Friday, September 08, 2006

این پا آن پا


مثل همهُ چهارشنبه ها صبح راس ساعت پنج ونیم، با زنگ ساعت موبایل ام از خواب بیدار شدم.قبل ازاینکه دوش بگیرم، رفتم آشپزخانه قهوه را بار گذاشتم برگشتم دوش گرفتم. لباس پوشیدم.دوتا تیکه نان انداختم توی توستر،حاضر که شد، با پنیروگردو وگوجه فرنگی ساندویچی درست کردم وبا لیوانی قهوه رفتم نشستم توی حیاط.از صبحانه که فارغ شدم گوجه فرنگی هارا آب دادم وچند تای رسیده راچیدم آوردم توکه پرنده ها نیایند سر وقتشان. رفتم سرکامپیوتر. زن ام که نبود دعوا کند و هی از اطاق اش داد بزند وبگوید " کجائی؟ چه کارداری می کنی؟ دیرات نشه ؟ " . یک دوهفته ای است که با دخترم رفته اند ایران.ازهفت دولت آزادم. بعله ، روشن اش می کنم تا راه بیفتد ،قهوهُ دیگری می ریزم.اول از همه می روم سراغ وبلاگ ام یعنی در واقع کامنت ها.کامنت تازه ای دارم از یک وب خوان حرفه ای ودائمی که کامنت های جانداری میگذارد.دوستم آقا یا خانم رهگذر.کامنت اش راتا آخرمی خوانم .خوشم می آید . این باریش ازدفعات قبل با من توافق دارد.دوباره می خوانمش.لبخند رضایتی برلبانم می نشیند.به ساعت نگاه می کنم. نه، وقت هست هنوز.می روم سراغ میل باکس ام.زنم که نیست هی بگوید" خدامرگم ...نشسته پای کامپیوتر.من یکی که نمی برم ! حالا هر چقدر که دوست داری بنشین"از درخانه مان تا سرکار من دقیقا پانصدوشصت ونه قدم معمولی است.صبح ها آن قدراین پا آن پا می کنم که یکی دوباردرماه زنم مجبورمی شود با اتوموبیل اش مرا برساند.
ده دوازده تا ایمیل دارم . فقط اسامی را می خوانم. سیما ، محسن، سیامند، مجید،....می گذارم برای بعد،کامپیوتر را خاموش می کنم.در وپنجره را می بندم.کیف دستی ام را برمی دارم.از در خارج می شوم در را می بندم وراه می افتم .رادیوی موبایل ام را روشن می کنم وهدفون رامی گذارم به گوشم. نه حداقل امروز را که این قدر خوب آغاز شده است نمی خواهم با اخبارلبنان خراب کنم. به اندازهُ پانصدوشصت ونه قدم معمولی موسیقی کلاسیک گوش می کنم.وقتی که در برابر باجهُ حضوروغیاب قرارمی گیرم قبل از اینکه جلوی اسمم را در دفترروزانه امضا کنم به" بروس" سوپروایزری که هشت سال است( حد اقل تا آنجا که من میشناسم) پشت این باجه می ایستد و به ساعت بزرگ دیوار روبروی اش زل میزند، برای هزارونهصدویست ویکمین بار صبح بخیرمی گویم بروس بعد از صبح بخیرمتقابل با لبخند می گوید" متاسفم آقای رادبوی شما امروزغیبت داشتید. لطفا این ورقه را امضا کنید.با تعجب می گویم: غیبت ؟! من که اینجا هستم!ساعت دیوار روبرو را نشانم می دهدومیگوید : شما سر ساعت هفت می بایست اینجا می بودیدوتا شش وپنجاه ونه ثانیه هم به شما فرصت می دهیم که جلوی اسمتان را امضا کنید.ولی هفت ویک دقیقه که شد دیگر غیبت محسوب می شود. شما هفت وسه دقیقه آمدید.به ساعتم نگاه می کنم ، هفت وسه دقیقه است.توی دلم یک دست فحش وبد وییراه به خودم می دهم ودوبرابرش را به بروس. به خودم ، که چرا این همه این پا آن پا کردم. به بروس ، که مرتیکهُ دگم وبی عاطفه،الآن هشت سال است که ماباهم آشنا هستیم وهر روزحداقل یک سلام وعلیکی رد وبدل میکنیم. دو دقیقه زمانی نیست که برای من غیبت رد می کنی؟!مگرمن آپلوهوا می کنم که دو دقیقه دیر وزودش قابل جبران نباشد.اتوبوس راندن که دیگر این صحبت ها را ندارد!بدون اینکه خودم را بشکنم ورقه را امضا می کنم.در این گونه موارد مقررات این است که بمدت یک ساعت همان جا توی سالن منتظر می مانی که اگرکس دیگری غیت کرد ویا براثر مریضی سرکارحاضرنشد،کار او را انجام دهی.والا پول همان یک ساعت را دریافت می کنی ومی آئی خانه، بعلاوه پنج نمرهُ منفی (یست وپنج نمره منفی در حکم اخراج است)با اینکه اهل یلیارد نیستم ولی لز زور عصبانیت تمام یک ساعت را میروم همان گوشهُ سالن با خودم یلیارد بازی می کنم ونهایتا راه خانه را پیش می گیرم. توی راه با اینکه ازکل داستان دلگیر بودم ولی از اینکه در این مملکت قانون ومقررات بدون استثناُ رعایت واجرا می شود. از اینکه روابط جای ضوابط را نمی گیرد، برایم قابل تحسین بود. داشتم به این فکر می کردم که ، یعنی می شود روزی ما هم در مملکت خودمان یک چنین نظمی را برقرارکنیم؟وقتی به انبوه مشکلات ومعضلاتی که گریبان جامعه مان را گرفته میاندیشم می بینم نه ، شدنی نیست . خانه از پای بست ویران است.

14 comments:

Mo said...

جناب رادبوی خوب می توانی حرفهایت را در بیان ماجراهای عادی زندگی بزنی. داستان نوش جانت را هم این هفته در نشریه فرهنگ دوباره خواندم. باز هم زیبا بود. امیدوارم تا خانم بر می گردد شغلت را از دست نداده باشی.

Anonymous said...

سلام به آقای رادبوی عزیز و گرامی . از اخر شروع می کنم .....خواجه در فکر نقش ایوان است !!!! امیدوارم از غیبت طولانیم دلخور و دلگیر نشده باشی ....راستش حالا هم با اکرا آمدم ، آخر برای آن پست هیچ چیزی نداشتم ...و هر وقت آمدم تا چیزی بنویسم آچمز ! شدم . مات و مبهوت ! شاید هم دلیلش موضوع آن پست نبوده ، حالت روحی خودم بوده ...بهر جهت اینها نوشتم تا از سر تقصیرم بگذری !!
و اما در مورد نظم کاری و دیسپلین آمریکایی ها من سالها پیش در محیط کاریمان از آن آگاه شده بودم . بعد از انقلاب... شرکت کشتی سازی شهر ما بدست شاگردها و مترجم های آنها افتاده و اداره می شد ، ما اولین نسل کارگران فنی بودیم که از انها یاد می گرفتیم و کار می کردیم ....وقتی بوق (کافی تیم) به صدا در می امد و ما تفریح وار ده دقیقه اینور و ده دقیقه اونور به بهانه دست شستن وقت می گذراندیم ...سر کارگرها و فورمن های کارکشته و عاجز از اداره کردن ما سری به علامت تعجب تکان میدادند و از نظم و مقررات کاری آن روزگاران سخن ها به میان می آوردند . سر کارگر ما می گفت فورمن هم فورمن آمریکایی ....شما که برای ما تره هم خورد نمی کنید . / یه مطلب دیگر هم داشتم که بنویسم ....آمدم دیدم پست جدیده ، منصرف شدم ...می گذارم برای موقعیت دیگر . شاد باشی

Anonymous said...

salam agha ali aziz,delam baratoon tang shodeh bood ,Man tarafdar e Zabeteh o Nazm hastam hatta agar majboor shavam be khatere hamin nazmo e zabete ,barkhi az emtiazatam ra az dast bedaham ,hadeaghalash khialam rahat ast ke hamishe hoghogham reayat mishavad na mesl iran ke ...

shad bashi doste aziz,khosh begzaroon va rasti man fekr mikonam in Rahgozar Agha bashad ,faghat ye hes ast albateh!

maryam (zolalparast)

Anonymous said...

سلام
اعصابم خورد شد. عجب نظمي دارند واقعن
كاش ما هم اين طوري بوديم
هرچي فكر مي‌كنم مي‌بينم كه تا هزار سال ديگه هم نمي‌تونيم اين‌جوري باشيم
كاش مي‌شد اين داستان رو قاب كرد و در همه‌ي ادارات ايران به ديوار زد

Anonymous said...

سلام رادبوي عزيز و مرسي از لطفتان

براي من ؛هميشه نام قانون ،كلمه «جنـگل» را تداعي كرده است و اگر روزي بشر بدليل كشف قانون بعنوان يگانه عامل وجه تمايز «جامعه» بعنوان زيستگاه انسان و «جنگل» بعنوان زيستگاه حيوان به خودمي باليد ، امروزه ديدگاهي معتقد است كه آدمي با وضع قانون و ايجاد جامعه مدني از حالت طبيعي خارج و به حالت مصنوعي درآمد و مطيع ِ نظم و آداب اجتماعي شد.حتي بزرگي چون روسو در كتاب معروفش « قرارداد اجتماعي» اشاره مي كند كه قوانين يك نحوه ي زندگي مصنوعي را بر آدم تحميل كردند. از نظر او نظمي كه در زندگي اجتماعي وجود دارد يك نظم تحميلي است و به هيچ وجه نميتوان اثبات كرد كه بهترين شيوه زندگي است.« بازگرديم به طبيعت » شعار روسو بود. وبر آلماني به ساختارهايي چون قوانين ومقررات عنوان «قفس آهنين» داد .حتي به تعبير داروشناسان افرادي كه مشروبات الكلي و مواد افيوني مصرف مي كنند بدنبال كسب لذت از لحظاتي اند كه بطور موقت خود را فارغ از هرگونه قيد و بند وتعلق اجتماعي بينند
اما جنبه ديگر آن كه ديدگاه عمومي مي باشد ،به اين اشاره مي كند كه گرچه آدميان مانند حيوانات برهنه به دنيا مي ايند اما برخلاف انها برهنه باقي نمي مانند.اين پوشاندن اگر درباب بدن انسانها و حيوانات بديهي و صادق باشد در مورد «روح» ما صادقتر است. بر طبق تئوري هاي يونگ روح انسانها ،برهنه و يك وحشي بي ادب است و براي عبور انسان از بدويت به مدنيت مجبور مي شود انرا مهار كند و به ان ادب بياموزد و در اينجاست كه بر سر اين وحشي ِ بي حفاظ ،لگامي مي زند كه يك سر ان «قانون» و سر ديگرش «اخلاق» مي باشد
قانون فرزند جامعه جديد است و به هيچ وجه باحكم فردي و حتي در لواي فقهي و شرعي سازگار نيست.از انجايي كه جنس قانون نهي و منع است،اين سوال مطرح ميشود كه چه مقام و اتوريته اي حق دارد كه آدمي را محدود كند .تنها منشا و مبدا قانون رضايت و توافق عامه است.قانوني كه بخواهد از راه زور و ظن و يقين افرادي خاص بدست بيايد قانون نيست و ميلي هم براي اجراي ان نخواهد بود.
از آنجايي كه در طول تاريخ ساكنان جامعه ي ما به ميل ورغبت واز روي اراده ،اختيار خود را به حاكم نداده اند و از طرفي چون زورشان به حاكم نمي رسيده كه در برابر استبدادش بايستند ،راهي نداشته اند مگر اينكه از قوانين و مقررات جامعه سرباز بزنند.مضاف بر ان در جامعه ما « موجودي برتر» كه خود را فراتر از قانون ميداند وجود داشته و براي به رخ كشيدن خود و «خودي»ها از تضعيف نظام قانوني حاكم بر كشور ابايي نداشته است
به تعبير زيباي يونگ ،ما انسانهاي برهنه اي هستيم كه پوشش هاي اخلاقي – حقوقي را از خود كنده ايم و چقدر به بربريت جامعه و برهنگي روح خود افتخار مي كنيم

Anonymous said...

می گم اين نظم لامصبشان گاهی آدم را خانه خراب نمی کند؟ به نظر من که می کند. من گاهی دلم می خواهد بزنم توی مغز اين نظم.

Anonymous said...

نویسنده گرامی به بخش داستان سایت ادبی دیگران میل بزنیدلطفا

Anonymous said...

با سلام
بسیار جالب بود. راجع به آرزوی شما شاید همه ی مردم ایران این نقص را می دانند و همه ی کارمندان نیز یکی از علل اصلی عدم پیشرفت کشور ما را همین فقدان نظم می دانند ولی جالب این است که هیچکس خودش منظم نیست و همه منتظر ناظمی غیر از خودشان هستند تا این نظم را ایجاد کند. چرا؟ نمی دانم
پیروز باشید

Anonymous said...

سلام.
من موندم تو کف این خانوما. فقط کافیه یه روز بالاسر مرداشون نباشن تا کلا از کار وزندگی ساقط شن.به قول خودتون حسابی از هفت دولت آزاد می شین.

Anonymous said...

some people beleive that the most important thing that seprated the west and the east, in about four hundred years ago, was their very different approaches towards the TIME. Since that time, they have had a Concrete concept of TIME and Eastern have had a stretch and extensive concept of it. Your short essay is a very good example of the issue and could be very helpful to explain that. I enjoyed reading it.

Anonymous said...

salam,khoobid? dar morede comment box weblogam hich nazarinadram ,nemidonam chesh shodeh .shad bashid ,rasti key be rooz mikonid?

Anonymous said...

شما لطف داريد و سر افراز فرموديد.
عرضم به حضورتون که جيم رو يادم نمی ياد اما من هر وقت تصميم گرفتم سر کسی رو شيره بمالم تونستم. تنها کاری که تو زندگیم خوب بلدم همين دون پاشيدنه. برام از برنج صاف کردنم آسون تر شده.

Anonymous said...

سلام.
راستش نمی دونم مشکل کجاست در صورتی که دیگران برای ارسال کامنت مشکلی ندارند. البته قراره تا هفته آینده دات آی آر بشم ولی هنوز هیچ تغیراتی ایجاد نکردم.
به هر حال از لطفتون ممنونم و امیدوارم مشکل حل شده باشه .
پیروز باشید.

Anonymous said...

علی عزیز
هر چی فکر کردم چی می تونم در مورد این پستتون بنویسم فقط همونی که ای میلی گفتم؛ واقعاً با همه سادگی بسیار عالی موضوع مهمی رو تصویر کردین. من شخصاً خیلی موافق نظم و رعایت قانونم حتی اگه به ضررم باشه. ولی خودمونیم خوب شد خانمتون از سفر برگشتن ها، وگرنه معلوم نبود چند تا از این 5 نمره ها رو ممکن بود از دست بدین! ؛) ا

راستی ممنون که به وبلاگ پسرم سر زدین. آرمان جواب کامنتتون رو همونجا داده با اجازه. ا