Monday, June 14, 2004

راهوا

این داستان قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آ رش و همچنین در مجموعهُ داستان های کوتاه ( باز ترین پنجره ) که به کوشش آقای فرامرز پور نوروز منتشر شده بود چاپ شده است .

قرار بر این شده بود که در ازای دریافت مبلغی " راهوا " ی کوچولو را صبح ها بمدت یک ماه به مدرسه برسانم .
از یک ماه قبل از باز شدن مدارس ، شمارش معکوس را شروع کرده بود . دیگر برایش غریبه و آشنا فرقی نمی کرد ، به هرجائی که می رسید وبا هر کسی که روبرومی شد ، اولین سوالش این بود :
- شما می دونین چند روز دیگه مدرسه ها باز می شند ؟
بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند ، خودش ادامه می داد :
- من می دونم ، بیست روز ، دوازده روز ، هفت روز ، سه روز
و آن صبح دوشنبه ، اولین روز، اولین سال مدرسهُ راهوا بود، که من زنگ در خانه شان را بصدا درآورده بودم . شیطونک به مادرش امان نداده بود و گوشی تلفن را قاپیده بود ومن پائین ، صدای جیغ مانند اش را شنیده بودم .
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که دو لنگهُ در از هم باز شد و پرنسس " راهوا" در آستانهُ در ظاهر شد ، فقط دو بال کوچک ، از سر شاته هایش کم داشت که به ملائک دور سر ا ولیا و انبیا در عکس های قدیمی شبیه شود . دامن چین دار سفید ،جوراب سفید ،کفش سفید ، دستکش سفید ، روبان سر سفید ، حتی کیف مدرسه اش هم سفید بود.
- صبح بخیر مادموازل راهوا !
با وقار ومتانت بزرگ منشانه ای گفت " Good morning Ali jhone "
معنی کلمهُ " جون " را نمی دانست . فکر می کرد دنبالهُ اسم ام است . دوست داشتم این جوری صدایم کند . دست اش را گرفتم و با مشایعت نگاه های وجدآمیزمادرش ،بسمت ماشین راه افتادیم . دست اش را به آرامی از دستم کشید و پیشا پیش من ، مثل کبکی خرامید. احساس کردم که همآهنگی اش را بهم زده بودم . ایکاش بجای این تاکسی فکسنی ، با یک کالسکه سفید ، چهار اسبه به دنبالش آمده بودم !
خودش را درصندلی عقب جابجا کرد و کمر بند اش را بست و در حالیکه با تکان دادن دست ، از مادراش خدا حافظی می کرد ، من راه افتادم . بین راه چندین بار سر بسر اشگذاشتم و مزه پراندم ، ولی راهوا توی عالم خودش بود . اولین روز، اولین سال مدرسه !
با تجربه ای که از پسرم داشتم" با با لطفا تاکسی را توی همین خیابان بغلی پارک کن ،روبروی مدرسه پارک نکن ." تاکسی را در یکی از خیابان های اطراف مدرسه پارک کردم . هر دو پیاده شدیم و بسمت مدرسه راه افتادیم. در محوطهُ باز ومیدان مانند ، جلو درب ورودی ،دختر بچه ها وپسر بچه هائی را می دیدی که دست پدر یا مادرشان را گرفته و بسمت مدرسه در حرکت بودند . با تردید دست دراز کردم و دست اش را گرفتم . بر خلاف انتظارم ، این بار دست اش را نکشید و لبخند رضایت بخشی بر لبان اش نقش بست .
در محوطهُ داخل سالن ، خانمی دفتر بدست ،بعد از خوش آمد گوئی و سوال و جوابی کوتاه، دانش آموزان را به کلاس های مربوطه شان راهنمائی می کرد . نوبت بما رسیده بود ، که بعد از سلام وصبح بخیر پرسید :
- اسم شما چیه خانم خوشگله؟
راهوا سرش را بالا گرفت و گفت " راهوا "
خانم ، در حالیکه یاد داشت می کرد، تکرار کرد " راهوا .."
- چه اسم قشنگی! اسم فامیل ات چیه راهوا خانوم ؟
- White
خانم ، قبل از اینکه یاد داشت کند ، رو بمن کرد و پرسید :
- white یعنی W.H. I. T. E . ؟
و من رو به راهوا پرسیدم " راهوا جان می توانی اسم فامیلت را هجی کنی ؟ و راهوا با اعتماد به نفس سرش را تکان داد و گفت :
- بعله w. h. i. t. e.
معلم یاد داشت کرد و با لبخند رو به راهوا نمود و گفت :
- خیلی خوب دوشیزه خانم White لطفا همراه من بیائید تا اسمتان را توی کامپیوتر پیدا کنم .
راهوا با نیم نگاهی بمن ، همراه معلم راه افتاد و من که کارم را انجام داده بودم، دستی تکان دادم و از مدرسه خارج شدم .
صبح فردای آن روز ،وقتی که راهوا را از مادرش تحویل می گرفتم ، با لبخند کنایه آمیزی رو بمن کرد و گفت :
- این چه اسم فامیلی بود که روی دختر من گذاشته بودی ؟ !
و من ، که هاج و واج مانده بودم ، رو به راهوا بر گشتم و گفتم :
- من گذاشتم ؟!
نیش راهوا ، با شیطنت تمام ، تا آخر باز بود و ردیف د ندان های سفید اش ، بر روی پوست سیاه و شبق مانند صورت اش ، چون برف می درخشید !

No comments: