Wednesday, January 19, 2005

یک گریهُ سیر

می گوید : گوش شیطون کر ، این مردم، مرگ ومیر توشون نیست؟!
می ﭘرسم ،کدام مردم مادر؟
می گوید: همین خارجی ها را می گویم دیگر !
می گویم : خارجی که مائیم مادر ! اینها که توی کشور خودشان زندگی می کنند، خارجی نمی شن که!
مکثی می کند و می گوید : حالا هر چی ، میگم که، زبونم لال ،ماشالا انگار که این مردم مرگ ومیر حا لی شون نیست! تو هم متوجه شدی ؟
می گویم: چه می گوئی مادر؟!
می گوید : ببین الان حدود یک سال است که من اینجا هستم ، توی این مدت ندیدم که کسی توی این محله بمیرد! تمام این دور وبر ها را هم میرم می گردم،نه علمی ،نه کتلی،نه حجله ای ،نه روضه ای .دلم لک زده به یک گریهُ سیر !
میدانم که مادر دلش برای" آنوری "ها تنگ شده است
" اینور میام، دلم شور آنوری ها را میزند. آنور میرم نگران شما ها می شوم .الله باعثه باعث اولسون بالا .
می گویم : مادر بلیط بگیرم مدتی برو ایران!
می گوید : آره مادر، گر چه شاید سفر آخرم باشد.
نمیدانم چرا صحبت ها و نگاه های مادر با همیشه فرق می کند . تنم را می لرزاند!



Sunday, January 02, 2005

اتوبوس مدرسه


همیشهُ خدا دلم میخواست که معلم بچه ها باشم . ولی یک روز چشم باز
کردم ودیدم رانندهُ اتوبوس مدرسه ام و ﭘانزده بچهُ ﭘنج –شش ساله از دم سیاه ﭘوست ، توی اتوبوسم نشسته وموذیانه زیر چشمی نگاهم می کنند .قیافه ها را یک به یک توی آئینه از نظر گذراندم، با اینکه خیلی تلاش می کردند که اخم آلود و دمغ جلوه کنند، تازه ملوس تر ودوست داشتنی تر هم شده بودند.چندین بار با شیوه های مختاف دست دوستی بسویشان دراز کردم ، ورﭘریده ها چنگ ودندان نشانم دادند. شیطون بلا ها با یک وجب قدشان ، یک جبهه، مشترک بر علیه من گشوده بودند. بدفعات گفته بودم که اسمم علی است ، رانندهُ اتوبوس صدایم نکنید! ولی مگر گوششان بدهکار بود! هردفعه دستی بالا می رفت
“ bus driver” این به من حرف بد زد.
“ bus driver” این موی من را کشید.
“ bus driver” او کمر بند صندلی اش را باز کرد.
گفتم ، بینید بچه ها ، من اسم دارم وبار ها اسمم بهتان گفته ام ، ساده هم است ،سه تا جرف بیشتر نیست! کی اسم مرا میداند؟
یکی از وسط داد زد “white boy” وبقیه تکرارش کردند.
چی؟! جا خوردم، فکر کردم می گویند “Radboy”. گفتم خدا یا من کی اسم فامیلم را به اینها گفته ام؟! بعد ها در اثر تکرار، متوجه شدم که چه دیوار عظیمی بین من وخودشان کشیده اند.
ولی این را هم می دانستم که دروازهُ کوچک قلبشان، تنها وتنها با کلید سحرآمیز محبت باز شدنی است. " کوچولو های نازنین، قلب های بلورین وتشنهُ محبت شما را با خنجرکینه و دشمنی چه کار ؟! لبخند بزنید، شادی کنید ،که تنها لبخند های لذت بخش شیطنت، برازندهُ رخسارکودکانه ُ شماست.
یکی دو هفته به حالت جنگ سرد سیری شد و من تمامی ترفند هایم را بکار بردم ، تا درخت دوستی ببار نشست. دوشنبه ها را روز آواز های انفرادی ، سه شنبه ها آواز های دسته جمعی، چهارشنبه ها قصه گوئی بچه ها ، ﭙنجشنبه ها قصه گوئی من و جمعه ها را روز شکلات تعئین کردیم.
بعد از مدتی همگی قادر بودند همهُ تابلو های راهنمائی رانندگی مسیر اتوبوس را بخوانند، الفبای اش را هجی کنند وهمهُ خیابان های مسیر را به اسم نام ببرند. جمعه ها وقتی اتوبوس را جلوی مدرسه نگه میداشتم وتا آمدن معلم ها ، برایشان قصه می گفتم ،ششدانگ حواس شان با من بود.بطوریکه به معلم که در بیرون ، منتظر خروج بچه ها از اتوبوس بود اعتنائی نمی کردند، می گفتند:
- خانم میشه یک کمی صبر کنی تا علی قصه را تمام کند؟
دیگر نه ا“ bus driver” و نه “white boy” بلکه علی صدایم می کردند.
آنروز آخرین بچه ( الیشیا ) را از جلوی خانه شان سوار کردم و به سمت مدرسه راه افتادم. در یکی از خیابان های فرعی مردی که یک وانت قراضه ای را هل میداد، راهم را بند آ ورده بود.خیابان نسبتا سربالائی بود ومرد از عهده بر نمی آمد.چاره ای نبود، به بچه ها یادآوری کردم که صندلی هایشان را ترک نکنند وخود ﭙائین آمدم و شانه ای دادم تا وانت را از سر راه به کناری کشاندیم. برگشتم و اتوبوس را روشن کردم وراه افتادم.بچه ها به نحو غیر عادی ساکت بودند. توی آئینه نگاهشان کردم . سرهای شان ﭙائین بود. هر از گاهی دزدانه نگاهی به آئینه می انداختند. ﭙرسیدم : بچه ها چی شده چرا این قدر ساکت شدید؟ چرا اخم هایتان درهم است ؟
اشاراتی مابین شان رد و بدل شد ویکباره مثل یک دستهُ کر نا موزون شروع کردند : ما دیگر با تو صحبت نمی کنیم “ bus driver”
حالا بیا درستش کن ، ﭙرسیدم :
می توانم ببرسم برای چی؟
ﭙانزده تا دهان یکباره باز شد و صدای جیغ وغوی شان در فضای بستهُ اتوبوس ﭙیچید. دیگر به مقابل مدرسه رسیده بودیم ، اتوبوس را ﭙارک کردم واشاره به " تی می" گفتم :
" تی می" جان تو بگو ببینم چی شده ، چه اتفاقی افتاده ؟
: تی می" کمربند صندلی اش را باز کرد و سر ﭙا ایستاد. مو های سیاه اش بطور هنرمندانه ای بافته شده وبر روی سرش دایره های تو درتو تشکیل داده بود. لبهای توﭜول اش بشکل زیبائی از دو طرف آویزان بود وسفیدی چشمان درشت اش بر روی ﭜوست تیره وبراق صورت اش چون برف می درخشید. " تی می" در حالیکه یک دستش را بالا بود و سعی می کرد بچه های دیگر را به سکوت دعوت کند گفت :
- می خواهی بدانی که چرا ما دیگر نمی خواهیم با تو صحبت کنیم ؟
گفتم آره جانم می خواهم بدانم !
- برای اینکه تو به آن مرده کمک کردی !
گفتم : ای داد و بیداد ، یعنی چه؟ واقعا شما فکر می کنید کمک کردن به کسی که احتیاج دارد ، کار بدیه ؟!
- نه ، ولی کمک کردن به یک سفید ﭜوست کار بدیه !
- چرا مگر سفید ﭜوست آدم نیست؟
همصدا گفتند ، سفید ﭜوست ها بد جنسند
گفتم ، کی این حرف ها را بشما یاد داده ؟
همصدا گفتند " مادر بزرگ"
گفتم ببینید بچه ها این درست نیست ، این درست نیست که فکر کنیم سفید یا سیاه بودن ﭜوست، کسی را می تواند خوب یا بد بکند !
" تی می" از دیگران سبقت گرفت و گفت :
ولی نه ، مادر بزرگ گفته که نباید با سفید ها صحبت کنیم، سفید ها بد جنسند
هر چی فکر کردم ، دیدم در افتادن با اتوریتهُ قدرت مند فکری مادر بزرگ، که خود تاریخ زندهُ این نژاد است ، در ذهنیت یک بچهُ ﭜنج – شش ساله تلاش بیهوده ای است. مانده بودم وملول از این که تمام رشته هایم بسادگی ﭜنبه شده بود .
گفتم : خیلی خوب ، ﭜس حالا که شما ها منو دوست ندارید و نمی خواهید دیگر با من صحبت کنید ، فردا رانندهُ دیگری برای شما خواهند فرستاد! با نگاه هایشان ، گفتگو کردند و اشاراتی ما بین شان رد و بدل شد . در حالیکه اتوبوس را ترک می کردند یکباره دم گرفتند

تو ما را یک دوستی تو یک سیاه ﭜوستی

تو ما را یک دوستی تو یک سیاه ﭜوستی