Monday, July 17, 2006

روزی مثل همهُ روز های دیگر


چند نفری از شاگردان مانده اند که هنوز روی ورقهُ امتحانی شان کار می کنند.مرد به ساعت اش نگاه می کند وکارهائی راکه باید بعد ازمدرسه انجام دهد، درذهن اش مرورمی کند.کاش می توانست بعدازگرفتن بچه از مهدکودک، سرراهش از داروخانه،نسخهُ مادرش را بپیچد ولی توی این گرمای لعنتی وصف طولانی داروخانه، " نه هلاک میشه طفل معصوم" با این حال هرطورشده، شیروسرشیشه راباید بگیرد.آخرین قطرهُ شیر را امروز صح به بطری بچه ریخته بود.
له له زنان از پله ها بالا می رود. شیر رامی گذارد زمین.بچه رابادست چپ می گیرد وبا دست راست در رابازمی کند. وارد می شود. هوای دم کردهُ خانه نفس اش را پس میزند.بچه را آرام می گذارد روی کاناپه واز هر دو سمت پنجره ها را بازمی کند.وجریان هوا را در داخل اجساس می کند. شیر را در یخچال می گذارد وبه سراغ بچه می آید.دست به پوشاک اش می زند" بمیرم برات ، خیس خالی است ". بازش می کند. " خدا ذلیل تان کند، حرومتون بشه اون پولی که می گیرید، آخه یه نگاهی به این زبون بسته می کردید. خدا میدونه از کی...." غرزنان بچه را بلند میکندوبه حمام می برد.می شوید، خشک اش میکندومی آورد می گذارد روی پتوئی که در کف اطاق پهن کرده است. جیغ ودادبچه بلنداست.سربطری پرازشیررا دردهانش میگذارد. بچه شروع به مک زدن میکندوآرام می گیرد.برمیگرددطرف یخچال، لیوانی پرازآب سرد رالاجرعه سرمیکشد. عرق ازسروروی اش جاری است. بادستمالی عرق اش راخشک می کند.نگاهش رابه اطراف می گرداند.کنارظرفشوئی ظرف های کثیف روی هم تلمبارشده است.دیشب مهمان های ناخواندهُ زنش تا دیروقت نشسته بودند، والاعادت نداردکه ظرف های شب را به صبح بگذارد.نگاهی به ساعت می اندازد. زنش معمولا دوساعت بعد ازاوبه خانه میرسد.خیلی دل اش می خواهدکه یک نیم ساعتی پلک روی هم بگذارد، ولی مگرمیشود؟ بااین بازارشام!حوصلهُ اخم وتخم زن اش راهم ندارد.اول ازظرف هاشروع میکند لیوان های خالی را ازروی میز، کنارپنجره، روی تلویزیون،ودور وبرکامپیوترجمع میکند..تابچه شیرش را بخورد،همهُ ظرف ها رامی شوید ودمرمی گذارد روی سبد کنارظرفشوئی.روی کابینت هاراجمع وجور میکندودورریختنی ها رادرسطل ذباله که بوی گنداش ازگرما بالا آمده است، خالی میکند.در کیسه رامحکم می بندد، وازداخل سطل بیرون می کشدوقبل ازاینکه از خانه خارج شود نگاهی به بچه می کند. خواب خواب است.با عجله کیسه را پائین می برد .برمی گردد. بچه را آرام بلند می کند وبه اطاق خواب می برد.وآهسته می گذاردش روی تخت اش. به اطاق خواب خودشان می رود و رختخواب به هم ریخته را مرنب میکند، حوله و لباس های پراکنده درکف اطاق راجمع می کندو در کمد ها را که باز بودند، می بندد وازاطاق خارج میشود.نگاهی به ساعت می کند.باید به فکر شام باشد.بسته ای ازسبزی قورمه سبزی ای را که هفتهُ پیش پاک کرده، شسته وسرخ کرده بود از فریزربرمیدارد. ودر قابلمهُ گوشتی که قبلا سرخ کرده بود می ریزد و روی چراغ می گذارد، وآب اضافه می کند.به ساعت نگاه می کند. از خیرلوبیای خام می گذرد. دوقوطی لوبیای کنسروی باز می کندوچند لیموی امانی را شکاف داده وبه داخل قابلمه می ریزد.دست بکارچیدن میز می شود. قاشق ، چنگال، بشقاب، آب، لیوان، دستمال کاغذی، نمک، سبزی خوردن، همه رامرتب سر میز می چیند. بقیهُ ظرف های خشک شده رادرکابنت ها جا می دهد.
سر میز شام زیر چشمی زنش را نگاه می کند.قاشق اول ، قاشق دوم، قاشق سوم،بی هیچ بهانه ای صرف می شود.مرد بعد از نفس عمیقی برای خود غذا می کشد.قاشق اول راجویده نجویده جیغ وداد بچه ازاطاق اش بلند می شود.مرد با شتاب به سراغ بچه می رود.وقتی برمی گردد.زن پشت کامپیوتر نشسته است.مرد چیزی خورده نخورده میز را جمع می کندوفنجانی چای جلو زن می گذارد ویک مرسی تحویل می گیرد.برمی گردد.ظرف ها رامی شویدو دمر میکند روی جا ظرفی کنارظرفشوئی.زیرکتری را خاموش می کند.وبا حوله ای خیس کف آشپزخانه رابرق می اندازد. حوله را می شویدوآب اش رامی گیرد وپهن اش میکند روی شوفاژ. دست هایش را می شویدو بعد در ظرف های پلاستیکی درداربرای نهارخودش و زن اش مقداری از همان برنج وقورمه سبزی میریزد ومقداری سالاد تهیهُ میکند.زنش با یک چائی دیگر موافق است برایش می ریزد.یک چائی هم برای خودش می ریزدومی آید می نشیند جلوی تلویزیون. می خواهد خلاصهُ اخبار را ببیند.چائی اش را با لذت تمام می نوشد، ولی قبل ازاینکه اخبار شروع شود، جیغ وداد بچه بلند می شود.تلویزیون را خاموش می کند وبه سراغ بچه می رود. دست به پوشاک اش می زند. خیس خیس است. بازاش می کند،تمیز اش می کند، عوض اش می کند،شیر گرم می کند،می آورد،می گذارد دهان بچه،بچه آرام می گیرد.می نشیند کنار تخت بچه ، لالائی می خواند،درد کمرش عود می کند، دراز می کشد،پلک هایش سنگین می شود،خوابش می برد،،ازدرد گردن وکمرش بیدار می شود.ازپنجره بیرون را نگاه می کند، هوا روشن است. به ساعت نگاه می کند و می رود آشپزخانه تا زیر کتری را روشن کند.روز دیگری آغاز شده است...
واه واه واه چه اعصابی از خوانندگان مرد خرد کرده ام .جان من جدی نگیرید. این فقط یک شوخی فلمی است.قصه است دیگر، داستان است! توی قصه وداستان هم هررویداد غیر ممکنی می تواند اتفاق بیفتد مگر نه؟.تازه اگر دلتان خواست می توانید جای قهرمانان داستان راهم با هم عوض کنید

20 comments:

Anonymous said...

آقا مرحبا به اين قدرت نقاشی با کلمات. واقعاً که تاثيرگذار بود. اميدوارم "آنجا"ها که می‌بايست، تاثير لازمه را بکند!

Anonymous said...

سلام علی اقا ....نه خیلی زیاد هم اعصاب رو خورد نکردی مردهای اینطوری هم زیاد هستند ....منتها برای مردهای اینطوری و استثنایی !! واژه ای از طرف مردهای آنطوری خلق شده که با یه کلمه معرفی می گردند و همیشه و همه جا به رخش می کشند زن ذلیل !!! [چشمک] / این هفته که آرش گرفته بودم...در محل کارم .... یه نظر قبل از خواندن به تیتر اسامی نویسنده هاش انداختم ....تا اسمت را دیدم فورا رفتم سر وقت آن صفحه که ناگهان متوجه شدم داستان جعبه ها است . شاد باشی .

Myself said...

mamnun baabate darket

Anonymous said...

روزهای خوشایندی نباید باشن. من این نوع اش را هم دوست ندارم. چرا نمی شه در حالت نرمال همه چی رو نگه داشت. همه باید توی کار خونه سهیم باشن

Anonymous said...

Ajab mard feminist bahali taswir kardi!

ناآرام said...

اه اه! عجب مرد بدبختي بود! ولي خب اشكالي نداره. قصه بود ديگه
من اصلا حوصله‌ي خوندن متن‌هاي بيش از 5-6 خط رو ندارم. ولي مطالب شما جذاب هستند! آدم رو مجبور به خوندن مي‌كنند

Anonymous said...

علی عزیز

فکر کنم بهتر بود می نوشتین "چه اعصابی از خوانندگان زن خرد کرده ام"! من که منتظر بودم ببینم کی طرف از خواب بیدار می شه ببینه که زنش چایی رو دم کرده، پنیر و کره و مربا رو به همراه پیش دستی و کار و چنگال و قاشق چیده رو میز، بچه رو که معمولاً صبح زود از خواب بیدار می شه عوض کرده و شیرش رو داده، ظرف ها رو که شب قبل با اینکه از خستگی رو پا بند نبوده شسته بوده، جمع کرده گذاشته تو کابینت، گوشت رو از فریزر در آورده گذاشته پایین یخچال تا بعد عصر که از سر کار بر می گرده آب شده باشه و آماده تا شام رو بپزه، غذای خودش و شوهرش رو که دیشب کشیده بوده و گذاشته بوده تو یخچال گذاشته تو ساک هاشون, لباس بچه رو پوشونده و ساکش رو برا رفتن به مهد کودک آماده کرده...

فضای داستان و اون قورمه سبزی خصوصاً تردیدی تو ایرانی بودنش نمی ذاره، شاید اگه همین داستان در مورد دو زوج غیر ایرانی (کلاً غیر شرقی) بود نه اعصاب کسی خرد می شد و نه احتیاجی به تعویض جای قهرمانان داستان بود. هر چند که به نظر من هیچ کدوم درست و منصفانه نیست. ای کاش مرد های ما خصوصاً مرد های روشنفکر ما که انتظار بیشتری ازشون می ره، تمرین عدالت و دموکراسی (اونچه که بیرون براش فریاد می زنن) رو از جمع کوچک خونشون شروع می کردن...


به هر حال، خیلی ممنون. داستان بسیار خوبی بود و نشون می ده که یا از جمله معدود مردان ایرانی هستین که در انجام کارهای خونه سهیم هستین و یا حد اقل به ریزه کاری های کار های خونه واقفین و به هیچ نمی گیریدش.

Anonymous said...

نکته ظریف ولی بغایت زیبایی داشت این داستان.

Anonymous said...

سلام. خیلی جالب بود از این لحاط که اگر شخصیت قصهء شما یک زن بود همه می خواندند و می گفتند خوب طبیعی ست دیگر! ولی حالا که مرد از آب در آمده احتمالا همه برای ایشون دل می سوزونن :). البته من خودم با تقسیم کارهابه طور منصفانه موافقم

Anonymous said...

سلام علی عزيز. هميشه از خوندن داستان هات لذت بردم. می دونم که به خوبی زندگی يک زن نرمال ايرانی رو به کلماتت به تصوير کشيدی٬ اما اگر به جای نقش اول زن ميگذاشتی برای تقريبا همه ی خواننده هات کسل کننده ميشد و سعی نمی کردند بخوننش٬ چون در واقعيت باهاش هر روز درگيرند٬ جذابيتی نداشت. با تغيير جای زن و مرد باعث شدی لااقل کمی مجبور به تامل بشند. ممنونم از هنرت که در اختيار خواننده هات ميگذاری. راستی قضيه اون کاملا يک آيرونی کامل است و خصوصی

Anonymous said...

منظورم از اون قضيه٬ قضيه بهشت بوده. اما کلمه بهشت جا موند! تا بعد

rubarzan said...

My God. You just described hell.What should I do not to go there?

Anonymous said...

ممنون علی خان چشم تان زیبا می بیند قربان

Anonymous said...

salam .... i have not read this story yet , but i bet , i will come again !

Anonymous said...

سلام اقاي راد بوي عزيز .داستانتان را خواندم به طرز وحشتناكي زيبا بود .چقدر زيبا فضاي داستان را به تصوير كشيده ايد .ادم احساس مي كند كه هيچ كس به اندازه مرد (!) داستانتان بيچاره و درمانده نيست و چه با مهارت دراخرين پاراگراف حرفتان را زديد (تازه اگر دلتان خواست می توانید جای قهرمانان داستان راهم با هم عوض کنید).من كه واقعا لذت بردم .موفق باشيد

Anonymous said...

سلام.
اونقدر قشنگ از ریز ریز کارهای خونه نوشته بودین که آدم فکرمی کنه خدای
نکرده جنابعالی هم بعله...؟؟؟

ولی گذشته از شوخی داستان قشنگی بود. هر چند یه فضای تیره و تاریکی رو به تصویر کشونده بودین. وحشتناک بود.

Anonymous said...

قشنگ بود لحظه هاش. مرسی

Anonymous said...

قرهمان‌ها که جای خود...دلتان خواست اسم نویسنده را هم عوض کنید !!

Anonymous said...

سلام آقای رادبوی

داستان خیلی زیبا قابل تصویر بود
می شد همه صحنه ها را با جزئیاتش در برابر چشمانم مرور کنم
و کلی هم با مرد دلسوزی

نوشته هایتان حاکی از این است که توانایی شما در فضا سازی داستان واقعا بی نظیر است

قلمتان پویا

...

آدم دلش می خواهد بعد از خواندن این داستان و بعد از کلی دلسوزی برای قهرمانی که می شد جایش را با زن یا با هر کس دیگر عوض کرد کمی بنشیند
و فضایی را متصور شود که در آن چرخ های زندگی با دستان زن و مرد هر دو به گردش می افتاد
لبخندهای و نگاه های مرد و زنی را تصور می کرد که دوشا دوش هم به معنی واقعی در کنار هم زندگی می کنند
و یکی برای دیگری تکیه گاهی است که آرامش را به دلشان می نشاند

می توان با پی بردن به چنین زندگی بدانیم که در هر موقعیتی که هستیم وظیفه مان را بدانیم و به هیچ دلیلی وظیفه مان را به دوش های دیگری محول نکنیم

کاش من هم می تونستم به خوبی شما بنویسم
تا بتوانم طرح و داستان های که هر از گاه در ذهنم می پرند را با همان اوج پروازشان روایت می کردم


در پناه حق

Anonymous said...

سلام اقاي رادبوي
راستش من فكر مي كنم با نوشتن اون توضيح اخري هم خودت رو تبرئه كردي و از معركه جستي و هم نشان دادي خيلي رندي...والا من يكي كه خودم را اماده كرده بودم جواب دندان شكني بدهم.
در حين خواندن چه نقشه هاي نكشيده بودم ولي تا به اون توضيح اخرت رسيدم همه نقشه هايم نقش بر اب شد
روزهايت خوش باد