Wednesday, May 31, 2006

دنیای کوچک


این شهر تا دلتان بخواهد دریاچه دارد. وهر دریاچه تا آنجا که دل اش خواسته نظم خیابان ها وترتیب شماره ها را بر هم ریخته است. وکارآدرس یابی را به معمائی تبدیل کرده است. از نگاه کردن به کلاف سردرگم خطوط ریز موازی وکج ومعوج نقشه سرگیجه می گیرم. نقشه را می بندم وبدنبال عابر راه گم کرده ای، چشم می گردانم.عابرپیاده کجا بود، توی این هوای گرگ ومیش؟!
برای دومین بارازطریق بی سیم صدایم می کنند وعلت دیر کردم را می پرسند.میگویم تا چند دقیقهُ دیگرآنجاخواهم بود!. جلوترمی رانم دست چپ در یک خیابان بن بست، کیوسک نگهبانی موُسسه ای باچراغ های روشن، توجه ام را جلب می کند.می پیچم وتاکسی رادرکنار پنجره اش نگه میدارم.پیرمردشصت، شصت وپنج ساله ای پنجره رابازمی کند.چه خوب حدس زده است! می گوید: نگو که گم شده ای!می گویم : ازاین منطقه متنفرم، می خندد وصورتش مهربان ترمی شود.آدرس رابرایش می خوانم.آدرس رابالحن سوالی تکرارمی کند.میپرسد: چه آپارتمانی؟ می گویم شمارهُ چهار.اخم هایش درهم میرود وزیرلب نجوائی می کند" توی این هوای لعنتی به کدام جهنمی ...بقیه اش رانمی شنوم، به حساب پیری وفضولی اش می گذارم.تشکرمی کنم وبه سمت نشانی ای که داده است حرکت می کنم.همین که مقابل آپارتمان توقف می کنم، پیرزنی در حالیکه انگشت اشاره اش را تکان می دهدوچیزهائی می گویدبطرفم می آید.تا میرسد، دررابازمیکندودرصندلی عقب می نشیندوبلافاصله می گوید : من ازدست شما به کمپانی شکایت خواهم کرد! شاید من نمی خواستم شوهرم بداندکه جائی میروم، شما به چه حقی به ایشان خبر دادید؟ تا گردی چشم های مرامی بیند، می زند زیر خنده ومی گوید: واقعا که چه دنیای کوچکی است ، باور کردنی نیست که شما در این شهربه این بزرگی رفته باشید و آدرس خانهُ مرامستقیم از شوهرم پرسیده باشید، نه؟!

12 comments:

Anonymous said...

ای بابا پس زنهای اونجا هم از شوهراشون حساب میبرند :D

Anonymous said...

ای بابا پس زنهای اونجا هم از شوهراشون حساب میبرند :D

Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...
This comment has been removed by a blog administrator.
Anonymous said...

سلام بر جناب رادبوی عزیز! حال و احوال قربان؟پیروز باشید و برقرار

Anonymous said...

سلام. جدا که دنیای کوچکی داریم :)

Anonymous said...

بازم سلام. چه تصادف جالبی :). راستش وقتی داشتم داستان رو می خوندم و اینکه گفته بودید این شهر ما دریاچه زیاد دارد گفتم درست مثل سیاتل. نگو خودش را می گفتید :). جدا که چه دنیای کوچکی؟ از اشنایی با شما بسیار خوشحال شدم

Anonymous said...

سلام اقا علی دوست ارجمند و ارزنده ام . بعضی وقتها از غیبت کبرایت دلگیر میشم ولی زود متوجه میشوم که زیاد هم کبری نبوده ... صغرا است و من بی طاقت بوده ام . بهر جهت برایت آرزوی سلامتی و شادمانی می کنم ......و اما دو نکته !!!! برای هر کسی در این پستت گوشه ای از ان جلب توجه کرده ....اما برای من همکار انچه ملموس بود آن حالت استرس دیر رسیدن ها و پیدا نکردن مقصد.... و تماس بیسیم سنتراله (مرکز) و عرق نشستن روی پیشانی ....و واهمه شکایت بردن مسافر و و و .....تداعی شد . باید دیگران مثل من تاکسی ببرند تا بدانند که چه زیبا احساس دستپاچگی ها و شتابها را به رشته تحریر در اورده ای . و اما نکته دوم که برای شما و زیبای دوست همشهریمان یک تصادف و اتفاق غیره منتظره بود ....برای من اصلا غیره منتظره نیست ....من که جداگانه با هر دو شما تماس و ارتباط داشتم به نیکی میدانستم که هر دوی شما در یک منطقه هستید . موفق و پیروز باشید .

Anonymous said...

سلام .دنياي كوچكي است انقدر كوچكيش دلهره اور است كه ميترسي اگر يك روز باشد در زندگيت كه بخواهي در بزرگي اين دنيا گم بشوي باز نتواني.اقاي رادبوي چه خوب شد نوشتيد كم كم داشتم از وبلاگتان نااميد ميشدم.سرفراز باشيد

Anonymous said...

سلام همشهری :). خوب هستید؟ مرسی از لطف و توجه تون. آدرس ایمیل من هست ziba_r@yahoo.com.

Anonymous said...

سلام آقای رادبوی.
وقتتون به خیر.
جای بسی خوشوتی و خوشحالی را فراهم نمودید که اینبار پس از کلیک رنجه فرمودن بر روی صفحه وبلاگتان نا امید نشدیم و بالاخره چشمانمان به مطلبی جدید منور گشت.


اما غرض از مزاحمت، نمیدونم واقعا خنده دار بود یا نه، ولی من و یکی از دوستام کلی پاش خندیدیم. از قرار معلوم هر جا روی پیر زناش همین رنگن. کمی تا اندکی قُرقُرو بسته به شرایط حالی حولی.
خاطره جالبی بود. هر چند شغل سخت و خسته کننده ای دارین ولی به هر حال خالی از تنوع نیست. همونایی که نمکش می شن.
نه؟؟؟؟؟
ایام به کام.

راستی منم آپدیتم.
خوشحال می شم سر بزنین.

Anonymous said...

خسته نباشی اقا