Monday, December 05, 2005

** نوش جان **

اتوبوس تقریبا پراست. خانمی بگمانم اهل یکی از کشورهای آمریکای جنوبی با دو بچهُ خرد سا ل درنزدیکترین صندلی به من نشسته اند. دختر که چهار پنج ساله می نماید پاکت کوچک چیپسی در دست دارد که با لذت فراوان مثل خرگوشی که هویج بخورد دانه های چیپس را با سر وصدا زیر دندان های پیشین اش خرد می کند ، جویده نجویده قورت میدهد و بعد یک یک انگشتانش را لیس می زند وبلا فاصله چیپس دیگری از پاکت بر می دارد.خوردن وآشامیدن دراتوبوس های مترو بویژه برای بچه ها قدغن است، و این دستور با خط درشت روی پلاکارتی داخل اتوبوس نصب شده است.نگاهش می کنم و از لذتی که می برد لذت می برم .و چیزی نمی گویم.
بیرون هوا مه آلود است. سر چهار راهی، با ترافیک سنگین بعد از ظهر جمعه کلنجار میروم که گویندهُ رادیوی مترو اعلام می کند " تمامی رانندگان اتوبوس ، لطفا گوشی تلفن تان را برای شنیدن پیامی بردارید" گوشی را بر میدارم .می شنوم " رانندگان گرامی در نیم ساعت گذشته دو شعبهُ (بانک آو آمریکا) در آدرس های.........مورد دستبرد مسلحانه قرار گرفته است. سارق نخست، جوان سیاه پوستی است بیست ودو الی بیست وچهار ساله، قد ، حدود پنج و نیم فیت .با اندام ورزیده ، شلوارجین واورکت سرمه ای .
سارق دوم مردی است سفید پوست، سی وسه الی سی وپنج ساله،قدحدود پنج وهشت دهم فیت، دارای سبیل وصورت نتراشیده، با جای یک زخم کهنه برسمت راست پیشانی، با شلوار جین واورکت مشکی.پلیس برای پیدا کردن این دو سارق از ما کمک می طلبد.. اگر افردی با این مشحصا ت وارد اتووس شما شدند با فشار دادن تکمهُ مخفی اضطراری ما را در جریان بگذارید دقت کنید که هر دو سارق مسلح هستند.
ماهی هشتصد وپنجاه دلاراز حقوق ماهانهُ من، ازبا بت بهرهُ وامی که برای خرید خانه گرفته ام به حلقوم این بانک لعنتی می ریزد، و تا بیست وپنج سال دیگر هم خواهد ریخت.

گوشی را می گذارم و به دختر نگاه می کنم آخرین دانهُ چیپس را در دهان می گذارد. نگاهم می کند و می خندد، من هم می خندم و زیر لب می گویم نوش جان !

11 comments:

Anonymous said...

علی جان
عالی بود.روان وجالب .سعی کن هرهفثه بنویسی
.
جواداقا

Anonymous said...

سلام آقای رادبوی

حلوات خوردن آن دختر بچه به ما هم رسید ... نوش جانش ...
گاهی می گم خوشبحال بچه ها با دنیای دوست داشتنی شان ... کاش آن دوران که به دور از هر دغدغه ای می شد آرام بازی کرد و آرزوی بزرگ شدن را در دل داشتیم باز تکرار می شد و قدرش را می دانستیم ...

اما وقتی بچه ای را می بینم که با حسرت چیزی را می بیند که آرزوی داشتنش را دارد ولی از آن محروم هست ... خیلی متاسف می شم ...
و متاسف تر وقتی که حتی محبت هم از آنها دریغ شود ...

*

داشتم فکر می کردم با حقوق من نوعی اگر از نوع وامهایی که شما گرفتید را می گرفتم من باید چند سال باز پرداخت می کردم .

اصلا می توانستم ... ؟؟؟؟

ماهیانه هشتصد و پنجاه دلار اقساط ماهیانه شما معادل حدود چهار - پنج ماه حقوق من هست !!

یعنی اصلا نمی تونستم !!!

این روزها به دنبال یک وام حدود یک میلیون تومانی محل کارم که چهار ماه از زمان وعده داده شده آن می گذرد در انتظارم ...
مقداری را برای شهریه دانشگاه ترم بعد باید کناری بگذارم بقیه هم هنوز نیامده خرج شده !!!

می ماند ماه هایی که باید وام را پرداخت کنم ...

Anonymous said...

سلام جالب بود. راد بوی جان به بچه ه گفتی نوش ه جان يا به دزدا؟ من که خيال ميکنم به هر دو گفتي. راستی راجع به معجزه از نظر من ميتونه به کاملا بی ربط از مذهب باشه از ديد من هر انسانی اگر خودش رو درست بشناسه ميبينه که ميتونه معجزه کنه. شاد باشی

Anonymous said...

سلام . علی جان قضيه بچه بیجاره بزار ماستشو بخوره شنيدی ؟.....داستانی ست ./ شنيده بودم همه تو آمريکا صاحب خانه هستند که مال خودشان نيست !! ولی بازم از ما جلوتر هستيد ما تو اين ۱۶ سال اگر وام گرفته بوديم حالا صاحب خانه خودمون بوديم ولی تازه بايد بگرديم دنبال خونه اجاره ای.مثل اينکه با همينها داره نتيچه گيری خاطره ی داستان وارت هم ميشه . احتمالا من هم منبعد کمتر میتوانم بنویسم مراحل خرید یه تاکسی گذرنده ام و برای جبران پس دادن قرض ها باید مثال خر کار کنم . اینجا هم پلیس ها هوای ما را بخاطر همین همکاریهای «فونکی» در تعقیب و گریزها دارند . شاد باشی .

Anonymous said...

سلام. اعتقادي به اين كه اين فقر و بدبختي مشيت الهي ست ندارم اما در اين بين تمام كساني را ( چه مسئول و چه غير مسئول) كه در اين رابطه كاري مي توانند انجام دهند و دريغ مي دارند را مقصر مي دانم.
ممنون كه سر مي زنين.
پاينده باشيد.

Anonymous said...

راستي خاطره جالبي بود. هم زمان دو حس متفاوت. كه دومي خيلي دلنشين تر بود.

Anonymous said...

کاش داستانش ان می کردی.

Anonymous said...

هم از مزه ی چیپس خوردن دخترک نصیبمان شد و هم از دلهره ی دزد های بانک.داستان های تان فضا را خیلی خوب تداعی میکنند.و ممنون از اینکه به وبلاگم سر زدید دوست.

Anonymous said...

سلام تر.
چه اتوبوس هاي رمانتيكي. دوساعت بشين خرت خرت چيپس بخور پشت سر آقاي راننده بعدشم پي آبش يه لبخند مليح.
عوضش اتوبوساي ما . ديگه خييييييييليي رمانتيك اند. هميشه يا لاي در مي موني يا اون لا و لوها در حال خفه شدن و جان كندني. تازه اگه قبلش آقاي راننده مرحمت نفرموده و به خاطر تمام شدن اعتبار بليط با يه اردنگي حواله پياده رو نكرده باشنت. خيلي وقته كه ديگه سوار اتوبوس نشدم ولي مترو هامون هم حال و روزي بهتر از اون ندارن. مخصوصا قسمت آقايون كه هميشه خدا له و لونده و جمع و جور شده از در مي يان بيرون.

Anonymous said...

سلام رقیق . کارهایت را می خوانم و درودم همیشگی است .موفق باشی.

Anonymous said...

سلام رقیق . کارهایت را می خوانم و درودم همیشگی است .موفق باشی.