیه ؟! باز چی از من خواسته که نتوانستم برایش بخرم، هر چی فکر کردم چیزی دستگیرم نشد.
- یعنی چی فقیرم با با جان ؟
- آ خه هر چی اون آ قاهه از تو پرسید ، تو گفتی ندارم!
تازه بیاد مکالمات خود با فردی که فورم های مالیاتی ام را پر می کرد افتادم
- خونه داری ؟
- نه
- زمین داری ؟
- نه
- پس انداز بانکی داری ؟
- نه
- مستغلات داری ؟
- نه
- به غیر از کارت درآمد دیگری هم داری ؟
- نه
- .............
یک جور هائی دلم به حال خودم سوخت . البته نه بخاطر فقرم ! بخاطر اینکه مورد دلسوزی قرار گرفته بودم، آ نهم از جانب پسر کوچولویم
" آ خه می دونی ، تو خیلی فقیری با با "
دستش را توی دستم فشار دادم و بغض گلویم را گرفت .
ای کاش می توانستم باز هم موضوع را عوض کنم !!



از کتاب خانه های مردم

No comments: