نگاهی به کتاب (خاطره ی دلبرکان غمگین من)
کتاب خاطرهی دلبرکان غمگین من نوشتهی گابریل گارسیا مارکز و باترجمهی آقای کاوه میرعباسی را خواندم. ولی بدلیل چاپ نخوردن چند صفحه ازکتاب وجراحات ناشی از سانسورجمهوری اسلامی، لذتی را که میتوانستم از این کتاب فوقالعاده ببرم، نبردم وآخرسرمجبور شدم نسخهی انگلیسی کتاب را تهیه کنم.
این بار نویسندهی برجستهی کلمبیایی، خالق (صدسال تنهایی) داستان ماندگار دیگری به جهان ادبیات عرضه می کند، با این تفاوت که درآن نه از راآلیسم جادویی خبری هست ونه از تعدد فراوان کاراکترها. داستان در ۱۱۵ صفحه با بیانی شیوا، از زبان ژورنالیست نود سالهای که در صدد است فانتزی گستاخانه ای را در تولد نود سالگی اش، بخود هدیه دهد، دنبال می شود.
قهرمان داستان که تا نود سالگیاش، عشق وعاشقی را تجربه نکرده است، تا پنجاه سالگی با بیش از پانصدوچهارده زن، حداقل یکبار هماغوشی کرده است، ولی تنها در همین حد، حتی تن عریان این زنان رادر روشنایی ندیده است. انتخابشان نکرده است،تنها بر مبنای قیمتی که خواسته اند، کنار آمده است.
:همیشه نامزد های یک شبهام را بر حسب تصادف انتخاب کرده بودم، بیشتر با توجه به قیمت تا جاذبههایشان، و بدون عشق با هم عشقبازی میکردیم، اغلب بیآنکه همهی لباسهایمان را دربیاوریم، وهمیشه در تاریکی، تا یکدیگر را بهتر از آنچه بودیم مجسم کنیم،،
حال برای اولین بار و به ظن خود آخرین روز های زندگیاش وشاید آخرین سالروز تولداش، هوس عشقبازی با یک دختر نوجوان باکره به سرش میزند، بی هیچ امیدی، به دوست قدیمی دوران عیاشی های ایام جوانیاش، (روزا کابارکاس) زنگ میرند،
؛؛آه امان از تو دانشمندغمگین من،بیست سال غیبت میزند و فقط واسهی این سروکلهات یدا می شودکه از من چیز های غیر ممکن بخواهی؛؛ روزا کابارکاس که سرشناس ترین دلال شهر است ودست در دست مقامات محلی دارد، برای پیرمرد، دختر چهارده سالهی باکرهای دست وپا میکند. پیر مرد شبهای متمادی در فضای نیمه تاریک اطاق محقر، به بستردختر جوان عریان ونیمه بیهوش از دارو های گیاهی، میخزد، بو میکشد، لمس می کند، آوازهای عاشقانه نجوا میکند و از ایثار هر آنچه در توان نود سالگی اش در چنته دارد دریغ نمیکند.
تعدد فراوان همخوابههای یک شبه، در طول نود سال زندگی ملالانگیزپیرمرد، تنها نیازجسمانی وی را فراهم کرده بود بیآنکه دریچهای بسوی عواطف و نیاز های روحی وروانی وی بگشاید. میل به همخوابگی با یک دختر باکره، آنهم در نود سالگی، از هر ذهنیتی هم برخواسته باشد، در عمل چنین دریچهای را بر وی میگشاید.
پیر مرد ، دل در گرو عشق دختر میگذارد ودل ودین در این راه می دهد،شبهای عاشقانه تکرار می شود، اطاق محقر با باقی ماندهی میراث مادری تزیین میشود وکمکم شرح این رسوایی از ستون یکشنبه های روزنامه گرفته تا کوچه ها ومحلههای شهر دهن به دهن میگردد.
،،خاطرهی بی شفقت دلگادینای خفته چنان خوره ی ذهنم شد که،بدون ذره ای شیطنت، لحن و روح یادداشتهای یکشنبهام راعوض کردم، به هر مضمونی میپرداختم، مخاطبم او بود. مطالبم را، خندهآور یا سوزناک، فقط به خاطر دخترک می نوشتم، وجانم را در هر کلمه میریختم. به جای شیوه ی سنتی همیشگیشان، آنها را به شکل نامه هایی عاشقانه می نگاشتم که هرکس می توانست از آن خود بداند شان،،
نه دخترک و نه پیر مرد، هیچکدام در این داستان نامی ندارند، دلگادینا اسمی است که پیرمرد از خود برای دخترک ابداع کرده است. اصلا بگوییم زهرا، مریم، ساندرا، ماریا، چه فرقی می کند؟ کدام یک از ما ها شاهد پرپرشدن یکی دو نمونه از همین دخترکان در حول وحوش خود نبودهایم؟ دیده یا حداقل نشنیده ایم؟ داستان زندگی بردهوار این دخترکان به مرز و بوم مشخصی محدود نمی شود. تراژدی فقر وفلاکت مادی وفرهنگی، به همراه تنهایی وازخود بیگانگی عظیم انسان امروزی به جغرافیای خاصی تعلق ندارد.این همه، در بستر روابط ناهنجار حاکمی است، که هیچ مرزی نمی شناسد. شاید به همین دلیل است که مارکز از قهرمانان داستاناش نامی نمیبرد،نه از دخترک، نه از پیرمرد و نه از شهری که داستان در بستر ان اتفاق میافتد. جانب نمیگیرد، شعار نمی دهد، تنها خواننده را در مقام قضاوت وداوری قرار میدهد، تا خود نا نموده ها را بیابد وناگفته ها را بخواند.
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات ناب توصیه میکتم، در ضمن برای اینکه حقی از نویسنده ضایع نشود وکتاب با ارزشی، ابتر. بهتر دیدم قسمت هایی را که توسط سانسور اسلامی سلاخی شده است ، در اینجا بطور کامل بیاورم، همچنین با احترام به کار خوب مترجم، به چند اشکال ترجمه ای هم اشاره کنم،
،در سمت آفتابگیر پارک سن نیکولاس درعمارتی به سبک دوران استعماری زندکی میکنم. (ترجمهی انگلیسی ص۵)
----------------------------
خیلی فرق کرده بود،رازدار ترین و،به همین علت،معروفترین خانم رییس آن محله بود،زنی درشت اندام که خیال داشتیم به ریاست افتخاری ماموران آتشنشانی منصوبش، کنیم هم بخاطر هیکل تنومندش وهم به دلیل نقش موثرش در خاموش کردن شمعهای صومعه.(ترجمهی فارسی ص۲۶)
بنظر نمی رسید که همان روزای سابق باشد،خانم رییسی که به زرنگی وسیاستمداری معروف بود،زن قویهیکلی که ما می خواستیم تاج افتخاری افسری آتشنشانی را بر سرش بگذاریم،هم بخاطر تنومندیاش، وهم بدلیل فرو نشاندن آتش شهوت مشتریانش. (ترجمهی انگلیسی ص۲۲)
-----------------------------
هنگامی که هیچ کدام مان هنوز فرتوت نشده بودیم، او هم دو بار مرا پاک گیج کرده بود. (ترجمهی فارسی ص۲۷)
هنگامی که هر دو قوی وسالم بودیم، بیش از یکی دو بارمرا ازگند کاری هایی که خود بانیاش بودم نجات داد. (ترجمهانگلیسی ص۲۲)
---------------------------
صفحهی ۲۹ ترجمهی فارسی وصفحه ی ۲۵ ترجمهی انگلیسی
راه گریزی نبود با قلبی ملتهب وارد اطاق شدم ودختر را دیدم که بیپناه ولخت مادرزاد روی تخت کرایه ای در خواب بود.(ترجمهی فارسی ص۲۹)
راه گریزی نبود، با قلبی ملتهب وارد اطاق شدم ودختر را دیدم که بیپناه ولخت مادرزاد روی تخت بزرگی، آماده به خدمت بود. (ترجمهی انگلیسی ص۲۵)
---------------------------
قبل از خروج ،به سمت آیینهی دستشویی گردن کشیدم.اسبی که از روبرو نگاهم کرد به مرده نمیماند بلکه قیافهاش محزون ورقتانگیز بود،وغبغبی داشت که باجی به غبغب حضرت پاپ نمیداد،با پلک های پف کرده ومویی تنک، بازماندهی زلف پریشان ومطربانه ی ایام جوانیام، بهاش گفتم ـ گندت بزنند ، چی کار کنم که ازم خوشت نمیآد.(ترجمهی فارسی ص۳۱)
قبل از خروج از توالت،نگاهی به ایینهی بالای دستشویی انداختم.اسبی که از روبرو نگاهم کرد، مرده نبود، ولی مردنی بود،غبغبی داشت همچون پاپ، پلکهایش پف کرده وکمپشت، وموهای تنکی که زمانی یال های دوران سروریام بود،گندت بزنند،، چی کار کنم اگر دوستم نداشته باشی؟
خطاب به تصویر خود درآیینه میگوید، گندت بزنند
وبعد در حلیکه مخاطباش دختر است میگوید، چی کار کنم اگر دوستم نداشته باشی؟ (ترجمهی انگلیسی ص۲۷)
------------------------------------
هنگامی که تردماغ وسرحال ولباس پوشیده به اطاق خواب برگشتم، دخترک با دهان باز، درنور آشتی بخش سپیدهدم، با بازو های از هم گشوده، خوابیده برپشت، تمام تخت را در اشغال داشت، وهمچنان مالک مطلق بکارتاش بود، بهاش گفتم ،خدا برایت حفظش کند، (ترجمهی فارسی ص۳۳)
وقتی سرحال ولباس پوشیده به اطاق خواب برگشتم، دخترک در روشنایی لطیف سحرگاهی، تاقباز، روی تخت خوابیده بود ومالک تمام عیار باکره گی خود بود، گفتم رحمت خدا شامل حالت باد.(ترجمهی انگلیسی ص۳۰)
-----------------------------------
وقتی سربازها را دیدم که کنار نرده های آهنی دور پارک کشیک میدادند،کفرم بالا آمدوخوش خلقیام به باد رفت، (ترجمهی فارسی ص۴۴)
با دیدن انبوه بیکاره ها که به نرده های آهنی پارک لم داده بودندخلقم تنگ شد.(ترجمه ی انگلیسی ص۳۹)
------------------------------------
صفحهی۲۷ فارسی و صفحهی۲۳ ترجمهی انگلیسی ،این قسمت در ترجمهی فارسی آورده نشده است،
تا آنجا که من یادم هست، تو آلت (گالی ) برده را داشتی، کار دستت نداده که؟ ازپاسخاش شانه خالی کردم وگفتم، تنها چیزی که بعد از دیدار آخرمان فرق کرده، این است که بعضی وقت ها مقعدم می سوزد، بی آنکه مکث کند گفت، برای اینکه دیگر ازش کار نمیکشی؟ گفتم من فقط استفادهای را که خداوند مقرر کرده ازش میکنم، ولی حقیقت داشت، سوزش مقعد داشتم، آنهم همیشه زمانی که ماه بدر درآسمان بود. روزا از جعبهی نخ وسوزناش پماد سبز رنگی بیرون آورد که بوی روغن ارنیکا میداد، گفت :به دختر بگو این پماد را اینطوری، (در حالیکه با انگشت اش نشان میداد) به آنجایت بمالد.
گفتم شکر خدا که توانستیم تا به حال بدون نیاز به روغن های ،گوآخرایی، سر کنیم.
-----------------------------------
صفحهی ۱۷ ترجمهی فارسی ۱۲ انگلیسی ( این قسمت ترجمه نشده است)
یادم میآید که در راهرو، توی هاموک * داشتم کتاب (زن رشید اندولسی) را میخواندم که بطور تصادفی چشمم به وی افتاد که در اطاق لباس شویی دولا شده بود. با دامنی چنان کوتاه که انحنای ران هایش رابیرون انداخته بود. با وسوسهای غیر قابل کنترل به طرفاش رفتم. دامناش را بالا زدم وشورتاش را تا زانوانش پایین کشیدم، واز پشت، بارش کردم، بدنبال حرکات متناوب رعشهای بر اندامش افتاد، ولی همچنان بر جا ایستاد وبا نالهای حزین گفت: اوه آقا، با تحقیر او، خود احساس حقارت کردم و خواستم دو برابر آنچه که به گرانترین زنان داده بودم، به او بدهم، که قبول نکرد، آخر سر،برآن شدم که حقوقاش را بر مبنای ماهی یکبار ؛؛سواری؛؛ آنهم از پشت، آنهم موقع لباس شستن، بالا ببرم.
----------------------------------
صفحهی ۳۲ فارسی و۲۷ انگلیسی
با احتیاط، طوری که دخترک بیدار نشود،برهنه، گوشه ی تخت نشستم و،در حالیکه دیگر چشمانم آموختهی فریبکاری نور قرمز بود، وجب به وجب اندامش را برانداز کردم، انگشت اشاره ام را برپشت گردن خیسش لغزاندم وتمام بدنش از درون به لرزه درآمد،مثل چنگ که به ترنم درآید، با غرغری خفیف به سمتم چرخید وهالهی گس نفسش مرا در میان گرفت، با شست وانگشت سبابه،بینیاش را گرفتم، و او تکانی به خود داد،سرش را برگرداند.
ملتهب وبیقرار، التماسش کردم، دلگادینا، دلبر جانانم، نالهای حزین سر داد، از میان رانهایم گریخت، پشت به من کرد ومثل حلزون در صدفش گلوله شد.
سعی کردم بیدارش نکنم، عریان کنار تخت نشستم، تا اینکه چشمانم به حیلت نور قرمز عادت کردند.اینچ به اینچ اندامش را برانداز کردم. نک انگشت اشاره ام را بر پشت گردن خیساش لغزاندم.چون تار چنگی از درون درطول اندامش ارتعاش افتاد، با نالهای رو بمن چرخید وبوی ترشی بازدمش احاطه ام کرد، با شصت وانگشت اشاره ام نوک دماغ اش را گرفتم، لرزه ای کرد وسر اش را کنار کشید، بی آنکه بیدار شود، پشت بمن کرد. اسیر یک وسوسهی ناگهانی شدم وسعی کردم با زانویم پاهایش را از هم باز کنم. در یکی دو بار اول، با سفت کردن عضلات رانش مقاومت کرد. در گوشاش خواندم.
؛؛ فرشته ها به دور تخت دلگادینا حلقه زده اند، اندکی خود را باز کرد. جریان گرمی درون رگهایم راه افتاد، وجانور تنبل واز کار افتاده ام از خواب طولانی اش بیدار شد، هوسآلود التماساش کردم،،جان ودلم دلگادینا،، نالهای حزین سر داد و از میان رانهایم گریخت، پشت به من کرد وهمچون حلزون در صدفاش، در خود جمع شد۰
این بار نویسندهی برجستهی کلمبیایی، خالق (صدسال تنهایی) داستان ماندگار دیگری به جهان ادبیات عرضه می کند، با این تفاوت که درآن نه از راآلیسم جادویی خبری هست ونه از تعدد فراوان کاراکترها. داستان در ۱۱۵ صفحه با بیانی شیوا، از زبان ژورنالیست نود سالهای که در صدد است فانتزی گستاخانه ای را در تولد نود سالگی اش، بخود هدیه دهد، دنبال می شود.
قهرمان داستان که تا نود سالگیاش، عشق وعاشقی را تجربه نکرده است، تا پنجاه سالگی با بیش از پانصدوچهارده زن، حداقل یکبار هماغوشی کرده است، ولی تنها در همین حد، حتی تن عریان این زنان رادر روشنایی ندیده است. انتخابشان نکرده است،تنها بر مبنای قیمتی که خواسته اند، کنار آمده است.
:همیشه نامزد های یک شبهام را بر حسب تصادف انتخاب کرده بودم، بیشتر با توجه به قیمت تا جاذبههایشان، و بدون عشق با هم عشقبازی میکردیم، اغلب بیآنکه همهی لباسهایمان را دربیاوریم، وهمیشه در تاریکی، تا یکدیگر را بهتر از آنچه بودیم مجسم کنیم،،
حال برای اولین بار و به ظن خود آخرین روز های زندگیاش وشاید آخرین سالروز تولداش، هوس عشقبازی با یک دختر نوجوان باکره به سرش میزند، بی هیچ امیدی، به دوست قدیمی دوران عیاشی های ایام جوانیاش، (روزا کابارکاس) زنگ میرند،
؛؛آه امان از تو دانشمندغمگین من،بیست سال غیبت میزند و فقط واسهی این سروکلهات یدا می شودکه از من چیز های غیر ممکن بخواهی؛؛ روزا کابارکاس که سرشناس ترین دلال شهر است ودست در دست مقامات محلی دارد، برای پیرمرد، دختر چهارده سالهی باکرهای دست وپا میکند. پیر مرد شبهای متمادی در فضای نیمه تاریک اطاق محقر، به بستردختر جوان عریان ونیمه بیهوش از دارو های گیاهی، میخزد، بو میکشد، لمس می کند، آوازهای عاشقانه نجوا میکند و از ایثار هر آنچه در توان نود سالگی اش در چنته دارد دریغ نمیکند.
تعدد فراوان همخوابههای یک شبه، در طول نود سال زندگی ملالانگیزپیرمرد، تنها نیازجسمانی وی را فراهم کرده بود بیآنکه دریچهای بسوی عواطف و نیاز های روحی وروانی وی بگشاید. میل به همخوابگی با یک دختر باکره، آنهم در نود سالگی، از هر ذهنیتی هم برخواسته باشد، در عمل چنین دریچهای را بر وی میگشاید.
پیر مرد ، دل در گرو عشق دختر میگذارد ودل ودین در این راه می دهد،شبهای عاشقانه تکرار می شود، اطاق محقر با باقی ماندهی میراث مادری تزیین میشود وکمکم شرح این رسوایی از ستون یکشنبه های روزنامه گرفته تا کوچه ها ومحلههای شهر دهن به دهن میگردد.
،،خاطرهی بی شفقت دلگادینای خفته چنان خوره ی ذهنم شد که،بدون ذره ای شیطنت، لحن و روح یادداشتهای یکشنبهام راعوض کردم، به هر مضمونی میپرداختم، مخاطبم او بود. مطالبم را، خندهآور یا سوزناک، فقط به خاطر دخترک می نوشتم، وجانم را در هر کلمه میریختم. به جای شیوه ی سنتی همیشگیشان، آنها را به شکل نامه هایی عاشقانه می نگاشتم که هرکس می توانست از آن خود بداند شان،،
نه دخترک و نه پیر مرد، هیچکدام در این داستان نامی ندارند، دلگادینا اسمی است که پیرمرد از خود برای دخترک ابداع کرده است. اصلا بگوییم زهرا، مریم، ساندرا، ماریا، چه فرقی می کند؟ کدام یک از ما ها شاهد پرپرشدن یکی دو نمونه از همین دخترکان در حول وحوش خود نبودهایم؟ دیده یا حداقل نشنیده ایم؟ داستان زندگی بردهوار این دخترکان به مرز و بوم مشخصی محدود نمی شود. تراژدی فقر وفلاکت مادی وفرهنگی، به همراه تنهایی وازخود بیگانگی عظیم انسان امروزی به جغرافیای خاصی تعلق ندارد.این همه، در بستر روابط ناهنجار حاکمی است، که هیچ مرزی نمی شناسد. شاید به همین دلیل است که مارکز از قهرمانان داستاناش نامی نمیبرد،نه از دخترک، نه از پیرمرد و نه از شهری که داستان در بستر ان اتفاق میافتد. جانب نمیگیرد، شعار نمی دهد، تنها خواننده را در مقام قضاوت وداوری قرار میدهد، تا خود نا نموده ها را بیابد وناگفته ها را بخواند.
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات ناب توصیه میکتم، در ضمن برای اینکه حقی از نویسنده ضایع نشود وکتاب با ارزشی، ابتر. بهتر دیدم قسمت هایی را که توسط سانسور اسلامی سلاخی شده است ، در اینجا بطور کامل بیاورم، همچنین با احترام به کار خوب مترجم، به چند اشکال ترجمه ای هم اشاره کنم،
درعمارتی به سبک دورهی استعماری درپیادهرو آفتابگیر جنب پارک سن نیکولاس زندگی میکنم. (ترجمهی فارسی ص۹)
،در سمت آفتابگیر پارک سن نیکولاس درعمارتی به سبک دوران استعماری زندکی میکنم. (ترجمهی انگلیسی ص۵)
----------------------------
خیلی فرق کرده بود،رازدار ترین و،به همین علت،معروفترین خانم رییس آن محله بود،زنی درشت اندام که خیال داشتیم به ریاست افتخاری ماموران آتشنشانی منصوبش، کنیم هم بخاطر هیکل تنومندش وهم به دلیل نقش موثرش در خاموش کردن شمعهای صومعه.(ترجمهی فارسی ص۲۶)
بنظر نمی رسید که همان روزای سابق باشد،خانم رییسی که به زرنگی وسیاستمداری معروف بود،زن قویهیکلی که ما می خواستیم تاج افتخاری افسری آتشنشانی را بر سرش بگذاریم،هم بخاطر تنومندیاش، وهم بدلیل فرو نشاندن آتش شهوت مشتریانش. (ترجمهی انگلیسی ص۲۲)
-----------------------------
هنگامی که هیچ کدام مان هنوز فرتوت نشده بودیم، او هم دو بار مرا پاک گیج کرده بود. (ترجمهی فارسی ص۲۷)
هنگامی که هر دو قوی وسالم بودیم، بیش از یکی دو بارمرا ازگند کاری هایی که خود بانیاش بودم نجات داد. (ترجمهانگلیسی ص۲۲)
---------------------------
صفحهی ۲۹ ترجمهی فارسی وصفحه ی ۲۵ ترجمهی انگلیسی
راه گریزی نبود با قلبی ملتهب وارد اطاق شدم ودختر را دیدم که بیپناه ولخت مادرزاد روی تخت کرایه ای در خواب بود.(ترجمهی فارسی ص۲۹)
راه گریزی نبود، با قلبی ملتهب وارد اطاق شدم ودختر را دیدم که بیپناه ولخت مادرزاد روی تخت بزرگی، آماده به خدمت بود. (ترجمهی انگلیسی ص۲۵)
---------------------------
قبل از خروج ،به سمت آیینهی دستشویی گردن کشیدم.اسبی که از روبرو نگاهم کرد به مرده نمیماند بلکه قیافهاش محزون ورقتانگیز بود،وغبغبی داشت که باجی به غبغب حضرت پاپ نمیداد،با پلک های پف کرده ومویی تنک، بازماندهی زلف پریشان ومطربانه ی ایام جوانیام، بهاش گفتم ـ گندت بزنند ، چی کار کنم که ازم خوشت نمیآد.(ترجمهی فارسی ص۳۱)
قبل از خروج از توالت،نگاهی به ایینهی بالای دستشویی انداختم.اسبی که از روبرو نگاهم کرد، مرده نبود، ولی مردنی بود،غبغبی داشت همچون پاپ، پلکهایش پف کرده وکمپشت، وموهای تنکی که زمانی یال های دوران سروریام بود،گندت بزنند،، چی کار کنم اگر دوستم نداشته باشی؟
خطاب به تصویر خود درآیینه میگوید، گندت بزنند
وبعد در حلیکه مخاطباش دختر است میگوید، چی کار کنم اگر دوستم نداشته باشی؟ (ترجمهی انگلیسی ص۲۷)
------------------------------------
هنگامی که تردماغ وسرحال ولباس پوشیده به اطاق خواب برگشتم، دخترک با دهان باز، درنور آشتی بخش سپیدهدم، با بازو های از هم گشوده، خوابیده برپشت، تمام تخت را در اشغال داشت، وهمچنان مالک مطلق بکارتاش بود، بهاش گفتم ،خدا برایت حفظش کند، (ترجمهی فارسی ص۳۳)
وقتی سرحال ولباس پوشیده به اطاق خواب برگشتم، دخترک در روشنایی لطیف سحرگاهی، تاقباز، روی تخت خوابیده بود ومالک تمام عیار باکره گی خود بود، گفتم رحمت خدا شامل حالت باد.(ترجمهی انگلیسی ص۳۰)
-----------------------------------
وقتی سربازها را دیدم که کنار نرده های آهنی دور پارک کشیک میدادند،کفرم بالا آمدوخوش خلقیام به باد رفت، (ترجمهی فارسی ص۴۴)
با دیدن انبوه بیکاره ها که به نرده های آهنی پارک لم داده بودندخلقم تنگ شد.(ترجمه ی انگلیسی ص۳۹)
------------------------------------
صفحهی۲۷ فارسی و صفحهی۲۳ ترجمهی انگلیسی ،این قسمت در ترجمهی فارسی آورده نشده است،
تا آنجا که من یادم هست، تو آلت (گالی ) برده را داشتی، کار دستت نداده که؟ ازپاسخاش شانه خالی کردم وگفتم، تنها چیزی که بعد از دیدار آخرمان فرق کرده، این است که بعضی وقت ها مقعدم می سوزد، بی آنکه مکث کند گفت، برای اینکه دیگر ازش کار نمیکشی؟ گفتم من فقط استفادهای را که خداوند مقرر کرده ازش میکنم، ولی حقیقت داشت، سوزش مقعد داشتم، آنهم همیشه زمانی که ماه بدر درآسمان بود. روزا از جعبهی نخ وسوزناش پماد سبز رنگی بیرون آورد که بوی روغن ارنیکا میداد، گفت :به دختر بگو این پماد را اینطوری، (در حالیکه با انگشت اش نشان میداد) به آنجایت بمالد.
گفتم شکر خدا که توانستیم تا به حال بدون نیاز به روغن های ،گوآخرایی، سر کنیم.
-----------------------------------
صفحهی ۱۷ ترجمهی فارسی ۱۲ انگلیسی ( این قسمت ترجمه نشده است)
یادم میآید که در راهرو، توی هاموک * داشتم کتاب (زن رشید اندولسی) را میخواندم که بطور تصادفی چشمم به وی افتاد که در اطاق لباس شویی دولا شده بود. با دامنی چنان کوتاه که انحنای ران هایش رابیرون انداخته بود. با وسوسهای غیر قابل کنترل به طرفاش رفتم. دامناش را بالا زدم وشورتاش را تا زانوانش پایین کشیدم، واز پشت، بارش کردم، بدنبال حرکات متناوب رعشهای بر اندامش افتاد، ولی همچنان بر جا ایستاد وبا نالهای حزین گفت: اوه آقا، با تحقیر او، خود احساس حقارت کردم و خواستم دو برابر آنچه که به گرانترین زنان داده بودم، به او بدهم، که قبول نکرد، آخر سر،برآن شدم که حقوقاش را بر مبنای ماهی یکبار ؛؛سواری؛؛ آنهم از پشت، آنهم موقع لباس شستن، بالا ببرم.
----------------------------------
صفحهی ۳۲ فارسی و۲۷ انگلیسی
با احتیاط، طوری که دخترک بیدار نشود،برهنه، گوشه ی تخت نشستم و،در حالیکه دیگر چشمانم آموختهی فریبکاری نور قرمز بود، وجب به وجب اندامش را برانداز کردم، انگشت اشاره ام را برپشت گردن خیسش لغزاندم وتمام بدنش از درون به لرزه درآمد،مثل چنگ که به ترنم درآید، با غرغری خفیف به سمتم چرخید وهالهی گس نفسش مرا در میان گرفت، با شست وانگشت سبابه،بینیاش را گرفتم، و او تکانی به خود داد،سرش را برگرداند.
ملتهب وبیقرار، التماسش کردم، دلگادینا، دلبر جانانم، نالهای حزین سر داد، از میان رانهایم گریخت، پشت به من کرد ومثل حلزون در صدفش گلوله شد.
سعی کردم بیدارش نکنم، عریان کنار تخت نشستم، تا اینکه چشمانم به حیلت نور قرمز عادت کردند.اینچ به اینچ اندامش را برانداز کردم. نک انگشت اشاره ام را بر پشت گردن خیساش لغزاندم.چون تار چنگی از درون درطول اندامش ارتعاش افتاد، با نالهای رو بمن چرخید وبوی ترشی بازدمش احاطه ام کرد، با شصت وانگشت اشاره ام نوک دماغ اش را گرفتم، لرزه ای کرد وسر اش را کنار کشید، بی آنکه بیدار شود، پشت بمن کرد. اسیر یک وسوسهی ناگهانی شدم وسعی کردم با زانویم پاهایش را از هم باز کنم. در یکی دو بار اول، با سفت کردن عضلات رانش مقاومت کرد. در گوشاش خواندم.
؛؛ فرشته ها به دور تخت دلگادینا حلقه زده اند، اندکی خود را باز کرد. جریان گرمی درون رگهایم راه افتاد، وجانور تنبل واز کار افتاده ام از خواب طولانی اش بیدار شد، هوسآلود التماساش کردم،،جان ودلم دلگادینا،، نالهای حزین سر داد و از میان رانهایم گریخت، پشت به من کرد وهمچون حلزون در صدفاش، در خود جمع شد۰
6 comments:
ممنون از زحمتی که برای معرفی، تصحیح و ترجمه کشیدید
چه خوب كه اين مطالب نا نوشته و تحريف شده را اينجا به ما اطلاع داديد. تازه خيلي از بخشهايي كه به نظرم غير منطقي مياومد اصلاح شد و لذتش رو دو چندان كرد
سلام
پست های جالبی داری. اگه مایل بودی به وبلاگ من هم یه سر بزن!
لینکتو اضافه کردم. اگه مایل بودی همین اشتباهو بکن!
شوخی کردم!
سلام
پست های جالبی داری. اگه مایل بودی به وبلاگ من هم یه سر بزن!
لینکتو اضافه کردم. اگه مایل بودی همین اشتباهو بکن!
شوخی کردم!
بالاخره منم تونستم اینجا کامنت بذارم:))
این کتابو تو مترو خوندم واقعا عالی است. در ضمن علی آقا ما مخلص شماییم شما آدرس بده من پست می کنم براتون.
seems that you are back with the same stuff just sexier!
Post a Comment