Tuesday, October 03, 2006

کتابخانه



درسال های نخست سکونتم در سیاتل ، بطور غریبی با کمبود کتاب فارسی مواجه شده بودم.بعد ارپرس وجو از کتابخانه های عمومی محلی، سرانجام از کتابخانهُ عمومی مرکزی سر درآوردم. این کتابخانه که در مرکز "داون تاون" قراردارد، دارای حدود یکصدوپنجاه جلدکتاب فارسی بودکه اغلب قدیمی وبدرد نخوربودند.با مسئول قسمت که خانمی مسن ونازنینی بنام آیلین بود، آشنا شدم.آیلین راه وچاهی نشانم داد وتوانستم با مسئولین دیگری تماس بگیرم.خلاصه یک شش ماهی طول کشید که موفق شدم سالانه بین پانصد الی ششصد دلاربرای خرید کتاب های فارسی بودجه بگیرم.با همین بودجه من وآیلین توانستیم تعداد کتاب های فارسی را به میزان قابل توجهی افزایش دهیم.تا اینکه آمدند واین کتاخانه را خراب کردند وبجای آن کتابخانهُ سیار زیباومدرن فعلی را ساختند. این عملیات وهمچنین پروسهُ نقل وانتقال، یک چند سالی طول کشید. قبلا یکی از دلایلی که از دادن بودجه طفره می رفتند نداشتن جای کافی بود.بعد از افتتاح کتابخانهُ جدید ازآن دیدن کردم.ومحو زیبائی،عظمت وشکوه این شاهکارهنری شدم.قسمت کتاب های فارسی را پیدا کردم، بافضای خالی اضافی برای گسترش احتمالی. سراغ آیلین را گرفتم. متاسفانه به کتابخانهُ دیگری منتقل شده بود..بعد از چندین بار مراجعه توانستم با مسدول جدید اش که خانمی جوان وخوش برخوردی بودقراری بگذارم وموضوع چگونگی گرفتن مجدد بودجه را مطرح کنم. ایشان تقبل کردند که بعد از تحقیق وبرسی دراین مورد وطرح آن با مقامات بللاتر، نتیجه را به اطلاع من برسانند.سه هفته بعد با قرار قبلی برای جویا شدن ازنتیجهُ نهائی، وارد دفتر این خانم شدم.، ولی اتفاقی افتادکه من با شرمندگی سرم را انداختم پائین واز دفترشان خارج شدم ودیگر حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم.
این خانم مدارکی روی میز گذاشتند که نشان می داد، درجهار سال گذشته از هفده هزار ایرانی ای که دراین شهر وشهر های اطراف زندگی می کنند، یک نفر حتی یک نفر هم از کتاب های فارسی این کتابخانه استفاده نکرده است ! .

16 comments:

Anonymous said...

توی ایران وضع کتابخونی چندان تعریفی نداره!!!!

آشپزباشی said...

مطلب شما من رو ياد اين عکس آبچينوس انداخت

Anonymous said...

چه جالب است که کسی آن سوی دنیا نشسته برپشت صندلی اتوبوسی با خیل مسافران غریب ، این چنین نزدیک می گوید از حسی که من دارم. ته دلم با تو خویشی کرد. چه تنهایی بزرگی انسان را دربر گرفته...
فرهاد

Anonymous said...

درود علی آقا. تا قبل از اینکه به خط آخر برسم تو فکر بودم ببینم مگه چند نفر از کتب فارسی استفاده می کردند که بهت بودجه دادند که خودت آخرش جوابم رو داده بودی. میدونی اینجا هم یکی از آشنایان که راننده ی تاکسی هست و توی ایران معلم بود قبل انقلاب همین کار رو کرد اما با بودجه ی خودش و از کتاب خونه ی خودش کتاب هدیه کرد به کتاب خونه، هر چند سال طبق آمار کتابهایی که کمتر امانت گرفته میشه رو می ریزند بیرون تقریبا همه ی کتاب های فارسی رو دور ریختن، اما خوب با بالاتر رفتن امار ایرانی ها حالا بخش فارسی یک سری کتاب داره. راستی من یک مدت پیش اومدم کل آرشیو شما رو خوندم و بسی لذت بردم از نوشته هات.میدونستم خیلی خوب مینویسی دوباره هم بهم ثابت شد. سلامت باشی

Anonymous said...

سلام علی آقا. مرسی از کامنت پر از محبتتون. راستش بدون اغراق تقریبا من از همه ی نوشته های آرشیو شما خوشم اومد اما بعضیشون رو یادمه برام جالب تر بودند. از همه بیشتر اون قسمت راننده ی مدرسه رو دوست داشتم. خیلی برام جالب بود. اون جریان 4شنبه سوری توی شهر شما هم جالب بود. الان خیلی خسته ام بعدا که یادم اومد دیگه چی بود که خوشم اومد حتما براتون مینویسم. راستی اون جریان پسرتون هم جالب بود. مثل خود شما مبارز و اصلاح طلب شده. سلامت و موفق باشید

Anonymous said...

سلام علي اقاي عزيز ...چي بگم د مورد اين بدبختي !در ايران وضعيت كتابخواني به مراتب وخيم تره به علاوه اينكه كتاب هاي خوب خيلي كم شده اند يا دچار سانسور ارشاد ...در ضمن قيمت كتاب هم سرسام اور رفته بالا .مشكل من در واقع اينه كه كتابخونه هاي ايران كتاب هاشون به روز نيست اگر هم كتاب خوب و به روزي در اين كتابخونه ها پيدا كردي اونقدر متقاضي داره كه حالا حالا ها بايد در نوبت اون كتاب بشيني .براي مني كه خوره كتاب هستم اين مشكلات اونقدر خودشو نشون ميده كه گاهي قيد خوندن كتاب هاي داخلي رو ميزنم و ترجيح ميدم از طريق نت به كتاب ها دسترسي پيدا كنم

Mo said...

مرسی جناب رادبوی گرامی از لطفت. در مورد کتابخانه، ایرانی های مقیم آنجا تقصیری ندارند کتاب عشقی دارد که خواننده ایرانی تا نخردش خواندنش نمی چسبد(انشاء الله)

Anonymous said...

سلام آقای رادبوی.
ممنونم بابت ایمیلتون. یعنی این که با تموم مشکلاتی که دارین باز هم کامنت نوازی می فرمائید. کامنت شما رو در کنار دیگر کامنت ها قرار دادم.
ولی در مورد نوشته ام، هدف من چیز دیگه ای بود. در واقع همون باور های قوی و ... که البته انوشه دم دست ترین مثال بود.
من کاری ندارم که این پولی رو که اون صرف این کار کرده درست بوده یا نه هر چند خودش توضیحاتی در این باره دادهhttp://www.anoushehansari.com/persian/blog.php
البته نا گفته نمونه که در کارهای خیریه هم شرکت می کنه حتی در ایران.
بازم ممنونم.
پاینده باشید.

Anonymous said...

چي بگم والا

Anonymous said...

سلام تر.
راستش ما ایرانیا، البته بیشترمون، نخونده مُلائیم. به خاطر همینم انقده ملا پروریم!!!!

Anonymous said...

salam....felan nemitewanam farsi benewisam.....sare forsat khedmat miresam. ta bad

Nazkhatoon said...

علی جان داستان بامزه ای رو که نوشته بودی خوندم و کلی هم اون وسط مسط ها حرص​ خوردم که ای بابا عجب زوجی!!!! چرا اين اقا انقدر داره خودش رو می کشه و مظلومه و صدای اعتراضش هم بلند نمی شه؟؟؟؟ اون طرف قضيه رو هم ببيني، اعصاب خرد کنه يعنی اگر يک زن انقدر زير فشار باشه و صداش در نياد. ممنون که برای خوندن اين داستان دعوتم کردی. قربانت!

Anonymous said...

سلام علی آقای با وفا ...مثل همیشه دیر آمدنم را ببخش خوبه خودت هم در همین فضا و حال هوای دویدنهای شبانه روزیها قرار داری و میدانی ....چند وقت پیش که با برادر بزرگترم به شهر دیگری می رفتیم در راه در خلال تعریفهاش برایم موضوعی گفت که جالبه برات بنویسم ....گویا داستان ..... شما را در آرش خوانده بود ...حسابی گرفته بودش و آن تکه آخرش را با هیجان خاصی ادا می کرد ...همانجایی که می گوید . نگه ات میدارم !! ....بعدها برایش گفتم که از طریق وب و اینترنت تا چه اندازه با نویسنده اش دوستم و چقدر در تصحیح و راهنمایی ها راهنمایمان هست ./ در مورد پست امروزت چه بگویم که نگفتنم به !! ...در اینجا مرکز قطارها کتابخانه بزرگی دارد که همه ی روزنامه های دنیا در آن روی قفسه چیده بغیر از تنها روزنامه ایرانی (فارسی) که البته دارد و در پست تو گذاشته وقتی بهش می گوئیم مثلا ...نیمروز دست میکنه از کنار دستش و بهمون میده ....قضیه از این قراره که روزهایی مرتب از این روزنامه ها کم میشده ...بعدها فهمیده اند که یه شیر پاک خورده ایرانی (معتاد) کلی از اینها کش میره و میبرد نصفه قیمت رو هموطناش میفروشه !! اینهم یه نوعش ... شاد باشی .

Anonymous said...

سلام جناب رادبوی عزی! کجایید که این همه بی خبر مانده ایم از شما.پیروز تان آرزوی همیشگی ماست. شاد باشید

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...

به نکته بسیار غمبار , اما واقعی,اشاره کرده ای. ما ایرانیان ملتی سمعی بصری هستیم. برای همین هم است نویسندگان ما این همه بینوا هستند , چون از پشتیبانی خوانندگان گسترده ای برخوردار نیستند. ما اغلب مردمی هستیم که خود را برتر از همه ملت ها در تمدن و غیره و هرچیز خوب دیگر می دتانیم , هر بدی هم هست فورأ آن را معلول انگلیس و خارجی های بد کار می دانیم. تا دلت بخواهد در باب آزادی و غیره بحث می کنیم , اما اگر دوستی از خود ما درباره مثلأ رفتار مان با زن و بچه مان یا هر چیز دیگر انتقادی از سر دوستی کرد چنان دلخور می شویم که دلمان می خواهد کله اورا یک جا بکنیم. اما از طرف دیگر ساعت ها دربراه دیکتارو های حاکم بر کشورمان و ضرورت اجازه انتقاد به حاکمان گفتگوی جالب در چنته داریم. در هرحال علی عزیز قصه کتاب نخواندن ما ایرانیان قصه غمگسار و نا امید کننده اس است. خیلی خوب شد این موضوع را در قالبی این چنین جذاب و با پشتوانه ای خبری واقعی مطرح کردی , ای کاش می شد این مطلب را در دسترس همه قرار می داد.سلامت و خوب باشید. روحی