Friday, January 04, 2008

بین خودمان بماند!



طرح وداستان ، کشان کشان، لنگ لنگان، خود را به آستانهُ چهار سالگی رساند. دیگرنه تنوع وطراوت سابق را درخود دارد ونه حال وهوای آغازین را.هرازچند گاهی، جهت خالی نبودن عریضه نوشته ای، مطلبی از اینجا وآنجا دست وپا کردن، از خوردن کفگیر به ته دیگ حکایت دارد وبس! نگاه مختصری به کارنامهُ چهار ساله اش بیانگراین امر است که بعله..دارد نفس های آخرش رامیکشد.
دربدوکاریعنی درسال٢٠٠٤ چهل وسه بار به روزشد. در٢٠٠٥سی وسه بار.در٢٠٠٦ بیست وشش بارودرهمین سال ٢٠٠٧ تنها چهارده بار به روز شد. حالا با چه کیفیتی، بماند.
ازخودم پنهان نیست از شما چه پنهان ! دیگرنوشته هایم چنگی بدلم نمی زند!انگار دارم درجا میزنم.دارم تکرارمی کنم.بوی ماندگی وکهنه گی از قصه هایم به مشام می رسد.درخود نیاز مبرم به مطالعه وفراگیری احساس می کنم.انگارقبل از هرچیزباید خودم را آپدیت کنم. اوائل بر این باور بودم که از طریق همین دریچه می شود به یک سری نقد وانتقاد ها دامن زد وازاین طریق آموخت،اندوخت وارتقاء یافت،ولی بعد به این رسیدم که این سنت هنوزدردنیای وبلاگ جا نیفتاده ونهادینه نشده است . یا حداقل درروابطی که من قرار گرفته ام.فعلا بر این نیستم که دراین دکان را تخته کنم، نه! ولی حدالامکان سعی خواهم کرد اززیاده گوئی بپرهیزم. بیشتربخوانم وکمتر بنویسم ودر حد توانم گزیده تر!
در خاتمه، سال نوی مسیحی ر ا برای همهُ کسانی که برایشان اهمیت دارد، تبریک گفته وسال پرباروکم کشت وکشتاروپرامنیتی راآرزو میکنم.

12 comments:

Anonymous said...

خوشحال از زیارت رویتان / ما که هیچ کمی در نوشتههایتان ندیدیم / سال نو میلادی هم مبارک و همیشه منتظر نوشته های شما هستیم علی آقا

آشپزباشی said...

با بسیاری از فرمایشات شما موافقم. به ویژه با آن "جانبفتادن" و آن "تخته نکردن".
در آرزوهای شما هم برای سال جدید شریک هستم.
خوب به این ترتیب حساب ما چقدر میشه؟
;-)
سال خوبی در پیش داشته باشی. شما و خانواده تواماً
با احترام

آشپزباشی said...

آخ گاف کردم! اون "بسیاری" شامل"تعریف" هایی که از نوشتههایت کردی نمیشود البته.
رک و راست عرض کردم ها.
شاید هم این توضیح مجدد لازم نبود...لااقل برای شما که لازم نبود اما خوب...دیگران چی؟
بگذریم. بنویس آقاجان. اگر خواستی کمتر بنویس اما بنویس. چون بهرحال ما که آبونه هستیم و پولش رو هم قبلاً دادیم!!

زلال پرست said...

سلام علی جان...خوشحالم که افتخار دادید به ما و رویت را نشانمان دادی.چهل سالگی طرح داستان مبارک .در ضمن من ندیدم که نوشته هایت بوی کهنگی دهد.شاید لازم داشته باشی مطالعه بیشتری کنی اما مطمئنم که دچار روزمرگی نشده ای.نکند اینجا را تعطیل کنی !

Anonymous said...

سلام . هر گز مباد . من دوستان انگشت شمارم را راحت پیدا نکرده ام تا راحت شاهد مهر و موم و تخته شدن وبهایشان باشم . تا آنجایی که ممکنه خواهش میکنیم .خواهش می کنیم ، و اگر هم راحتی اش را در راحت گذاشتنش دیدیم ، می گوئیم پس باشه برو به یک مرخصی استحقاقی دراز مدت با حقوق ، ولی چراغ وب را به همین صورت روشن نگاه بدار .تا آن طور نا امید نشویم که هر گاه گذرمان از اینورها افتاد نا خودآگاه و با بغصی فرو خورده بگوئیم :
بی تو اما ، به چه حالی من از این کوچه گذشتم ...
(shipour)

Anonymous said...

جمع بندی جالبی بود. امیدوارم باز هم بزودی شاهد نوشته های خوندنی شما باشم. دیدن عکستون واسم جالب بود. شاد و سلامت و پیروز باشید علی آقا

Anonymous said...

علی اقا سلام و روزگارت بخیر و خوبی باد
به قول دوستی در پَستی و بلندی بعضی نت‌ها، بعضی موسیقی‌ها، بعضی کلمات یا متن‌ها عنصری هست که تمام جانت را دستخوش تغییر می‌کند،منقلب‌الاحوالت می‌کند.بدون تعارف بخواهی نخواهی خیلی وقتها ما را در این صفحه مقهور کلمات وقلمت کرده ای ،باکلماتت به دفعات
طعم خوشبختی را در دهان خود احساس کرده ایم و اکنون نیز که پرده برکشیدی و رخ دلنشین ات را نیز زیارت کرده ایم،
چنین حسی را از ما مگیر و یادت باشد در آسمان دل ما توده برفی ست
که گهگاه به کلمه های تو دل بسته است
من هنوز اینجا را می خوانم،مثلا قبلنا هر چند بدون ردی جا گذاشتن، به قول ح.بنی عامری عاشقی یعنی اینکه من روزی صد دفعه فدای تو بشوم،تو نفهمی ،نبینی که شده ام.دوستدار وارادتمند شما- حمیدرضا

Anonymous said...

سلام علی آقا. برای آخرین بار به روز کردم

Anonymous said...

سلام کامپیوتر نوت مبارک . اینها همه از برکت مرخصی بود .....استخون تازه کردی و با روحیه شاد منتظر پستهای خوب و زیبا و مفیدت هستیم . بدرود

Anonymous said...

سلام علی
بعد از 25 سال عکست را دیدمت ونوشته ات را خواندم البته قبلا نوشته هایت را دیده بودم . حق با توست . یک آشنای قدیمی قدیمی ....

Anonymous said...

هنوزمطالعاتتون تموم نشده؟

Anonymous said...

I think you made the right decision to stop writing. I always wondered why would you or anyone like you keep writing if you don't have anything important to say. Your writings seemed to be just personal dilammas, very ordinary daily simple things in life that you seem not to be able to resolve or understand. None of your stories seemed interesting or impressive to me. They all seemed pretty ordinary and boring. Thanks for realizing that and saving everyone headaches of reading your stuff.