Wednesday, June 30, 2004

لیلا


این داستان هم قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آ رش و همچنین در مجموعهُ داستان های کوتاه ( باز ترین پنجره ) که به کوشش آقای فرامرز پور نوروز منتشر شده بود چاپ شده است . ********************
یک دیگ پر از آب در انتظاربرنج، روی اجاق قل می زد. در قابلمهُ دیگری ،
بوی مست کنندهُ پیاز داغ ، برای خورشت قیمه درفضا پیچیده بود. در داخل اجاق ، سینی بزرگی پر از مرغ بریان شده جلزو ولز راه انداخته بود. روی میز اشپزخانه، چندین بستهُ گوشت چیده شده بود که می بایست چربی گیری وبرای تبدیل به انواع کباب ها ی مختلف، بریده و پرورده شوند. توی یک لگن بزرگ ،مواد کباب کوبیده آماده بودکه بایستی به سیخ کشیده می شد. آخر هفته بود . وقت تنگ بود . من دست تنها بودم .شده بودم یک سگ هار وبه زمین و زمان فحش می دادم!
در یک چنین اوضاع و احوالی بود که لیلا وارد آشپزخانه رستوران شد .دست هایش به کمراش بود و لب پائینی اش به علامت قهرآویزان . گیسوان پر پشت و لخت اش ، شانه ها وتمام پشت اش را پوشانده بود.با ذو روبان بنفش کمرنگ، ازدو طرف ،موهای پیش را به پشت سر هدایت کرده بود. پیراهن خوش دوختی با گلهای ریز بنفش، با زمسنهُ سفید بتن داشت، وکفش های سفید و با نمکی پایش بود. لیلا زیبائی و ملاحت خاص خود را از مادر مکزیکی و پدر ایرانی به ارث برده بود. زیبائی اش ، یک پرتره ، یک پردهُ نقاشی ، یک قطعه موسیقی را تداعی می کرد. براستی که زیبائی ، همزادصلح و آرامش است. نگاه اش کردم، از سر تا پا . هارمونی زیبائی ، طراوت و معصومیت اش ، آخرین مانده های خشم و عصبانیت را از جانم زدود.خم شدم وپیشاتی اش را بوسیدم و سر بسراش گذاشتم:
این فرشته س یا پری * راه ش گمشده اینوری * نه چادر ، نه روسری * الهی که ور نپری *
اخم هایش باز نشد!
گفتم : لیلا جان ! چرا ناراحتی عمو ، کسی چیزی گفته ؟
با حالت گریه شروع کرد که : اونا که نمی زارن من کمک شون بکنم ، تو می زاری ؟ .... ها؟ تو می زاری اینجا به تو کمک بکنم ؟
گفتم : لیلا جان آشپزخانه که جای بچه ها نیست عزیزم ! خطرناک است ، تازه لباس های خوشگلت هم کثیف میشه !
لیلا اعتراض آمیز ، ابروئی در هم کشید و گفت : من که بچه نیستم ، ببین بزرگ شده ام ، مامانم گفته ، تابستون که بشه من میشم اینقدر ، و شروع کرد به شمردن انگشتان اش ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، پنج سالم میشه . پس می تونم به تو کمک کنم ؟
از من انکار و از لیلا اصرار، دلم رضا نداد که دل کوچولویش را بشکنم . دست اش را گرفتم و بردم و سطل بزرگی را که پر از سیخ های کثیف بود ، نشانش دادم . گفتم : لیلا جان همهُ این سیخ ها را باید ببری به پشت آشپزخانه و بیندازیش توی ظرفشوئی . ولی قول بده که دونه دونه ببری ، که لباس هات کثیف نشه ! قبول کرد و با خوشحالی دست بکار شد.
قبل از هر کاری باید برنج را آبکش می کردم ، ولی بخاطر آمد وشد های لیلا صبر کردم . حدس زدم که بعد از بردن چهار- پنج ، سیخ ول کرده و بدنبال بازی اش خواهد رفت. فکر می کنید رفت ؟ شمردم دقیقا سی وشش بار رفت و سی وشش بار برگشت ، و سی وشش سیخ کثسف را ، همانطور که نشانش داده بودم به قسمت ظرفشوئی برد. بدون اینکه کوچک ترین لکه ای بر پیراهن اش بنشیند ! بعد از بردن آخرین سیخ برگشت و مثل خروس جنگی ، مغرور از اتمام کار ، روبرویم ایستاد ودر حالیکه دست هایش را با پیراهنش تمیز میکرد ، گفت : خوب حالا بگو چه کار کنم ؟
گفتم : لیلا جان بسه دیگه ، خسته شدی عزیزم ، برو بیرون ، یک کمی با بچه ها بازی کن !
با چشم و ابرو هایش کلی نمک ریخت و گفت :لطفا ، لطفا بزار باز هم بهت کمک کنم !
گفتم ببینم تو بلدی نقاشی کنی ؟
جستی زد وگفت : آره
گفتم : خیلی خوب ، پس برو چند ورق کاغذ و مداد پیدا کن و بنشین این گوشه ، برای من نقاشی کن !
رفت وبعد از چند دقیقه با کاغذ و مداد برگشت و یکی از صندلی ها را کشان کشان آورد و درست روبروی من قرار داد و روی پاهایش چمباتمه زد " خوب حالا بگو چی بکشم ؟ "
- هر چی که دوست داری ، هر چی که بلدی بکش عزیزم .
- نه تو باید بگی !
- خیلی خوب ، پس عکس منو بکش و خودت را ، که پهلوی همدیگه وایستادیم و دست های همو گرفتیم .
لیلا دست بکار شد و من به بریدن گوشت ها مشغول شدم . ضمن کار، حواسم به لیلا بود که بعد از تمام کردن نقاشی اش ، آشپزخانه را ترک کند که من به بقیهُ کارهایم برسم . باید می جنبیدم ، کار زیاد بود!
- لیلا جان ، کشیدی تمام شد عمو !
- یک کمی دیگه صبر کن ، پاهای خودم هنوز مونده !
چند لحظه بعد سرش را بلند کرد :
- تموم شد ، می خوای ببینی ؟
منتظر جواب من نشد و ورقهُ کاغذ را رو بمن نگهداشت ، با خطوط ساده تصویر دو آدم را کشیده بود. یکی دراز بود که به اصطلاح من بودم و دیگری کوتاه بود و دامن بتن داشن که خودش بود. کنار هم ایستاده بودیم، بدون اینکه دست های هم را گرفته باشیم
- به به ، چقدر قشنگ کشیدی ! این تو ای و این هم منم . ولی راستی چرا دست های هم را نگرفتیم !؟ دیگه منو دوست نداری ؟!
نگاهی از سر اکراه به دستکش های خون آلود دست من کرد
- من تو رو خیلی دوست دارم علی ، ولی آخه دست های تو خیلی کثیفه ، نگاه کن !!


یک دیگ پر از آب در انتظاربرنج، روی اجاق قل می زد. در قابلمهُ دیگری ،
بوی مست کنندهُ پیاز داغ ، برای خورشت قیمه درفضا پیچیده بود. در داخل اجاق ، سینی بزرگی پر از مرغ بریان شده جلزو ولز راه انداخته بود. روی میز اشپزخانه، چندین بستهُ گوشت چیده شده بود که می بایست چربی گیری وبرای تبدیل به انواع کباب ها ی مختلف، بریده و پرورده شوند. توی یک لگن بزرگ ،مواد کباب کوبیده آماده بودکه بایستی به سیخ کشیده می شد. آخر هفته بود . وقت تنگ بود . من دست تنها بودم .شده بودم یک سگ هار وبه زمین و زمان فحش می دادم!
در یک چنین اوضاع و احوالی بود که لیلا وارد آشپزخانه رستوران شد .دست هایش به کمراش بود و لب پائینی اش به علامت قهرآویزان . گیسوان پر پشت و لخت اش ، شانه ها وتمام پشت اش را پوشانده بود.با ذو روبان بنفش کمرنگ، ازدو طرف ،موهای پیش را به پشت سر هدایت کرده بود. پیراهن خوش دوختی با گلهای ریز بنفش، با زمسنهُ سفید بتن داشت، وکفش های سفید و با نمکی پایش بود. لیلا زیبائی و ملاحت خاص خود را از مادر مکزیکی و پدر ایرانی به ارث برده بود. زیبائی اش ، یک پرتره ، یک پردهُ نقاشی ، یک قطعه موسیقی را تداعی می کرد. براستی که زیبائی ، همزادصلح و آرامش است. نگاه اش کردم، از سر تا پا . هارمونی زیبائی ، طراوت و معصومیت اش ، آخرین مانده های خشم و عصبانیت را از جانم زدود.خم شدم وپیشاتی اش را بوسیدم و سر بسراش گذاشتم:
این فرشته س یا پری * راه ش گمشده اینوری * نه چادر ، نه روسری * الهی که ور نپری *
اخم هایش باز نشد!
گفتم : لیلا جان ! چرا ناراحتی عمو ، کسی چیزی گفته ؟
با حالت گریه شروع کرد که : اونا که نمی زارن من کمک شون بکنم ، تو می زاری ؟ .... ها؟ تو می زاری اینجا به تو کمک بکنم ؟
گفتم : لیلا جان آشپزخانه که جای بچه ها نیست عزیزم ! خطرناک است ، تازه لباس های خوشگلت هم کثیف میشه !
لیلا اعتراض آمیز ، ابروئی در هم کشید و گفت : من که بچه نیستم ، ببین بزرگ شده ام ، مامانم گفته ، تابستون که بشه من میشم اینقدر ، و شروع کرد به شمردن انگشتان اش ، یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، پنج سالم میشه . پس می تونم به تو کمک کنم ؟
از من انکار و از لیلا اصرار، دلم رضا نداد که دل کوچولویش را بشکنم . دست اش را گرفتم و بردم و سطل بزرگی را که پر از سیخ های کثیف بود ، نشانش دادم . گفتم : لیلا جان همهُ این سیخ ها را باید ببری به پشت آشپزخانه و بیندازیش توی ظرفشوئی . ولی قول بده که دونه دونه ببری ، که لباس هات کثیف نشه ! قبول کرد و با خوشحالی دست بکار شد.
قبل از هر کاری باید برنج را آبکش می کردم ، ولی بخاطر آمد وشد های لیلا صبر کردم . حدس زدم که بعد از بردن چهار- پنج ، سیخ ول کرده و بدنبال بازی اش خواهد رفت. فکر می کنید رفت ؟ شمردم دقیقا سی وشش بار رفت و سی وشش بار برگشت ، و سی وشش سیخ کثسف را ، همانطور که نشانش داده بودم به قسمت ظرفشوئی برد. بدون اینکه کوچک ترین لکه ای بر پیراهن اش بنشیند ! بعد از بردن آخرین سیخ برگشت و مثل خروس جنگی ، مغرور از اتمام کار ، روبرویم ایستاد ودر حالیکه دست هایش را با پیراهنش تمیز میکرد ، گفت : خوب حالا بگو چه کار کنم ؟
گفتم : لیلا جان بسه دیگه ، خسته شدی عزیزم ، برو بیرون ، یک کمی با بچه ها بازی کن !
با چشم و ابرو هایش کلی نمک ریخت و گفت :لطفا ، لطفا بزار باز هم بهت کمک کنم !
گفتم ببینم تو بلدی نقاشی کنی ؟
جستی زد وگفت : آره
گفتم : خیلی خوب ، پس برو چند ورق کاغذ و مداد پیدا کن و بنشین این گوشه ، برای من نقاشی کن !
رفت وبعد از چند دقیقه با کاغذ و مداد برگشت و یکی از صندلی ها را کشان کشان آورد و درست روبروی من قرار داد و روی پاهایش چمباتمه زد " خوب حالا بگو چی بکشم ؟ "
- هر چی که دوست داری ، هر چی که بلدی بکش عزیزم .
- نه تو باید بگی !
- خیلی خوب ، پس عکس منو بکش و خودت را ، که پهلوی همدیگه وایستادیم و دست های همو گرفتیم .
لیلا دست بکار شد و من به بریدن گوشت ها مشغول شدم . ضمن کار، حواسم به لیلا بود که بعد از تمام کردن نقاشی اش ، آشپزخانه را ترک کند که من به بقیهُ کارهایم برسم . باید می جنبیدم ، کار زیاد بود!
- لیلا جان ، کشیدی تمام شد عمو !
- یک کمی دیگه صبر کن ، پاهای خودم هنوز مونده !
چند لحظه بعد سرش را بلند کرد :
- تموم شد ، می خوای ببینی ؟
منتظر جواب من نشد و ورقهُ کاغذ را رو بمن نگهداشت ، با خطوط ساده تصویر دو آدم را کشیده بود. یکی دراز بود که به اصطلاح من بودم و دیگری کوتاه بود و دامن بتن داشن که خودش بود. کنار هم ایستاده بودیم، بدون اینکه دست های هم را گرفته باشیم
- به به ، چقدر قشنگ کشیدی ! این تو ای و این هم منم . ولی راستی چرا دست های هم را نگرفتیم !؟ دیگه منو دوست نداری ؟!
نگاهی از سر اکراه به دستکش های خون آلود دست من کرد
- من تو رو خیلی دوست دارم علی ، ولی آخه دست های تو خیلی کثیفه ، نگاه کن !!


No comments: