Monday, April 23, 2007

تا دوردستها...


یک بعدازظهر آفتابی است توی باغچه با علف های هرزدست بگریبانم. ازلابلای ساقه های تازه رستهُ گلهای زنبق علف های هرزرا دانه دانه میکشم .تمام سعی ام براین است ، بی آنکه به گلها آسیبی رسانم علف ها را ریشه کن کنم. حوصله می خواهد. وجب وجب پیش میروم.دستم بکار وذهنم درعالم پندارازشاخه ای به شاخهُ دیگر پرمیکشد.
با زنگ موبایلم برمی خیزم. سرم اندکی گیج میرود.جواب میدهم .اگر کلاغ ها بگذارند، صدای امیر راازآن طرف خط می شنوم.بعد ازچاق سلامتی طولانی می پرسد
- بعدازظهرحتمن می آئی نه؟
- کجا؟
- مگر ایمیل ام را نگرفتی؟
- کامپیوترم ایراد دارد، مگر چه خبراست امروز؟
- برای تظاهرات!
سروصدای کلاغ ها بالا میگیرد. به آسمان بالای سرم نگاه می کنم، تعدادشان چندین برابرشده است ولحن غارغارشان کاملا خصمانه است.
- چه تظاهراتی، ضدجنگ؟
- نه ، بخاطرسالروزشهریورشصت وهفت.
- فکر میکنی می آیند؟ یعنی مردم اطلاع دارند؟
- آره من ومجید حداقل به دویست سیصدنفرایمیل فرستادیم،با یک عده هم تلفنی تماس گرفتیم.
دسته های دیگری ازکلاغ ها وارد کارزارمیشوند.سروصدایشان کرکننده است.به مرکزابرسیاهی ازکلاغ چشم می دوزم. با اندکی دقت ، بالهای راست وشناور عقابی توجه ام را جلب می کند.باورم نمی شودکه این همه لشگربه خاطر یک عقاب بسیج شده باشد.چشم می گردانم، نه همین یک عقاب است. قصد ربودن بچه کلاغی را داشته است؟ هوای تخم کلاغ کرده بوده است؟ یا همینطورگذری، سرازقلمروکلاغان درآورده است؟ درهرحال درس عبرت خوبی باید گرفته باشد!صحنهُ غریبی است، نگاهشان میکنم کلاغ ها از هزار جهت راه برعقاب می بندند.از ابهت عقاب می ترسند وازبی شماری هم پروازان گستاخ می شوند.نه می توانند نزیک اش شوند ونه دست ازسرش برمیدارند. وعقاب هرچه یشتراوج می گیرد، شاید میداند که کلاغان را همت بلتد پروازی نیست.از غرورو جربزهُ عقابان داستان ها شنیده ام، حالا گیرم که همه درست هم باشد، ولی گیرافتادن درحلقهُ محاصرهُ این همه دشمن غداروسمج ، من می گویم اگر رستم دستان هم باشد...
تصویر سنتی کلاغ در ذهنم می شکند وبه این همه اتحاد وهمیاری، به این همه یکپارچگی ونوعدوستی ، به این همه تدبیر ونقشه مندی ، انگشت به دهان می مانم!
- اگر کسی نیامد چی؟
- می آیند! الان شرایط خاصی وجود دارد
- ولی اگر نیامدند ؟
- می آیند! اگر هم نیامدند، خوب به درک،نیایند. سه تائی می رویم می نشینیم جائی لبی تر می کنیم.
تا دوردستها حلقهُ سیاهی را در دل آسمان آبی باچشم دنبال می کنم که هرلحظه کوچکتر وکوچکترمی شود. تا دوردستها...
قبل ازترک خانه یادداشتی برای زنم می گذارم" عزیزم، من وامیر ومجید، بعدارمدتها قراراست برویم لبی تر کنیم. منتظرم نباشید. دیرخواهم آمد

14 comments:

Anonymous said...

سلام .
كاش نوشته بودين شهريور شصت و هفت چه خبر بوده
البت من تا شب نشده ته و توي قضيه رو در مي يارم.
اميدوارم كه كامپيوترتون هم هر چه زودتراز وجود ويروسهاي مزاحم نجات پيدا كنه.
خوش باشين.

Anonymous said...

آره علی آقا، کلاغ ها اتحاد دارند و یاد گرفتند اما ما ایرانی ها.. شاید همون لبی تر کردنتون بهتر باشه چقدر میخواهید زنده نگه دارید یاد مبارزین عاشق وطنی رو که اکثریت مردمشون اصلا نمی دونند آزادی و انسانیت یعنی چی؟
راستی خودم پست های دیگه ام رو برداشتم

Anonymous said...

هر کار کردم با اسمم نشد که بیاد فکر
.کنم کامنتینگ اینجا مشکلی دارد
اون کامنت بالا متعلق به
sherry
هست

Anonymous said...

سلام علی جون
داستان بسیار زیبایی بود. کوتاه و بسیار پرمعنی
قربانت
مهین

http://mahinmilani.blogspot.com/
mm0@shaw.ca

Anonymous said...

سلام

از کلاغ و عقاب گفتید یاد این مورچه و شیر ژیان افتادم:

مورچگان را چو بود اتفاق / شیر ژیان را بدرانند پوست

هیچ نیرویی در برابر اتحاد و همدلی نیروهایی اندک که عزمی راسخ دارند یارای مقاومت نیست

و وقتی هر کدام از این نیروهایی اندک این عظمت با هم بودن و یک دل و یک صدا شدن را باور نکرد این اتحاد صورت نمی گیرد.

عجب !!!
دنبال تاریخچه ای از شهریوی 67 بودم همه سایت های یافت شده غیر قابل دسترسی بودند.

Anonymous said...

سلام آقاي رادبوي
ممنونم از نظر لطفتون.
راستش در رابطه با جابجايي قبر كورش بايد بگم كه فقط مقبره نيست كلا اون محوطه اي كه قراره بره زير آب يه شهره و پر از آثار باستاني. كه روسها چند وقت پيش تو يك ماه تونستن تو همون جا حدود 190 اثر تاريخي پيدا كنند.
بعضي يا هم مي گن در واقع مي خواند با ساخت سد و حفاظت اونجا خودشون آثار باستاني رو خارج كنند...
در رمورد جابجايي يكي از اهرام گفته بودين. راستش باورش خيلي سخته. يعني همچين انتفاقي واقعا افتاده؟؟

Anonymous said...

قشنگ بود فقط یه جا اون وسط ها یهو رفتی دنبال کلاغ ها و یهو یه جوری شد.
راستی منم می گم کاش می نوشتی شهریور 67 چه خبر بوده؟

Anonymous said...

سلام بر علی آقا . خوبی ؟ خوشی ؟ چاق سلامتی ؟ امید است که چنین باشی . دنیای اینترنت که دیگه این حرفها نداره ...مردیم از بس که هی گفتیم شهریور 67 مگر چه خبر بوده و جواب نشنیدیم . گوگل را به فارسی بر گرداندم و رمز شهریور 67 را به اون دادم در این روز ، یه عالمه وقایع اتفاق افتاده ....اما اونی که بیشتر به استعاره ی زیبای اتحاد کلاغها میخورد شاید از نظر من این باشد : از ميان وبلاگها -كشتار سال شصت وهفت. http://www.eslahchi.blogfa.com ... یاد کشته شدگان شهریورشصت و هفت ...
....علی آقا دستانت همیشه در پیوند با گلهای معطر همراه و در کندن علفهای هرز توانا باد ، فکر می کنم به اندازه کافی در ستایش زیبایی قلم گفته شده باشد ، جسارتا میخواهم بگویم که این جمله : با زنگ موبایلم برمی خیزم. بعد از مقدمه ی مشغول بودن در باغچه و کندن علفهای هرز صحیح ست ؟ ....این را می رساند که انگار راوی جایی نشسته و یا راکت بوده ...که ناگهان بر خاسته .... با توفیق روز افزون و موفقیت فراوان

مانی خان said...

درود بر علی آقا
ممنون از خبرگیری از من
داستان کلاغها نکراری بود الان جلوی من یک مثلا مجله فکاهی است که همین داستان را نوشته در ونکوور چاپ میشود و مطالبش را هم از جاهای دیگر کش میروند البته زودتر از پست شما در امده
البته داستان اصلی جدا از این داستان کلاغها است که زبیا و بدیع پداخته ای دستت درر نکند بجای من هم گیلاسی بزن
مطلب آخر هم اینکه این هموطنان کره ماه بودند که از وقایع بهمن شصت و هفت خبر ندارند؟

aliradboy said...

سلام به تمامی دوستانی که با صرف وقت وابراز نظرات شان هرچه ایشتر به نوشتن تشویقم میکنند.
و اما در مورد داستان.
زمانی که نوشتن این داستان را تمام کردم، نوشته ای به اندازهُ یک برابر ونیم آن چیزی که شما الان می ببینید بود.شاید یش از بیست مرتبه خواندمش وهر بار اضافاتی را که به نظرم غیر ضروری میرسید وحذف شان به ساختار اصلی داستان لطمه ای نمیزد که هیچ ، به اختصار کلام نیز کمک می نمود، حذف کردم..سعی دیگرم بر این بود که داستان به بستر قصه های عامیانه در نغلطد، وخواننده را نیز دراین رابطه به تفکروتکاپو وادارد.من چرا بگویم ؟ بگذلرسنگ صبورتا شب نشده نه وتوی قضیه را دربیاورد.بگذار شکوفهُ یاس بدنبال تاریخچهُ شهریور 67 بگردد..بگذار حق شناس گوگول را بفارسی برگرداند ویش از آنکه حتی من شاید میتوانستم بگویم پیداا کند. وعلی عزیز نیز همینطور.
کامنت ها میگویند، داستان تا این حد موفق بوده است ومن هم همینطور فکر میکنم .
باز هم ممنون از وقت وتوجه تان.

زلال پرست said...

خیلی دیر امدم ...مرا ببخش! داستانت را خواندم .باز هم خوب است که دراین قحطی متن ناب داستانکی نوشتی که مرا به حال و فضای مطلوبم ببرد.راستش را بخواهی موضوع
داستانت جای پرداخت بیشتری دارد .کاش قسمت هایی را که از داستان حذف کردی مجددن به ان اضافه کنی .من احساس میکنم یک جاهای را به اشتباه فاکتور گرفته ای.موفق باشی و از اینکه دیر امدم مرا ببخش واقعن مشغول زندگیم!

Anonymous said...

به آقای محمد (ح) شیپور در رابطه با طرح این سوال " این جمله: با زنگ موبایلم برمی خیزم بعد از مقدمهُ مشغول بودن در باغچه وکندن علف های هرزصحیح است؟.... این رامیرساند که انگار راوی جائی نشسته ویا راکت بوده...که ناگهان برخاسته....
محمد جان اگر توجه کنی من نوشته ام : توی باغچه با علف های هرزدست بگریبانم. (ازلابلای ساقه های تازه رسته )گلهای زنبق علف های هرزرا( دانه دانه) میکشم .تمام سعی ام براین است ، بی آنکه به گلها آسیبی رسانم علف ها را ریشه کن کنم. (حوصله می خواهد). (وجب وجب پیش میروم).دستم بکار وذهنم درعالم پندارازشاخه ای به شاخهُ دیگر پرمیکشد.
با زنگ موبایلم( برمی خیزم. سرم اندکی گیج میرود).

قسمت هائی را که داخل پرانتز گذاشته ام درمجموع بروشنی نشان میدهند که راوی کاری را درحالت نشسنه انجام میدهد.نمیدانم چقدر با باغبانی ومشخصا با کار وجین آشنائی داری ، کشیدن علف های هرز از میان ساقه های تازه رستهُ ، آن هم دانه دانه ، فقط در حالت نشسته امکان پذیر است وواقعن هم حوصله میخواهد.بعلاوه، جملهُ آخر: برمی خیزم. سرم اندکی گیج میرود. بوضوح بیانگر این است که راوی برای مدتی طولانی به حالت نشسته بوده است.
زنده وشاد باشی.

Anonymous said...

سلام بر علی آقای رنجبر ! (باغ بان و باغ دار ) . تا دیشب هم که آمدم ، جوابی نبود . فکر میکنم همین حالا تازه نوشتی ....و مثل نون سنگک و لواش گرمه هست . ولی چرا حالا ؟ میزاشتی دوماه دیگه ؟ خیلی ممنون علی جان که توضیح دادی و ان هم به این شیوایی و باصبر و متانت .....درست مثل داشتن حوصله برای کندن علف های هرز . درود بر شما ، این شاید برای دیگرونی هم که مثل من اشنایی با باغ و گل و زنبق نداشتند لازم بود ....والبته با توجه به توضیحات مفصل و کاملتان این وسواس نیز برای خودتان هم پیش آورده بود تا ما را.... با خودتان به باغ ببرید ؟ که بدانیم یه من ماست ..../ اسم داشتن باغ و کار و زحمت و اشنایی آوردی ....باز دردم تازه کردی . راستش هیج وقت اهل باغ و باغچه نبوده ام . ولی حالا مدتی هست ، فیلم هوای هندوستان کرده ، خانمم بدش نمیاد تا من یه طوری سرم گرم باشه . خلاصه داریم دنبال باغی میگردیم و هنوز مرددم که آیا گروه خونیم با اون جور در میاد یا نه ؟ از برادرم اسماعیل که رشته دانشگاهیش باغ داری و خاک شناسی هست قول گرفته ام که کمکم کنه ولی حالا با توضیحاتی که باز شما برام نوشتی : نمیدانم چقدر با باغبانی ومشخصا با کار وجین آشنائی داری ، کشیدن علف های هرز از میان ساقه های تازه رستهُ ، آن هم دانه دانه ، فقط در حالت نشسته امکان پذیر است وواقعن هم حوصله میخواهد. / با این بی حوصلگی های من ! تردیدم را بیشتر کردی . انگار میدونستی که این روزها در بدر بدنبال باغ و باغچه ام . در پایان باز از توضیحاتت ممنون و تشکر می کنم . شاد و پیروز باشی .

Anonymous said...

سلام . آقا کی دری به تخنه می خوره ؟ در انگار هنوز به همون پاشنه داره می چرخه ....علی آقا دیگه داری طاقتا رو طاق می کنی ها... . اومدم که بگم شما تو ننوشتن دس منو از پشت بستین .....نه هنوز باغ نگرفتم ، عوضش میخوام برم هندوستان ....نوشته بودم که فیلم هوای هندوستان کرده ....راستی راستی دارم میرم . آگوست با دخترم و برادرم . منتظر پست جدیدت چشم براهیم ...