Sunday, July 11, 2004
خارج از لیست
هواگرم بود. از آن شب هائی که گرما نفس آدم را می برید و سیامک فقط بک شورت به پا داشت، و مثل گاوی که سرش را بریده باشند وولش کرده باشند، کف سالن پذیرائی در خود می پیچید، و دست و پا می زد. گاه به پهلو و گاه به پشت غلت می خورد و بعد روی زانوانش می ایستاد ودستانش را از پشت گردنش چفت می کرد وبه هر سمتی پیچ وتاب می خورد، می افتاد، طاقباز می شد و دوباره در هم می پیچید و مچاله می شد . درد سنگ مثانه درد بی ناخنی است !
]چه نعره ها و ضجه های دلخرشی می توانست این درد مهلک را همراهی کند، که سیا مک همه را در گلو می خورد و دم بر نمی آورد. آخر سیامک میهمان بود تازه میهمان من هم نبود، میهمان هم اطاقم بود . لابد مادر مرده بدوراز نزاکت میهمان میدانست که داد و هوار راه بیندازد.چه می دانم ، من که تنها ناظر صحنه بودم و می بایست هر چه زودتربه جمع دوستان در یک مهمانی بپیوندم، مانده بودم که چگونه صحنه را ترک کنم! گرفتار عذاب وجدان بودم که بگذارم یک نفر، آنهم توی خونهُ من، آنهم جلوی چشمان من از درد در خود بپیچد وآن وقت من بی اعتنا، بگذارم بروم دنبال عیش و نوش خودم. نه ، هنوز تا آن درجه حس انسان دوستی در من نمرده بود. البته نه اینکه نرفتم ، بعد از مدتی این پا و آن پا کردن و بعد از اینکه نبات داغی برایش درست کردم ، از در زدم بیرون . بهش گفتم ببرمت دکتر ، قبول نکرد.گفتم زنگ بزنم آمبولانس بیاید، زیر بار نرفت. می گفت از عهدهُ دوا ودکتر بر نمی آید، می گفت که به اندازهُ کافی به بیمارستان ها بدهکار است. می گفت اگر بستری شوم ، کارم را از دست خواهم دادو الان در شرایطی نیستم که دنبال کار دیگری بگردم.خلاصه ، این شد که من زدم بیرون. ولی انگار تمام عوامل دست یکی کرده بودند که مرا از رفتن به میهمانی باز دارد. درست قبل از اینکه سوار اتومبیل شوم حرکت سایه ای در پشت چرخ های عقب اتومبیل توجه ام را جلب کرد . نزدیک تر که شدم" راکون" ای رادیدم که در اثر برخورد با اتومبیل زخمی شده بود و خود را کشان کشان به پشت اتومبیل من رسانده بود . صحنهُ دلخراشی بود ومن که گوئی در اثرمعاشرت طولانی با آمریکائی ها ، احساسات حیوان دوستانه ام به عواطف انسان دوستانه ام پیشی گرفته بود، مضطرب ونگران ، خود را به داخل خانه رساندم و بدون معطلی به 911 زنگ زدم و موضوع را به اطلاعشان رساندم. پلیس ضمن اظهار تاسف ، شمارهُ مربوطه را در اختیار من گذاشت و من بلافاصله تماس گرفتم وطولی نکشید که آمبولانس مخصوص حیوانات در مقابل خانه توقف کرد و سه مرد مجهز به انواع وسائل نجات و ایمنی ، از آن پیاده شدند و در حالیکه راه های مختلف عملیات را سبک سنگین می کردند ، بدور راکون زخمی حلقه زدند. یکی از مردان ، که دستکش چرمی ضخیم وبلندی به دست داشت، برای پی بردن به میزان همکاری راکون ، در این عملیات ، در حالیکه کلمات نوازش گرانه ای بر لب داشت دست بسوی حیوان دراز کرد .راکون نخست چندین بار دندان گروچه رفت و به سوی مرد چنگ انداخت و سعی کرد که از مهلکه به در رود ، ولی سرانجام درون یک دام توری در اثر شلیک یک گلولهُ بی هوش کننده از تقلا افتاد وزمانی که مردان با دقت و مراقبت ویژه راکون زخمی را بدرون آمبولانس منتقل می کردند، نعره های گوش خراش سیامک که خانه را خلوت دیده بود در فضا پیچید. مردان متعجب به همدیگر نگاه کردند ، مسوُل گروه ، رو به من کرد و پرسید :
این چه صدائی است ؟
و من که مانده بودم چه بگویم نا خود آگاه با نلفظ آمریکائی پاسخ دادم " سیامک" . مرد تکرار کرد : سیامک ؟! . گفتم آره ، که به گمانم جانور دیگری است که به داخل خانه پناه آورده ! و در را به رویشان باز کردم .مردان در آستانهُ در قرار گرفتند و با شگفتی به تماشای سیامک پرداختند.
هیکل فربه و پشم آلود سیامک تمامی گرد و خاک وپرز های قرمز فرش را به خود جذب کرده بود و موهای بلند سرش در هزارو پانصد جهت مختلف سیخ سیخ ایستاده بودند ، و نعره های نا هم آهنگ اش ، به غرش هر جانوری مانند بود . من پیشنهاد کردم که اگر خطری نداشته باشد یکی دو تا از آن تیر ها را به سیامک شلیک کنند که حد اقل برای مدتی آرام بگیرد .
سر پرست گروه ، با اشاره به لیستی که در دست داشت گفت : البته اگر اسمش توی این لیست باشد ! وهمانطور که انگشتش روی لیست حیوانات زیر پوشش حمایتشان در حرکت بود به جستجوی اسم سیامک پرداخت .
سمور .. روباه ..آهو ... گوزن ..بز کوهی .. خرس ..خرگوش
- نه متاسفم ، شما باید با مرکز، حمایت از حیوانات غیر بومی تماس بگیرید . شب خوبی داشته باشید !
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment