Monday, January 23, 2006

* الوداع *


وقتی نیستی ، دلواپس ونگرانم . بهانه می گیرم . بی جهت به دیگران پیله می کنم. دستم ودلم به هیچ کاری نمی رود.مثل دیوانه ها حا لت روانی پیدا می کنم.یک جا بند نمی شوم وتا پیدایت نکنم آرام وقرار نمی گیرم. می بینی چقدر به تو وابسته ام ؟
وقتی هستی ، هرم نفس هایت تسکینم می دهد.بوسه هایت آرامم می کند.ولذ ت لحظات پرشکوه آمیزش تن وجان خرابم می کند ، آنچنان که به صداقت تو در این میان شک میکنم.وبی تفاوتی ات آزارم می دهد و از اینکه دل در گرو یک رابطهُ بی سرانجام ویک جانبه ای نهاده ام، به خودم لعنت می کنم وزمانی که به تمامی آن ضربات وصدمات روحی ، جانی ومالی ای که درطول سالیان سال از برکت زندگی مشترک با تومتحمل شده ام، فکر میکنم ، به توهزارباربیشتر لعنت می فرستم. می بینی از دستت چقدر بیمار وخسته ام ؟!
راستی ما دو تا ، چرا دست از سر هم برنمی داریم؟ چرا همدیگر را راحت نمی گذاریم؟ نمی دانم این کدام نیروی جهنمی است که ما را بسوی هم می کشاند؟! این کدام قدرت جادوئی است که مرااین چنین اسیر وگرفتار توکرده است؟ میدانم عشق نیست! علاقه نیست! حسن جمال تونیست! لطف کمال تو هم نیست!. چه میدانم شاید نوعی عادت باشدکه دراثر قدمت وتداوم، به اعتیاد تبدیل شده است.شاید هم بخاطرترس از تنهائی است.
آخر این حماقت محض نیست که آدم دود از کلهُ همد یگربلندکند واسم اش را بگذارد زندگی ؟!
آخر دیوانگی نیست، که آدم آتش به هستی همدیگر بزند وبسوزد وبسازد واسم اش را بگذارد وفاداری ؟!
حال که سر صحبت باز شده است بگذار صادقانه اعتراف کنم که روابط من وتو نه بر پایهُ یک منطق عقلانی استوار است ونه از دیدگاه یک عرف اجتماعی قابل پذیرش !
من بارها متوجه سده ام که چگونه عده ای درمجالس ومهمانی ها ، به محض دیدن من وتو،ابرو درهم کشیده ورو ترش کرده اند!
من بارها احساس کرده ام که چگونه یک عده عدم رضایت خود را از حضور ما در جمع شان علناُ نشان داده اند و گاه نزدیک ترین وگستاخ ترین شان، دلسوزانه نگرانی عمیق خود را از ادامهُ رابطهُ من وتو، ابرازداشته و عواقب زیان بارآن را یادآور شده است.
از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان .چند صباحی است که من هم با این حضرات هم صدا شده ام و به ضرورت قطع یک چنین رابطه ای پی برده ام. صادقانه بگویم ، به اینکه، رابطهُ تو با من غیر دوستانه و سودجویانه بود، سالیان سال پیش پی برده ام . حالا چرا این همه مماشات بخرج داده ام ؟ دریغ از یک جو اراده وقاطعیت .
به دل نگیری ، عاقلی می گفت : هر بوسه بر لبان تو میخی است که من بر تابوت خویش می کوبم . من باور می کنم و معتقدم که ضرر را در هر مقطعی که متوقف کنی استفاده است ومتاسفانه باید بگویم که این بارمنتظر رای تو نمی مانم و بطور یک جانبه اعلام جدائی وطلاق می کنم. و با خود عهد می بندم که بعد از این نه تنها لبان تو، بلکه لبان هیچ نوع سیگار دیگری را هم نخواهم بوسید.
بدرود ، بدرود ای همدم و مونس بیش از بیست سال از بهترین دوران زندگیم ! بدرود.
این نوشته قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آرش به چاپ رسیده است. علت این که با اندکی دستکاری مجددا در اینجا منتشر می کنم به دو دلیل است:
الف. عده ُ زیادی از دوستان جدیدم آن را نخوانده اند .
ب .اینکه الان بیش از سه هفته است که دوباره سیگار را به نفع سه تار طلاق داده ام.

8 comments:

Anonymous said...

عالي بود !!! تا نيمه داستان فكر كردم مي خواي از خانومت جدا بشي خوب تونستي خواننده رو گول بزني و مطمئنم كه تا آخرش به هيچ عنوان كسي نميتونه شك كني ..........پايدار باشي

Anonymous said...

خوب سه هفته هم براي خودش رکورديست. راستش سر درد دل ما رو هم باز کردي بعد از...بعله، بيست و هشت سال زندگي مشترک! تا حال سه چهار دفعه فرستادمش خونه‌ي ‌باباش اما چه فايده آخر سر مجبور شدم خودم با دست خودم برش گردونم. باز شما يه نشمه(!) داري که هزار کرشمه دارد. من بي‌ذوق از آن هم بي بهره‌ام.
متن جالبي بود و خوب کرديد که گذاشتيد در وبلاگ که نصيب ما هم بشود. شايد مفيد بيفتد و بهانه شود تا گرفتاران و اسيران هم بند بگسلند!
بهرصورت بن کوراژ عرض مي‌کنم

Anonymous said...

sسلام. اول ممنون بابت تبريک تولدم که بهم گفتی. دوم تبريکی هر چند دير برای اين داستانک عالی عالی. حالا شما هی بگو بايد انتقاد کرد، آقا الان اين کار شما فوق العاده بود تا نگفتی سيگار نفهميدم ماجرا چيه. حالا انتقاد چي چی؟! تشويق درست همانقدر سازنده است که انتقاد به جا. سوم تبريک و ۲ و ۳و چند بار تبريک برای اينکه سيگار رو ترک کردی. اميدوارم که مردانه و پايدار در اين راه دشوار استوار بمانی. به جز ترک روانی از کمک های ديگر هم برای ادامه و آسان کردنش استفاده کن. برات صميمانه آرزوی سلامتی و رهايی از اين اعتياد مضر می کنم

Anonymous said...

سلام.
نوشته زیبایی بود. از صنعت تعلیق به خوبی استفاده کرده بودید.
پاراگراف اول کلی ذوق کردم. اما بعد هر چی پیش می رفتم نگران و نگران تر... تا ایثکه آخرش دیگه گل کاشتین.
براتون آرزوی موفقیت می کنم.مخصوصا با این شاهکار آخرتون. سه هفته خودش عمریه نه؟؟؟
شادزی.

Anonymous said...

سلام بر علی آقای گل . خوب حرفها و عقده های!! دلت و دلمان را در تعبیر و استعاره های زیبا بر سر سیگار بیچاره در اوردی ها ....اما زود مشت خودت رو هم باز کردی ، عشق و عاشقی با سه تار خانم لا اقل به این زودی ها رو نمی کردی؟! ....البته اگر دوباره بر گشتی دیگر باید اعتراف کرد که سرش هوو !! آوردی / واقعا زیبا بود ، البته من تعجب می کنم از آدمهای سیگاری ترک کردنش زیاد هم سخت نیست دوستی دارم که می گوید من تا حالا ده ها بار ترکش کرده ام !!!. / خب حالا سه تار کجای کاری ؟به ردیف نوازی رسیدی ؟ با متد علیزاده یا ذولفنون ؟ یه بار در پالتاک با معشوقه هایمان حاضر بشیم .....با توفیق روز افزون برایت هنوز نشئه ی زیبایی های داستانت هستم .

Anonymous said...

salam // va dastetoon dard nakone babate matlabe jadid //vali rastesho bekhayn be nazare man aslan matlabe khas va taze va jalebi nabood //montazre matlabe baditoon hastam

ناآرام said...

نوشتن داستانهايي كه آخرش غير منتظره باشه واقعا كار هنرمندانه اي است! اونجا به غير منتظره چي مي گيد؟ آيرانيك؟! راستي داستان اون مردي كه زنش رو برده بود بيمارستان و آخر سر همه توي سالن براي جردن دست مي زدند هم خيلي باحال بود. وقت مي خوام. براي خواندن تمام آرشيو

Anonymous said...

با درود .خوبید اقای راد بوی عزیز ؟داستانتان معرکه بود البته من از همان ابتدا داستان منوجه شدم که منظورتان یا سیگار است یا یک شی دیگر اما کلمه بوسه که با غلظت زیادی بکار گرفته شده بود مرا مطمئن کرد که طرف مقابل باید سیگار باشد و ... البته از ظرافت های داستان شما اشاره غیر مستقیم به رابطه میان اول شخص و سیگار است که بسیار زیبا به تصویر کشیده شده...امیدوارم رابطه غیر عقلانیتان باسیگار مجددا شمارا وسوسه به اغاز رابطه نکند.خوش باشید وبدرود