Monday, June 07, 2004

سنگ ا قبال


( این داستان قبلا در مجلهُ آرش شمارهُ هشتاد به چاپ رسیده است )

روزدیگری است، مثل همهُ روز ها, ولی کساد تر وخسته کننده تر. یک ونیم ا لی دو ساعت طول می کشد که مسافری از هتل و یا از خیابان سر برسد، تا صف تکانی بخورد
به اول صف رسیده بود که با سوت دربان هتل, تاکسی را در مقابل درب ورودی هتل نگهداشت. دربان در باز کرد وخانمی لاغراندام وبالا بلند در صندلی عقب نشست . از اینکه هیچ چمدان و یا بار بندیلی به همراه نداشت ، اخم هایش در هم رفت ،وحدس زد که راه دوری نخواهد رفت، آنهم بعد از آنهمه انتظار، و درحالیکه از محوطهُ هتل بیرون می آمد با یک لبخند تصنعی در آئینه ، پرسید :May I ask where is your destination mam ?
زن نیز با یک لبخند ساختگی درآئینه در حالیکه کمر بند صندلی اش را می بست گفت: oh …I am not going that far , the address is 520 east pike, sholden’t be that far isn’t?
راننده ترش کرد و زیر لب غر زد " تف به این شانسی که من دارم "
زن که انگار متوجه تغییرحالت راننده شده بود، پرسید
Are you going to take me to this address?
Yes mam, sure. Is not -
That far, you cold even walk specially in this nice whether!
But I am from out of town, I don’t know my way around –
No problem mam I will take you -
راننده حین صحبت متوجه لهجهُ آشنای انگلیسی زن می شود و بعد از اینکه به خاطر عادی سازی جو ، موضوع صحبت را به هوای خوب و ترافیک بد شهر می کشاند ، می گوید :
Excuse me mam, May I ask you a question
زن با نگاه دوستانه تری در آئینه با لهجهُ شیرین ، به فارسی می گوید " بلی من هم مثل شما ایرانی هستم!
راننده از این که سوال نپرسیده اش را پاسخ می شنود ، یکه می خورد و برای اینکه بد عنقی قبلی اش را توجیه کند ، می گوید
- البته امیدوارم برخورد مرا حمل بر بی ادبی ام نکرده باشید، ناراحتی من صرفا از بد شانسی خودم بود. آخر می دانید ، من در مجموع آدم بد شانسی هستم .
زن با شنیدن این حرف ، با اشتیاق وتسلط خاصی ، در رابطه با شانس ، انواع خوش شانسی و بد شانسی ،وروش های جدید وعلمی پیشگوئی ، سخنرانی مفصلی را آغاز می کند واين درحالی است که راننده ، تاکسی را در محل آدرس نامبرده، پارک کرده است ومثل شاگردی مشتاق که برای شنیدن درس معلم مورد علاقه اشئ سراپا گوش می شود ، به آئینهُ روبرویش , که تا نیم تنهُ زن را در خود جای داده ، خیره شده است . راننده در اصل هیچ اعتقادی به مقولاتی که زن از آنها صحبت می کند ، ندارد .ولی هیچ ایرادی هم نمی بیند, تا زمانی که تاکسی متر, کار می کند، راحت بنشیند و همچون شاگردی غلاقمند ، گه افسون فن بیان وقدرت استدلال استاد خویش شده باشد، از ایما واشارات دلپذیرو لهجهُ دوست داشتنی فارسی اش لذت ببرد .
زن به ساعت اش نگاه می کند وخطاب به راننده می گوید " اشکالی ندارد اگر من از شما خواهش کنم همین جا منتظرم باشید ؟ " راننده از خدا خواسته قبول می کند . زن پیاده شده و چند قدم پائین تر, وارد مغازه ای می شود . بعد از چند دقیقه راننده پیاده می شود و سیگاری روشن می کند . قدم زنان نگاهی به مغازه می اندازد . داخل مغازه دیده نمی شود . در داخل ویترین اسکلتی با کلاه شاپو, در حالیکه از دماغش بخار بنفش مانندی خارج می شود, ایستاده است و عنکبوتی درشت ،شیشهُ رو به خیابان ویترین را با تار های منظم خود تزئین کرده است . به نظراش رسید که یک مغازهُ جادو جنبل فروشی باشد. راننده بر می گردد ومی نشیند پشت فرمان و مجله ای را ورق می زند .
زمانی که زن به داخل تاکسی بر می گردد ، تاکسی متر, پنجاه و چهار دلار وهشتاد سنت را نشان می دهد
- ببخشید از اینکه دیر کردم. مغازهُ بسیار جالبی است . ما چنین مغازه ای توی پرتلند نداریم . در همین حال مجله ای که راننده در صندلی بغل دست خود گذاشته بود ، توجه اش را جلب می کند .
- ببخشید این مجله ایرانی است ؟
- بعله
- توی همین جا چاپ می شود ؟
- نه خیر ، توی پاریس .
- می توانم یک کمی نگاه اش بکنم ؟
- خواهش می کنم ، حتما .
زن مجله را از روی صندلی جلو بر می دارد و ورق می زند
- چقدر جالب ، چه سابجکت های مهمی دارد!
فارسی اش آسیب دیده است ، باید مدت زیادی باشد که از ایران خارج شده است .
- راستی چطور می شود یک نسخه از این راتهییه کرد؟
- من چند نسخهُ اضافی از این شماره دارم، شما می توانید این نسخه را داشته باشید
زن در حالیکه بدنبال قیمت نشریه می گردد ، می پرسد " راستی قیمت این مجله چقدراست ؟ " راننده به اصرار ، زن را راضی می کند که به عنوان هدیه از وی قبول کند . زن بعد از تشکر می گوید
- پس بگذارید من هم یک هدیه به شما بدهم، چیزی که فکر می کنم خیلی برای شما لازم است .
و همینطور که مشغول جستجو در کیسه های پلاستیکی همراه اش است می گوید "همین جا ها بود چرا پیدا یش نمی کنم ! " اینه هاش پیدایش کردم .و در حالیکه جسمی تیره رنگ ، شبیه سنگ یا چوب ، که به اندازهُ یک تخم مرغ بود و هیچ شکلی هم نداشت ، را به طرف راننده می گیرد ، می گوید :
- بفرمائید ، این هدیهُ من ، برای شماست . بهش می گویند " سنگ اقبال " لطفا خیلی مواظب اش باشید ، برای شما خیلی شانس خواهد آورد
راننده بعد از این که تاکسی را در برابر هتل پارک می کند ، رو به سمت زن برمی گردد و سنگ را از دست اش می گیرد و تشکر می کند و وانمود می کند که خیلی خوشحال است . زن بعد از پرداخت کرایهُ تاکسی, قبل از این که پیاده شود ، می پرسد
- راستی ، اینجا رستوران ایرانی هم وجود دارد؟
راننده می گوید : بله ، و نشانی دو رستوران ایرانی را ، به زن می دهد وبلا فاصله بدون آنکه فکر کند می پرسد :
- ببخشید خانوم ، می توانم شما را برای شام به یکی از این رستوران های ایرانی دعوت کنم ؟
زن ، درب اتومبیل را که نیمه باز بود ،می بنددو کمی قیافهُ جدی تر به خود می گیرد ومی گوید:
- چرا فکر می کنید، می توانید ، زنی را که بیش از دو ساعت نیست که ملاقاتش کرده اید، به شام دعوت کنید؟!
راننده که از واکنش دور از انتظار زن جا خورده است می گوید :
- ببخشید ، معذرت می خواهم ، من هیچ قصد بدی نداشتم، فقط می خواستم قدرت عملکرد این سنگ اقبالی را که به من داده اید ، امتحان کنم !!


No comments: