Thursday, January 12, 2006

شما چه می کردید؟


اگر شبی دیر وقت دخترزیبا و جوانی سوار تا کسی شما شده باشد و برده باشدتان به جائی خلوت و تاریک وحین پیاده شدن با لوندی خاصی از شما خواسته باشد که تاکسیمتر را روشن بگذارید و منتظرش بمانید تا برگردد،وبمقصد دور تری خواهد رفت ، شما چه می گفتید؟ می گفتید نه ؟ مطمعنم می گفتید آخ جون این هم یک ماهی درشت برای امشب، حد اقل بالای پنجاه دلار .وبعد لابد نگاهی در آئینه به خودتان می انداختید واز داشبورد اودکلن را بر می داشتید وبه خودتان می زدید ومی نشستید به خیالبافی تا سرو کلهُ خانم پیدا شود. درسته؟ تاکسیمتر هم که مرتب دارد برای خودش کار میکند .
بعد ، اگر در حین همین خیالبافی ها درب جلو سمت راست تاکسی تان باز شده باشد وسایه ای آهسته چون ماری به درون خزیده وبا تهدید اسلحه ای که بسمت شما قراول رفته است از شما خواسته باشد که جیب هایتان را خالی کنید وشما مذبوحانه تلاش کرده باشید که حقه ای سوار کنید ولی با یکی دو ضربه با لولهُ اسلحه، گرمای خونی راکه از پیشانی تان جاری است احساس کرده باشید وتازه متوجه شده باشیدکه آن دختر جوان واین مرد سیاهپوست چه دامی برایتان گسترده بودند و بعد مانده باشید تنها ، با جیب های خالی وخون پیشانی .
***
نه، اگر شمادریک بعد از ظهرگرم وآفتابی ، بعد از یک روز کاری خسته کننده، خبردار شده باشید که زنتان در بیمارستان سر زاست. نگران وبا عجله خود را به اولین تاکسی در صف رسانده باشید و در را باز کرده ودر صندلی عقب نشسته باشید وآدرس بیمارستان را به راننده داده باشید وگفته باشید که عجله دارید. آنوقت راننده در آئینهُ روبرو اش وراندازتان کرده باشد وبا سخنان بی ربط و با اشاره به زخم پیشانی اش خواسته باشد که ماجرائی را تعریف کند، وشما مجددا گفته باشید که عجله دارید ، ولی ایشان این باربا وقاحت تمام درخواست بیعانه کرده باشد، چه می کردید؟ شاید بعد از نثارمشتی بد وبیراه، پیاده شده وبه تاکسی دیگری سوار می شدید، نه؟
ولی من با توجه به تجربه وشناختی که از اکثر راننده تاکسی های این شهر که اغلب مهاجر هستند دارم وبا علم به این که همگی سروته یک کرباسند. بیست دلار درآورده وانداختم روی صندلی جلووگفتم : بیا این هم بیعانه، هیچ حرفی هم نمی خواهم بشنوم، فقط مرا به مقصدم برسان!

***

تمیدانم چرا حرف از بیعانه زده بودم. شاید به این دلیل که بار ها سوار شده بودند، محترمانه برده بودمشان، به مقصد که رسیده بودیم، در را بازکرده وفرار کرده بودند . توی آئینه مجددا نگاهش کردم، بنده خدا اصلا تیپ اش به آن جورآدم ها نمی خورد. چه برخورد احمقانه ای کرده بودم! دلم می خواست به نحوی از دلش در بیاورم.
گفتم : آقا واقعا من از شما معذرت می ..
دو انگشت سبابه اش راکرد توی سوراخهای گوش اش وگفت : دوست ندارم حتی یک کلمه هم بشنوم، فقط مرا به مقصدم برسان همین !
از خودم بدم آمده بود . در حد بعضی از راننده تاکسی هائ کلاش و مرد رندی، که می شناختم، سقوط کرده بودم. شرمم شده بود. خود را از تیررس نگاهش در آئینه می دزدیدم.
در مقابل بیمارستان نگهداشتم .تاکسیمتر دوازده دلار وچهل سنت را نشان می داد. تا بقییه ُ پولش را بازگردانم، از تاکسی پیاده شده بود. سرم را از پنجره بیرون کردم وگفتم : آقا بقیهُ پولتان!
برگشت وبا لحن ملامت باری گفت : بقیهُ را بعنوان بیعانه برای مسافر سیاهپوستی که شاید بعدها سوار کنید نگهدارید ، آقای نژادپرست ! ورفت
ومن ماندم ، باز تنها واین بار با عرق شرم بر زخم پیشانی .

12 comments:

Anonymous said...

چرا لپ تاب نخرم ؟؟ کنجکاو شدم

Anonymous said...

چی بگم ؟؟ فقط می دونم وقتی یه بد بیاری که می یاد دیگه بقیه شم همینجور پشت سرش می یان.
راستی تعطیلات بهتون خوش گذشت؟؟

Anonymous said...

من داستانتون رو خوندم خودم رو به جاي هر دو نفر گذاشتم باور كنيد همين رويه ايي رو كه شما بيان كرديد پيش ميگرفتم !!!!!

Anonymous said...

سلام بر علی آقای محترم. فکر کنم کلمه ی «مذبوحانه» برای اينجا درست نباشه / زمانی اگر ميخواستند الگویی برای لمپنيسم مثال بزنند بيدرنگ شغل شاگرد ، شوفری را مثال ميزدند ....حالت اين جدال با خود و مبرا دانستن از اون خصلتها زيبا نشان داده ای ...

Anonymous said...

Salam Ali jan, vagean dastet dad nakone. in ham mesle bageye dastanhaye kootahet, zeyba,mokhtasaro mofid va bedoone kalamei ezafe ke beshavad ahzfesh kad.
man montazer hastam ke majmoei az in dastanha ro dar yek KETAB be chab beresooni.midanam ke majmoeye ba arzeshi az kar dar khahad amad.
moshakhasan dar in dastan az rabt dadane gesmate 1 va 2 va hamchenin az ekhtetaame har kodam kheyli khosham amad, dast marizaad.

Anonymous said...

با سلام و ادب
------
دوست گرامي جناب رادبوي عزيز
ابتدا دو سالگي وبلاگتان را تبريك مي گويم و اميدوارم كه قلمتان همچنان استوار و جاري باشد و قصد اين را نداشته باشيد كه ما را از مركبتان كه تا دوردستها برده و گاهي به لذت نشئه اوري از خواندن ان مي رساند پياده و محروم كنيد.
درباره داستان فوق حرف خاصي ندارم .همه ما به نوعي دچار اين " اثر هاله اي " مي شويم و با اين توضيح كه در جوامع متجدد شدت و حدت ان بمراتب بيشتر مي باشد
موفق و شادكام باشيد

Anonymous said...

salam
faghat mitoonam begam ke har kasi har jai hast bayad az dide khodesh amal kone ,vali in mane az in nashe ke hichi ro nabine
man khodam too bar khorde ba adama hamishe dochare in moshkel misham ke oono ba choob baghiye bezanam ya na?
age nazani ke migan taraf pakhme va nafahme va ...
age ham bezani ke bayad nezare gare jange dakheli bashi,va hey aspirin ke ey vay vejdanam
(((man dastan kootah kheyli doost midaram ))
dige harfi nist
man farda daram miram dar abad (nemidoonam ahle kooh hastin ??),va nemidoonam chera in jomleye akharo neveshtam

Anonymous said...

دوست عزیز، بسیار جالب بود. واقعاً لذت بردم از خلاقیت ذهن شما.
ضمناً بسیار بسیار ممنون از اینکه به وبلاگک پسرم آمدید، مایه افتخارم است. همینطور خیلی ممنون از اینکه مرا به داستان زیبای "نیمه مست نیمه هشیار" ارجاع دادید. خیلی جالب بود، حدیث خیلی هاست این روزها...ا

ناآرام said...

روش جابجا كردن دوربين روي شخصيت هاي داستانتون جالب بود

ناآرام said...

سلام مجدد. وقت كردم و آرشيوتون رو از ماه جون تا حالا خوندم. اولش فكر كردم كه داستان مي نويسيد. بعد فهميدم كه بيشترش خاطره ست. يك جور شرح وقايع. من معمولا حوصله ندارم چيزي رو كه بيشتر از ده خط باشه بخوانم، حتي اگر خودم نوشته باشم! ولي خاطراتي كه نوشته بوديد رو بي اختيار تا آخر خواندم. چون خيلي جذاب بودند! رنگ پس زمينه وبلاگتون هم باعث مي شه چشم خسته نشه. مطلب كبوتران قشنگ بود. عكس اون كودك قحطي زده ي آفريقايي رو هم قبلا ديده بودم، واقعا دردناك بود. مطلبي كه در مورد فرهنگ گريه در بين ايراني ها نوشته بوديد رو هم خوندم. درسته، نمي دونم چرا اينجا هيچ كس ارزشي براي خنديدن قائل نيست. عكس هاي لاس وگاس هم قشنگ و وسوسه كننده بود. واقعا زيبايي هاي دنيا رو ما هيچ وقت نديده ايم. مكالمات شما و دختر گلتون هم خيلي جالب بود. مخصوصا اونجا كه بهش گفتيد وقتي مي ره تهران بايد چادر با خودش ببره! كلي خنديدم! اون مرد ايرانيه كه گفته بود اهل ايتالياست هم جالب بود. عجب اسمي هم داشت! حداقل اسمش رو عوض نكرده بود. واقعا نمي فهمم انسان در چه شرايطي قرار مي گيره كه مليتش رو انكار مي كنه. اون خانومه هم كه صداي مردونه داشت جالب بود. ولي بالاخره من نفهميدم، اون هم ايراني بود؟ فارسي حرف مي زديد يا ترجمه كرده بوديد؟ اون مطلب سگ و سنگ هم من رو ياد يكي از داستانهاي ايراني انداخت. يادم نيست از كي بود. شايد از سعدي. همون كه آخرش مي گه: سنگ ها را بسته اند و سگ ها را گشاده. بقيه ش هم جالب بود. با توجه به چيزهايي كه نوشته ايد فكر مي كنم هفته اي حداقل دو سه بار بتونيد مطلب بنويسيد. از اتفاق هايي كه توي اون هفته افتاده. ولي احتمالا وقت نمي كنيد. ببخشيد پرحرفي كردم. فعلا..

Anonymous said...

salame 2bare// khosh halam ke be man sar zadaid//kooh khosh gozasht//jaye shoma khali//key be key up mikonid//man miyam va hey be dar o divar mikhoram //

Anonymous said...

in comment baraye poste man va dokhtaram hastesh ::::ajab dokhjtare balai // doaye maskharei ag ebegam ishalla sad sal sayatoon roo sare dokhtaretoon bahse // omid varam ta akhari ke bqa ham hastin zibatarin lahazat ro ba ham dashte bashin//dar morede camp va chador ba maze bood harfe kochooloye nazaninetoon (khakhare manam hamin ghaddiye) .vali mage inja too iran dokhtara majbooran chador sar konan oonam az 7 salegi ??!!