Saturday, April 09, 2005

* مارگریت *

دیگربرایم عادت شده بود که ساعت دو ونیم صبح از خواب بیدار شوم. اگر رادیوی ساعت رومیزی اش بیدارم نمی کرد، از صدای جروجر تختخوابش حتمن بیدار می شدم. بلند می شدم ، می رفتم توی اطاق نشیمن، سیگاری روشن می کردم ویک مشت بد وبیراه به زنیکه وشانس خودم می دادم وآنقدر ﭘابپا می کردم تا عملیات قرص خوری ، توالت وسرفه های قبل از خواب خانم تمام شود و به رختخوابش بر گردد. بعد بر می گشتم به اطاقم و روی تختم دراز می کشیدم، چند صفحه ای از کتابی را می خواندم، تا پلک هایم سنگین می شد و دوباره به خواب می رفتم . شب های اول حسابی کفرم در آمده بود. یعنی چه ؟ که آدم حتی توی اطاق خواب خودش هم خواب واستراحت نداشته باشد !اصلن خواب شب که دو تیکه شد ، یعنی بریزش دور ، محال است که تمام خستگی روز را از تن بدر کند. فکر کردم جای تختم را عوض کنم، ولی کجا ؟ یک طرف که بخاری بود. یک طرف هم کمد، روبروی در ورودی هم که بی خیال. چون محبورم هر روز خدا تختم را مرتب کنم. جای تخت همین جاست و تنها راهش این است که به نحوی از پیرزن خواهش کنم که از اطاق خواب دیگرش استفاده کند. ولی من که هنوز حتی کلامی با وی رد وبدل نکرده ام. اصلن ندیدمش که حرفی زده باشم! روزی بیش از یکی دو بار آنهم بمدت چند دقیقه برای برداشتن روزنامه اش از پشت در ونامه هایش از صندوق پستی اش بیرون نمی اید و هر بار که من بموقع می رسم، تا ماشین را پارک کنم وپیاده شوم، خود را هراسان به خانه می رساند و از پشت پرده کرکره ها دزدکی نگاهم می کند. خوب ، تو که این همه از من می ترسی ، چرا شب موقع خواب می آئی درست سرت را می گذاری بیخ گوش من؟! چرا نمی روی توی آن یکی اطاق ات بخوابی ؟! بعد ، وقتی فهمیدم که اخیراُ در محلهُ ما قاتلی پیدا شده که تا کنون چندین پیرزن را به قتل رسانده است ، بیشتر درک اش کردم و بیشتر مصمم شدم که هر چه زودتر باب آشنائی را باز کنم و خیالش را راحت کنم که ، بابا بخدا من نیستم ، این جوری بربرنگاهم نکن.
بعد از آن سعی کردم در محوطهُ جلو خانه بیشتر ظاهر شوم. یک روز آفتابی آخر هفته را برای تمیز کردن محیط اطراف خانه اختصاص دادم. جمع آوری انبوه برگ های خشک وشاخه های شکسته ، تا کشیدن علف های هرز ،که راه ورودی آپارتمان پیرزن را مسدود کرده بود، چهرهُ محوطه را کاملن تغییرداد.حین کار در باغچهُ کوچک جلو پنجره اش ،سایه اش را پشت پرده احساس کردم. نگاهش کردم ،دو پرهُ کرکره را از هم باز کرده بود و نگاهم می کرد. سرش را یکی دو بار اهسته تکان داد یعنی " خدا عمرت بده ، چه کار ثوابی می کنی " با خندهُ کم جانی برلب،جواز دوستی را صادر کرد. معطل نکردم ، روزنامه اش را از پشت در برداشتم و نشانش دادم. به سمت درب ورودی حرکت کرد،ومن در این فاصله نامه هایش را از صندوق پستی اش برداشتم. پیرزن پشت توری درب بیرونی که هنوز بسته بود ظاهر گشت.
دیدی بلخره رامت کردم حاجی خانوم ! نزدیک تر آمدم. پیرزن چین وچروک صورتش را درهم کشید وبراندازم کرد. یک لحظه احساس کردم که اسکلتی از قبر برخواسته و روبروی ام ایستاده است. یک پوست و یک استخوان. رگ های پیچ واپیچ ورقلمبیده از تمام صورت و پیشانی وگردنش بیرون زده بود. چشم ها تا انتهای گودی چشم خانه فرو نشسته بود. گوئی تمام خونش را با سرنگ از بد نش خارج کرده باشند. رنگ صورتش زرد بود ، زرد مرده .
با لبخندی سلام کردم و نامه هایش را نشان دادم. پیرزن درب بیرونی را نیز گشود ونامه ها را گرفت. ترس دیگر زایل شده بود، ولی هنوز به مفهوم اعتماد نبود.
گفتم اسم من علی است. یک ماهی می شود که در خانهُ بغلی شما زندگی میکنم .
لبانش تکان خورد، ولی من نتوانستم چیزی بشنوم. گوشم را بعلامت اینکه نشنیدم جلوتربردم.با صدای لرزان ونحیفی گفت : اسم من مارگریت است. من هم از اشنائی ات خوشحالم وهم از این که دستی به سرو وضع این باغچه کشیدی .صاحبخانه که گوش اش بدهکار نیست. فقط منتظر است که من بمیرم ، ولی برایش متاسفم ، چون من فعلن خیال مردن ندارم .!
چه اعتماد بنفسی! چه عشق به زندگی ای !چه مقاومتی در برابر عفریت مرگ که در آستانهُ دراش به انتظار نشسته است! راستی دلت می خواهد که به این حال وروز بیفتی و هنوز زنده بمانی؟ آیا مرگ در مقام مقایسه با یک چنین ماندنی ، نعمتی نیست؟ ولی نه ، زندگی با هر مشقتی هنوز زیبا تر از مرگ است .
و مارکریت ادامه داد :
قبل از شما یک خانوادهُ عرب اینجا می نشستند. شما کجائی هستید؟
- ایرانی
- اوه ، می دانم کجاست ، من وشوهرم یک سال در افغانستان زندگی کردیم.
برایش مشکل بود خود را سر پا نگهدارد، همین طور که صحبت می کرد خود را بطرف صندلی ای که از خیزران بافته شده بود کشاند ونشست. من بدنبالش وارد شدم. تعارف کرد که روی صندلی روبرویش بنشینم ، نشستم .
- خیلی دلم می خواست ایران را ببینم، ولی ممکن نشد، باید جای خیلی قشنگی باشد، با آثار باستانی دیدنی. البته آن موقع جوان بودم. سی و دو سالم بود. خیلی هم زیبا بودم.
لنگ لنگان خودش را بطرف قفسه ای که پر از کتاب واشیاُ زینتی کوچک بود، رساند.قاب عکس کوچکی را برداشت و نشانم داد. عکس جوانی های خودش بود. همان حوالی سی ، سی ودو را نشان می داد. خیلی هم زیبا ولوند بود. نگاهم را از عکس برگرفتم وبه صورت پیر زن انداختم. باور کردنی نبود. حتی تشابهات اصلی هم از بین رفته بودند. پیری چه بی رحمانه دست به غارت زیبائی این زن گشوده بود!
- مارگریت چند سال است که تنها زندگی می کنی؟
- حدود بیست و دو سال پیش شوهرم مرد، جوان بود وسالم. یکهو سکتهُ قلبی کرد. آن موقع در واشینگتن دی سی زندگی می کردیم. بعد از مرگ او من به سیاتل آمدم. چند سالی با خواهرم زندگی کردم. الان هفده سال است که توی این خانه تنها زندگی می کنم.
- خواهرت بهت سر نمی زند؟
- خواهرم از من بزرگتر بود. خواهرم شش سال پیش و شوهرش هشت سال پیش هر دو مردند.
- بچه چی ، بچه نداشتی ؟
- یک پسر دارم که الان پنجاه وچهار سالش است. در ایلت آریزونا زندگی میکند. دو تا پسر دارد .اشاره به عکسی کرد که توی قفسه به کتاب ها تکیه داده بود.
- به تو سر نمی زند؟
- خودش به اندازهُ کافی گرفتاری دارد، یک سال در میان به من سر می زند. سالی یکی دو بار هم تلفن می کند.
از آن روز به بعد با مارگریت دوست شدم. هفته ای یکی دو بار بهش سر می زدم. مارگریت هشتاد وچهار سالش بود. ولی هنوز رانندگی می کرد. هفته ای یک وگاهاُ دو بار برای رفتن به خرید اتوموبیل اش را از گاراژ بیرون می آورد. خودش می گفت مشگل ترین قسمت اش همان بالا و پائین کشیدن درب گاراژ است و الا رانندگی برایش مثل آب خوردن است .
دیگر مرتب بهش سر می زدم. حسابی خودمانی شده بودیم برایش جوک می گفتم. می خندید.ولی صدای خنده اش بیرون نمی آمد. ولی می شد فهمید که می خندد. می گفت
- من به همین زودی ها رفتنی هستم، می دانم دیگر کارم تمام است .
راست می گفت ، کارش تمام بود. دیگر به فوتی بند بود. من هم از انصاف بدورمی دیدم که در آخرین روز های عمرش دلش را بشکنم و موضوع را مطرح نکردم. فکر کردم می شود چند صباحی هم دندان روی جگر گذاشت و چیزی نگفت .
یکی دو ماهی گذشت ، مارگریت نه تنها قصد رفتن نداشت ،بلکه نسبت به چند ماه پیش ، سالم ترو قبراق تر هم بنظر می رسید.یک روز بعد از حمل خوار وبارش از پشت ماشین به آشپزخانه ، دل به دریا زدم و گفتم :
- راستی مارگریت تو که دو تا اطاق خواب داری ، چرا از آن یکی استفاده نمی کنی؟ البته این را برای راحتی خودت می گویم. چون من معمولا شب ها دیر وقت می خوابم وبالطبع سروصدای من برای تو ایجاد مزاحمت می کند.
همینطور که نگاهم می کرد، یکی از آن خنده های بی صدا سر داد و در حالیکه شانه هایش تکان می خورد ، گفت :
- اتفاقاُ من هم به همان دلیل توی آن اطاق می خوابم !
حیرت زده پرسیدم : به کدام دلیل ؟
- این که به راحتی می توانم صدای خرناسه های تو را بشنوم و احساس بکنم که زنده ام ، وکمتراحساس تنهائی بکنم. آخر می دانی ؟ تخت من فقط به اندازهُ یک دیوار نازک از تخت تو فاصله دارد. یعنی اگر یک شب سرم را گذاشتم و دیگر بلند نشدم ، جسدم نمی ماند روی تختم بگندد، تو خبردار می شوی ، نمی شوی؟
اشک در چشمانم حلقه زد، چه خوب شد که چیزی نگفتم، طفلکی مارگریت !
سه شب بعد، مارگریت با صدای رادیوی ساعت اش بیدار نشد، چندین بار به دیوار کوفتم، صدایش کردم ، تلفن کردم ، خبری نشد. آخر سر به پلیس زنگ زدم. پلیس وگروه امداد با شکستن پنجره وارد خانه شدند. مارگریت تمام کرده بود.

2 comments:

aliradboy said...

متاسفانه من بجای پاک کردن داستان جدید که یک سری اشکالات تایپی داشت اشتباهاُ داستان مارگریت را پاک کردم .با تمام نظرات خوب و سازندهُ دوستان بسیار با ارزشم . از این بابت بسیار متاسفم و شرمنده ار دوستانی که زحمت کشیدند و با صرف وقت ،با دقت راهنمائی ام کردند .

Anonymous said...

�ѐ ��� Ԑ�� ��ی� ��ϐی��� ��ϐی �� �ѐ ���� �ی�ی�� ���� �ѐ ��ϐی�ی�� �ی�� ��� ���یی ������ ��������� ���.� ����ی �� �ی����� �� ��� ���� ������� �� ی���� ��� �� ��� ���� ��� ��� ����� ��ϐی ���ی �� �ی���� ��� � �� �� ���� ����ی���� �� �ی��� ����� �ی�ی� .�ی��� ��� ��� ی�ی����� �� ���� ��� ���� ��� �� ����� �� �����.����ی �ѐ �� ��ی� �����ی �� � �ی���� .