Saturday, September 29, 2007

* شکار *


نه، این فیلم دیشب انگارکارخودش راکرده است.بدجوری هوای شکاربه سرم زده است. هوای طبیعت بکروناشناخنه. دیگر باید تابستان ها رابزنم به کوه ودشت،به جنگل های وحشی وبی انتهای این خطه. روزها راه پیمائی کنم وزیبائی های نهان دردل طبیعت راکشف نمایم وشب ها هرجا که رسیدم چادری به پاکنم وآتشی برافروزم. من باشم وجنگل و یک تفنگ دولول خوش دست. چه فراوان آهو،کبک وغازهای وحشی در این دیار.
با همین حال وهوا وارد فروشگاه زنجیره ای " سیرز " می شوم.چشم می گردانم وپیش می روم. خریدنی زیاد دارم.جلیدقهُ شکار؟ بعله! پوتین؟ حتمن! کیسه خواب؟ دارم! چادر؟دارم! کاردکمری؟صددرصد!. قطب نما؟ صددرصد!. پیش میروم.اول تفنگ که اصل کاری است.چقدربزرگ است این فروشگاه!همه چیزدارد! ازشیرمرغ تاجان آدمیزاد!درمقابل قفسه ای بزرگ وروشن ایستاده ام.درمدل هاوقیمت های مختلف، ردیف کنار هم چیده شده اند.لحظاتی به دقت نگاه شان می کنم، از بالابه پائین. جلوترمی روم وازردیف سوم یکی را برمیدارم، چه دقت وظرافتی درساختن اش به کاررفته است! باید کاردست باشد!می گذارم سرجای اش.یکی دیگرازردیف بالاتربرمیدارم، یکی دیگر، یکی دیگرویکی.... .همه تمیز، ظریف وخوش دست.آدم می ماند که کدام راانتخاب کند!
خانم فروشنده ای با لبخند نزدیک می شود:
- می توانم کمک تان کنم؟
نمیدانم چرا دستپاچه می شوم وبا لبخند متقابل می گویم:
- نه متشکرم، همین جوری نگاه شان میکردم. و دورمی شوم وزیرلب با خودم می گویم
" جناب شکارچی، مگر شما برای خرید تفنگ نیامدید، پس چرا این همه وقت میخ عصا ها شده بودید؟!

8 comments:

مانی خان said...

علی جان درست رفته بودی اینجا این غازها به تفنگ احتیاج ندارند با همان عصا ها میشود دور گردنشان انداخت و شکارشان کرد فقط دل شیر میخواهد!

Anonymous said...

گاهی ادما انچه را که کاملا نمیخواهند با چیزای دیگه جابجا انتخاب میکنن

آشپزباشی said...

آقا عليک عرض می‌شود، سلام عرض می‌شود
و همیشه هم عرض می‌شود اما راستش را بخواهی کامنت‌گذاشتن ما بگير و نگير دارد يعنی بايد خود بجوشد بقول قدما. شما که ديگه خواص و ضروریات و بهتر بگويم عوارض موهای فلفل نمکی و جوگندمی را بهتر می‌دانی. ان هم در اين ولايت غریب.
بهرحال ابراز لطف شما و دیدن دستخط مبارک همواره برای بنده اسباب افتخار است حال اگر فرصتش فراهم نمی‌شود و تنبلی می‌کنيم در عرض ادب و احوالپرسی، به حساب کم‌ارادتی ما نگذارید. راه و بی‌راه هرجوری باشد خودمان را به اينجا می‌رسانيم. آن هم از روی علاقه و مهر و نه صرفا بده بستان وبلاگی

دوستدار

Anonymous said...

سلام بر علی آقای گل . خب دیگه این خصلتهای پا به سنی در همه چی خودش را نشون میده !!! در دیر به دیر نوشتن پستهایمان ، در اشتباه گرفتن عصا با تفنگ....و...و...و ....اما جدا از شوخی و مزاح در نوشته های نهایتا ساده و بی غل و غشت آدم را به فکر وا می داری . در همین (شکار) من به چند عقده ی سر کوفته ی دوران سپری شده ی جوانی رسیدم . البته نویسنده و شاعر زبان گویای مردمان بسیاری هستند که قدرت نوشتاری ندارند ، اگر چه آمال و آرزوهای خود نیز آمال آرزوهای آمهاست ، شاید بخشی از آرزوهای یاد اوری شده و فرار و فرازها به کوه و دشت و دمن بشود با این شعر نیما یوشیج بهتر تجسمش کرد :
از پس ، پنجاه و اندی زعمر
نعر بر می آیدم از هر رگی
کاش بودم باز دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی .
ولی دیدن عصاهای پیری بجای داشتن تفنگ خوش دست دوران جوانی و شکار هم بخش دیگری از این عقده های سر کوفته هست که باید به زبان تفنگی و به یاری قلمی چون استاد شهریار گفت : آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟!
شاد باشی و همواره سلامت . بدرود

Anonymous said...

البته شکسته نفسی می فرمایید و به دوران کهولت شما هنوز خیلی مونده اما ذلم میخواهد صادقانه این رو بگم که خوشحالم که طرف تفنگ و شکار نرفتید. توو طبیعت رفتن الزاما کشتار حیوانات بیچاره رو نباید به دنبال داشته باشه میتونید با دوربینتون به شکار برید و عکس های زیباتون رو یادگار به همراه بیارید. سربلند باشید علی آقا

Anonymous said...

بلا دور باشه علی آقا! امیدوارم که حالتون هر چه زودتر بهبود پیدا کند و به سلامتی به کارهای عادی زندگیتون بر گردید و در این میان طرفداران نوشته هاتون بتونند داستان های خوندنی شما رو باز هم بخونند
من در این مدت چند باری به بلاگتون سر زدم، ولی چون مدت هاست دیر به دیر مینویسید تصور کردم به همون دلیل است که ننوشتید، ممنون از اینکه از
حال خودتون باخبرم کردید
شاد و سلامت باشید دوست گرامی

Anonymous said...

جالب بود. عصا. فکرشم نمی کردم. راستی علی جان آدرس من پسوندش عوض شده. faseleha.persianblog.ir

Anonymous said...

سلام.
گوش شیطان کر ، واقعا خوشحالم از این که صفحه نظراتتان بالاخره باز فرمودند
راستش با خواندن پست محاکمه تان اصلا در مخیله ام هم نمی گنجید که روزی به سراغ شکار و اسلحه بروید و احتمالا دلیل این که نا خودآگاه به سمت عصا رفته اید همان ذهن ناخودآگاهتان بوده که هنوز نگاه ملامت بار و رنجیده خانم گاو را به یاد داشته.
خدا بهتان رحم کرد. با نوشتن داستان راز بقا فقط یک گاو شاکی داشتید لابد اگر می رفتید سراغ شکار....
(دی:)