Wednesday, November 29, 2006

کسی نمی خواهد یک بلیط لاتاری با من شریک شود؟


پسرم آمده بود دیدارمان ، ازآن سرآمریکا، گفتم بهترین کار، این که سفری بکنیم سوی کانادا، که هم دیداری کرده باشیم از دوستان و رفقا ، وهم حق پدری وشوهری را آورده باشیم بجا. در واقع هم فال باشد هم تماشا همین! یک هفته مانده زنگ زدیم خبر دادیم به دوست به آشنا، که فلان شب کجا هستیم وبهمان شب کجا،قراردیداربا بلوچ را با فرامرز گذاشتم، مهری دست بکار تدارک شد، حسین بوقلمون خرید وسفارش سوپ مخصوص دادم به سیما، هرچه بالا وپائین کردیم نفهمیدیم ما، حالا شما بگوئید کجای این طرح ونقشه بود نابجا یا ناروا که دست بی حیای قضا کرد دولنگ ما را برهوا وچنان کشیده ای زد در گوش ما که برای هفت پشتمان هم کند اکتفا ؟
نخست ماشین خشک کن در آورد ادا، هرچه قسم، آیه دادیم ، ور رفتیم، پشت اش را باز کردیم ، بستیم، سه چهار تا پیچ ومهره اضافه آوردیم ، نکرد اعتنا. یکی را آوردیم، تا نگاه کرد، پرسید: کی باز کردی پشت اش را گفتم همین قبل ازآمدن شما، خندیدوگفت پیچ ومهره های اضافی را گذاشتی کجا؟ پیچ ومهره را آوردیم دادیم بست سر جاش ،ماشین سرفه ای کرد وراه افتاد، همین، انگاریکصدوپنجاه دلارتوی گلوش گیر کرده بود این ناقلا.
روز بعد نوبت فرنس گازی بود، جفت پاهاشوکرد تو یک لنگه کفش وگفت گرما بی گرما، هی خواهش وتمنا، که ای بابا ، تو دیگه چرا؟ بیا وبالا غیرتا ما را نگذار تو این برف وسرما، فکر میکنید رفت به خرجش ؟ اصلا وابدا. انگار که سعدی شده باشد برای ما گفت : کشتی نشسته کجا داند محنت دریا، هفت سال آزگارکار میکنم دراین سرا، آرام وبی صدا وپخش میکنم به تمام نقاط خانه ات گرما ، بی معرفت، کی شده دستی زقدردانی کشی بر سرما؟ حالا ببن که چه طعمی دارد در زمستان سوزش سرما
سرتان را درد نیاورم .یک صدوهشتاد دلاری هم در گلوی ایشان گیر کرده بود، دادیم و راهش انداختیم. نوبت اتوموبیل من شد که تا روشن اش میکردی چراغی روشن میشد ومی نوشت تعمیرم کن. گفتیم قبل از مسافرت تعمیرش کنیم که وسط راه زابرامان نکند.بردیم به نمایندگی هندا. تعویض تایمنگ بلت هفتصدوپنجاه دلارخرج رو دستمان گذاشت. اتوموبیل خانمم اشکال ترانس ماشین پیدا کرد ، نشان دادیم ، ترانس ماشین را پائین آوردند، تعمیر کردند،و دوباره سوار کردند. راه افتاد برای این هم یک هزارو صد وپنجاه دلاربا جلزو ولزپیاده شدیم.
دیگر باروبندیلمان رابسته بودیم قراربود چهارشنبه شب حرکت کنیم ویکشنبه شب برگردیم. خانمم این چهار روز را مرخصی گرفته بود .پنجشنبه وجمعه روز های تعطیل من بود .یکشنبه را بطریقی مرخصی گرفته بودم. مانده بود شنبه این وسط.که روسا قول نود درصد اش را داده بودند. از ده درصد احتمالی میترسیدم برای اطمینان، چهارشنبه ظهر که شب اش قرار بود حرکت کنیم ، سخت مریض شدم .کار را تمام نکرده تعویض شدم وبه دکتر رفتم.دکتربعداز معاینه کتبا اعلام کردند که بنده مریض هستم و احتیاج به چند روزی مرخصی دارم.آمدم خانه، تلفنی با روسا تماس گرفتم.همان ده درصد لعنتی که ازش می ترسیدم کار خودش را کرده بود.روسا بعلت کمبود نیرو هفتاد وپنج درصد مرخصی ها را لغو کرده بودند.با یکی از افسرهای یونیون تماس گرفتم. ایشان اظهارداشتند که شرکت قانونا نمی تواند برعلیه شما اقدامی کند، چون ورقهُ پزشکی دارید.ولی بعد ازدوبارمخالفت با درخواست مرخصی ، یک مرتبه مریض شدن، کمی بوداربنظر میرسد.حدقل این را درپرونده ات ثبت خواهند کرد.حالا خودت میدانی.با خودم گفتم گور پدرشان، ثبت کنند،من میروم. با اینکه زنم دلواپس بود آماده شدیم که برویم پسرم را از فرودگاه برداریم وحرکت کنیم .پسرم تلفن کرد که بدلایلی پروازش به فرداشب موکول شده است.حالمان گرفته شد .زنم رفت مختصر خریدی کند چیزی نگذشته بود که زنگ زد.سراسیمه گفت که ماشین زیرپایش آتش گرفته است. مامورین آتش نشانی آمدند خاموش اش کردند.از اینکه خودش طوری نشده بود خوشحال بودم.رفتم ،ماشین از بین رفته بود.با توتراک آوردیم اش درخانه.حالمان یشترگرفته شد.گفتیم جهنم ما که با آن اتوموبیل نمی خواستیم برویم .دلمان فقط به آن هزارو صدوپنجاه دلاری می سوخت که خرج اش کرده بودیم .قرار شد فردا بعداز برداشتن پسرم حرکت کنیم.قبل ازاینکه بخوابیم برف سنگینی همه جا را سفید پوش کرد.حالمان بیشترترگرفته شد.گفتیم سنگ هم ببارد میرویم ، ما دیگه کی می توانیم همزمان با هم مرخصی بگیریم؟
صبح با صدای زنم از خواب بیدارشدم
عزیزم بیا از خیراین مسافرت بگذریم. گفتم : چی شد؟ خوابی چیزی دیدی که فکرت عوض شد.گفت :کاش خواب میدیدم. سقف آشپزخانه دارد چکه میکند پاشدم آمدم دیدم بعله سمفونی قطره ها در آشپزخانه درحال اجراست.حالمان یشترترترگرفته شد.سنگ مسافرت را از دامنمان ریختیم. وباحسرت وخجالت دوستان را از ماجرا مطلع کردیم .و با هزار مکافات، سقف را تعمیر کردیم .اینک که این سطوررا بروی مانیتورمنتقل میکنم ، زنم دربیمارستان است.دیروزیک عمل جراحی زنانه را ازسر گذراند.ومن تمام روز در اطاق انتظاردرحال نوشتن وخط زدن بودم.نشد که با همان آهنگ بالا تمام اش کنم.باید نهاربچه ها را آماده کنم وگوش بزنگ زنم باشم .

10 comments:

Anonymous said...

قدیما یه چیزی در این زمینه می گفتند که "سه پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی ز در آید" (مطمئن نیستم که درست نوشته باشم اگه شما اطلاعی دارید لطفا مرقوم بفرمایید)

Anonymous said...

وایییییییییییی چقدر بدشانسی !!!!!پس بدشانس تر از من هم آدم هست :D

زلال پرست said...

سلام اقاي رادبوي عزيز ...ديديد ماهم همسايتون شديم اومديم همين نزديكي ها بلاگ زديم.بالاخره ادم دلش نمي ياد دوستان خوب وبلاگيش نتونن براش كامنت بگذارن.در ضمن اين متنتون داستان بود ديگه ؟من كه باورم نميشه كه واقعيت داشته يعني اينقدر بدشانسي؟!

Anonymous said...

واقعا متاسفم برای اتفاقاتی که واستون افتاد.راستش من خرافاتی نیستم اما اینجور که تعریف کردی واقعا احساس میکنم شاید همه ی این حوادث میخواسته مانع بشه از اتفاق خیلی بدی که در این سفر ممکن بوده رخ بده. آرزو میکنم حال خانمت زودتر خوب بشه

Mo said...

عجب حکایتی. اسپند دود کنید و بدید براتون تخم مرغ بشکونن چشتون زدن. با جناب پور نوروز حساب کتاب کرده بودیم چطوری و در چه زمینه ای بشینیم به حرف زدن از داستان اخیرت کلی حرف زدیم. نشد ولی جهنم گور پدر درک خودتون که سالمید. فاصله هم که زیاد نیست.

Anonymous said...

علی جان
عجب داستانی بوده... حالا من یه چیزاییش رو خبر داشتم و بدشانسی هایی که باعث شد متاسفانه نتونین بیایین ولی دیگه این همه بدبیاری های پشت سر هم و اون هم به فاصله چند روز دیگه خیلیه. به هر حال خوشحالم که برای خودتون اتفاقی نیفتاده
من یکی که اصلا نباید بلیط لاتاری باهاتون شریک بشم چون من هم از اون بدشانس های عالمم و اون موقع دیگه ممکنه سونامی چیزی بزنه اینجا به سواحل ونکوور و سیاتل و خودمون هیچی عالمی رو بدبخت کنیم!!!!! :) ا

Anonymous said...

علی آقا حال خانمت چطور است؟ آرزو میکنم سلامتیش رو به دست آورده باشه. بد نیست یک پی نوشت خبری بزنی

Anonymous said...

سث پلشک آید و زن زاید و مهمان عزیزی برسد....

Anonymous said...

....با زبان کلمات می خواستی بگوئی که : اگر ما شانس داشتیم !! اسممان میزاشتن شانسعلی ؟! سلام علی آقا. بعضی وقتها واقعا همه چی با هم گر در میاره ....زندگیه دیگه کاریش نمیشه کرد ! گهی پشت به زین گهی زین به پشت ....مثل همیشه زیبا و ملموس و با احساس ....حس درونی خودتان را به خواننده انتقال داده بودید . همیشه نویسنده باشید . شاد باشی.

Anonymous said...

یک کمی دیر من رسیدم به این داستانتان , اما حظ خواندن آن با دیر شدن از بین نمی رود. در بخش اول که هم هنر نمایی است و هم داستان پر کشش و پر جاذبه بد شانسی.البته باید بین "قافیه"ها یک کاما(,) می گذاشتی. در ضمن معنی "زابرامان" را درنیافتم. شاید این هم ترکی آذری باشد که متأسفانه من این زبان را بلد نیستم. خوب باشید و سلامت. روحی