Thursday, December 22, 2005

* یادواره *



چند وقت پیش، وقتی صبح وارد اتوبوس شدم تا کار روزانه
را شروع کنم، اتیکت سیاه رنگی بر روی یکی از صندلی های
ردیف سوم توجه ام راجلب کرد. نزدیک تر که شدم اسم
" روزا پارکز " بر آن حک شده بود. به پاس احترام به روزا
پارک با تاریخ تولد ودر گذشت اش که همین اکتبر گذشته
اتفاق افتاد.
روزا پارکز زن سیاهپوستی بود که به کار خیاطی اشتغال
داشت.پنجاه سال پیش در شهر مونتگموری، سیاهپوستان که
هفتادوپنج درصد مسافران اتوبوس های شهری را تشکیل
میدادند حق نداشتند در ردیف های جلوی اتوبوس بنشینند
پول شان را از درب جلو پرداخت می کردند واگرسفید پوستی
در ردیف های جلوئی نشسته بود میبایست پیاده می شدند ومجددا
از درب عقب وارد اتوبوس می شدند.نشستن شان در ردیف های میانی مشروط بود براینکه اگرسفید پوستی سوار شود سیاهپوست میبایست بلند شود وجای خود را به وی بدهد.واگرجا برای نشستن نباشد، پیاده شود و به اتوبوس بعدی سوار شود.روزا پارک پنجاه سال پیش با شجاعت تمام این قانون نژادپرستانه وغیر انسانی را شکست و پای تاوانش ایستاد.ومارتین لوترکینگ ها ومالکم ایکس ها راهش را ادامه دادند و بدنبال سالها مبارزه و فداکاری به حقوق برابر(؟) دست یافتند.
پیاده شدم و به دیگر اتوبوس ها سرکشی کردم، اتیکت بر پشتی همان صندلی در همهُ اتوبوس ها نصب شده بود.
آن روز بعد از کار، احساس کردم کمتر از روز های دیگرخسته شده ام.

7 comments:

Anonymous said...

به امید روزی که عدالت به راستی در سراسر جهان حکمفرما شود. روح خانم پارک شاد و راه همه آزادی خواهان هموار باد.

Anonymous said...

سلام بر رادبوی عزیز : چه اتفاق جالب و چه تشابه اسمی ميمونی ، دو زن هم نام و دو عصيان گر .... مرا بياد يک روزای ديگر انداخت ، روزا لوکزامبورگ

aamout said...

علي جان سلام. خوشحالم كه سري به كلبه حقير مي زني.قربانت يوسف

Anonymous said...

مطالبت یکی از یکی جالب تر و بهتر است. موفق باشی.
رویا

Anonymous said...

سلام آقای رادبوی عزیز .
متشکرم از حضور صمیانه ات .
همیشه دلشادم می کنی . همینطور نوشته هایت همیشه ذهنم را در کنکاش می گذارد.

این داستانت به خاطر شجاعت زن در پاسداشت حقوق انسانی قابل تقدیر است

که بزرگان آموخته اند حق گرفتی است نه دادنی
و برای حق انسانی باید تلاش کرد . متحد شد ... و گاهی از جان هم گذشت

پست قبلی هم خیلی زیبا بیان شده بود
شاید همان پیشگیری قبل از بیماری باشد

با بعضی پیشگیریها دردی هم به وجود نخواهد آمد که نیازی به درمان داشته باشد
و طلاق از همین نوع هست ...

نمی دانم در مورد من چه فکر می کنی ...
دختری که در آسمان و کهکشانها با دنیا رویایی خویش زندگی می کند بدون انکه درد جامعه و مردمانش را بداند !!!

اما اگر دلم را می دیدی و زندگی و خودم را شاید نظرت فرق می کرد ...
نمی خواهم از دردها و آلام و پریشان خاطری ها و غمهایم بگویم ...
تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که نیروی امید را در وجودم زنده نگه دارم و امید داشته باشم با تلاش و ایستادگی می توانم با وجود همه این فشارها سرم را بالا بگیرم .

گاهی وقت قلم را می چرخانم تا از دردم که یکی از دردهای گمشده جامعه ام هست بگویم ... قلم در راه می ماند . شاید به خاطر اینکه گاهی تلخ می نویسم در این مورد ...
به جایش برای مبارزه و رویارویی با همه این دردها از امید می گویم از چیزهایی که در پستوی ذهن ها گاهی گرد فراموشی می گیرد ...
شاید تقلایی بی حاصل باشد اما باز هم تلاشی از سر امید است برای زیستن
برای رویارویی با همه مشکلات زندگی

کاش می دانستی ...

راستی خانه جدیدم همانی است که اینجا آدرسش را می گذارم ... دیگر در خانه جدید می نویسم شاید با کمی تغییر ....

باز هم متشکرم دوست خوبم
در پناه حق

Anonymous said...

سلام آقای رادبوی عزیز! ببخشید. مدتی‌ست که بدجوری گرفتارم . از لطف شما مثل همیشه سپاسگزارم. راستی انگار آن‌طرفها سال تازه ای آغاز می‌شود. بگذارید تبریک بگویم به شما و بخصوص دختر کوچولوی گلتان. نمی‌خواهم احساس غربت و دوگانگی کند. این هم برای خودش آغازی‌ست دیگر. مگر نه؟پیروز باشید و شاد

Anonymous said...

علیرضای عزیزم سلام. ببخشین اگه دیر به دیر بهت سر می‌زنم. امیدوارم همیشه شاد و پیروز باشی