Monday, December 14, 2009

آری ویرجینیا



صبح روز یکشنبه است. خیابان ها خلوت ، ساکت و هوا کاملا تاریک است.حتی به خیابان اصلی هم که میرسم، هیچ اتومبیلی نه در جلو و نه در پشت سرم نمی بینم.نم نم باران هم طبق معمول می بارد. می گویند توی این شهر توریست ها را از روی چتری که بر سر میگیرند می‌شود شناخت. بومی های اینجا محلی به باران نمی گذارند. ولی من با وجود بیست وهفت سال زندگی در این شهر هنوز با باران اخت نشده‌ام.یعنی امکان دارد توی باران بدون چتر راه بیفتم، ولی اینکه وایستم زیر باران، قهوه‌ای دست بگیرم و سیگاری دود کنم ، نه! سه چهار ساعتی از روز کاری را پشت سر گذاشته‌ام، بدون سیگار. درانتهای خط، در اولین فرصتی که باران میدهد، قهوه‌ی داغی از فلاسک میریزم ومیروم پایین، هوا کاملن روشن است. سیگاری روشن میکنم. نمیدانید چه کیفی دارد، تازه زندگی معنا پیدا میکند. همینطور قهوه‌ نوشان و سیگار کشان، نگاهم به تابلوی تبلیغاتی نصب شده بر بدنه‌ی اتوبوسم می‌افتد. تابلویی یه طول سه متروعرض نیم متر، با عکسی از نیم تنه‌ی سانتاکلاز( بابا نویل) که میگوید: آری ویرجینیا، خدایی وجود ندارد. باورنمی ‌کنم، چون اغلب تابلوهای تبلیغاتی‌ای که بر بدنه‌ی اتوبوسها نصب می‌کنند، متعلق به شرکت‌های بیمه و یا شرکت های تلفن موبایل و غیره است. اندکی از اتوبوس فاصله میگیرم و دوباره می خوانم، نه خیراشتباهی در کار نیست، : آره ویرجنیا خدایی وجود ندارد. با تلفنم عکسی از تابلو می‌گیرم و به این فکرم که در مسیر برگشت، کلیسایی ها چه واکنشی نشان خواهند داد۰
در مسیر برگشت هستم، ساعت هشت و پنجاه و پنج دقیقه است، بیرون، هوا کاملن روشن و پودر باران و مه در هم آمیخته است. در اولین ایستگاه، شارلت را با یک زن مرد دیگر، که نمی‌شناسمشان، سوار می‌کنم. شارلت قبل از ورود نگاه مجددی به بدنه‌ی اتوبوس می‌اندازد و در حالیکه از پشت عینک زره‌ بینی کلفت‌اش وراندازم می‌کند، وارد می‌شود۰
صبح روز یکشنبه که عازم کلیسا هستیم، اتوبوس دیگری نداشتند که توی این مسیر بگذارند؟
در حالیکه سعی می‌کنم جلوی خنده ام را بگیرم می‌گویم۰لابد نداشتند مادام شارلت
غر زنان می رود و کنار آن مرد و زن غریبه می‌نشیند۰ در ایستگاه های بعدی، کلادیا، مارتین، جرالدین، مالکا، وچهره‌های آشنای دیگری که اسامی‌شان را نمی دانم، سوار می شوند. بحث داغی در مورد نوشته‌ی روی اتوبوس در می‌گیرد. خط و نشان می‌کشند، محکوم می کنند۰
چند ایستگاه بالاتر، اتوبوس را برای میشل که با دو چمدان کذایی‌اش ایستاده است نگهمیدارم. تمام زندگی میشل همین دو چمدان رنگ‌ و رو رفته است.که روز و شب همه جا بدنبال می کشد. سوار می‌شود ولی بر خلاف همیشه نمی خندد. انگار شب سختی را پشت سر گذاشته است.صبح بخیری رد و بدل می کنیم. با صدای بلند می گوید: تابلوی روی اتوبوست را دوست دارم! آره ویرجینیا، خدایی وجود ندارد. ولی بهشون بگو که قبل از خدا کلمه‌ی مطلقن را جا انداخته‌اند۰
لبم را گاز می گیرم وبه مسافران نشسته در آیینه ی بالای سرم نگاه می‌کنم. میشل رو به مردم می‌کند و با صدای بلند و محکم می پرسد: کسی اینجا با نوشته‌ی روی اتوبوس مخالف است؟ از هیچکس صدایی در نمیآید۰
بیرون پودر باران و مه در هم آمیخته و چشم‌انداز را در هاله‌‌ی دودی رنگی فرو برده است۰

7 comments:

Anonymous said...

یکی از بهترین کارهای شماست. آغاز و پایان زیبایی دارد.دست و قلمت توانا.

فرامرز

Mo said...

جناب رادبوی عزیز با درود و مهر
بسیار زیبا بود. کارهایی از ایندست را به آن خاطر می‏پسندم که بعد اتمام، شخصیتها دوباره در ذهن آدم خمیازه‏ای می کشند و قد و قامتی راست می‏کنند و چرت آدم را پاره می‏کنند و آدم به فکر فرو می رود که چه شد و کی چی گفت. دستتان درد نکند و به روز کردنتان هر روز باد

محمدجواد said...

من مطالب شما را مطلعه کردم عالی بود و من معتقدم الان زمان همبستگی است گه با این همبستگی شر این دیکتاتورها را بکنیم از جامعه ایران.

Unknown said...

سلام خمشهري عزيز... پس از مدتها فرصت كردم به وبلاگ راكدم سر بزنم واز ليست لينكها يه راست اومدم خونه شما!!! خوشحالم كه هنوز مينويسي. موفق و شاد باشي


ياشاسين علي رادبوي مياندوآب

ali said...

آره منم به این نتیجه رسیدم واقعا وجود ...ندارد که اگر بود

behrang said...

دور نیست
روزی که انسان
خدا را به تمامی
از اریکه اش
به زیر خواهد کشید
و خود
بر سکانِ جهان خواهد نشست
و به ریشِ گذشتۀ خود،
خواهد خندید
که چه ساده بودم من
و چه ابله بودند
پدرانِ من

sherry said...

سلام امیدوارم که احوالت خوب باشه گرامی
مثل همیشه نوشته هات برام خوندنی و دوست داشتنی هستند.
مرسی که هنوز می نویسی علی آقا