یک ساعتی بود که در انبار زیرزمین با کارتن های سنگین ناخنگیر، چاقو، صابون، شامپو و....کلنجار می رفتم.پایین یا بالا، در هر حال به نحوی باید خود را مشغول کار میکردم تا آدم زیادی جلوه نکنم و عذرم خواسته نشود. حالا آمده ام بالا و بعد از تمیز کردن شیشهی ویترین ها، به پر کردن ردیف های خالی قفسه ها، از اجناس مختلف مشغولم. چشم و دستم بکار و گوشهایم، گفتگو ها و همهمهی اطراف را دنبال می کند۰
بازار جریان هر روزهی خود را تکرار میکند. گفتگو ها در انبوهی از تعارفات غرق است و هر جملهای به سوگندی ختم
می شود. تسابیح با حرکت مداوم لبها میگردند تا بار ثواب را در ترازوی آخرت سنگین تر کنند. واژههایی چون حاجی آقا،
۰ماشاالله، انشاالله،التماس دعا، قابلی ندارد، ترجیح یند هر گفتگویی است
صدا های دیگری نیز از دور و نزدیک این سمفونی غریب را همراهی میکند
آب لیمووووو، شربت لیموووو، جیگرتو صفا بده توی این گرماااااااااشربت لیموووووو
باغت آباد انگوری، شیکر چیه؟ عسل دارم
اسلام و علیکم، حاجآقا ناخنگیر دارید؟
شوخیات گرفته؟ ناخنگیر کجا بود توی بازار! حالا چقدر می خواهی؟
هر چقدر دارید۰
حالا بعد از ظهر سری بزن، شاید رسید، قیمت بالاست ها۰
با خودم می گویم خدای من ، این همه ناخنگیر توی انبار است، پس چرا نمیفروشند؟
من چهارده سالهی شهرستانی که میبایست جور پدر پیر و ورشکستهام را بدوش بکشم، به روابط و مناسبات هزارلای بازار آشنا نیستم. باید سالها دوام بیاورم و بمانم تا از چم و خم ایما و اشاره ها، کنایه و رمزگویی ها سر دربیاورم. باید یاد بگیرم که وقتی اسمام را که علی است، *مهدی صدا میکنند کاری را که ظاهرا میخواهند انجام دهم، نباید انجام دهم۰
مهدی، پسر بودو بگو واسه ی حاجآقا چایی بیارن۰
حاج آقایی که خرید عمدهای نکرده سزاوار چای نیست. باید بروم و دقایقی یعد برگردم و به دروغ بگویم: الآن می آورند حاجآقا
ولی حاجی اکبرمشتری عمدهخراست۰
پسر بودو بیا محمولهی حاجآقا را همراهش ببر۰
یسته سنگین است، به هر زحمتی بود بلنداش میکنم . حاجی اکبر از پیش و من بدنبال. ازفراز مناره های بلند مسجد شاه صدای اللهاکبربگوش میرسیدو من بزیر سنگینی بار خم و راست میشدم. مسافت زیادی را از میان انبوه جمعییت، افتان و خیزان راه باز می کردم و چشم از حاجی برنمیداشتم، که سر انجام حاجی کنار مغازهای توقف کرد و از من خواست که بسته را زمین بگذارم. گذاشتم . بگمان اینکه . میخواهد خرید دیگری بکندمنتظر ایستادم حاجی با نگاه منت باری بر من، دست به جیب کرد وبا یک سکهی دو ریالی در دست، گفت: بیا، بیا این هم غلامانهات۰
به یک باره قلب معصوم و کوچکم دچار تشنج شد و اشکم سرازیر. پول را نگرفتم و برگشتم اشکریزان خود را به مسجدشاه رساندم و یک دل سیر بخاطر اینکه غلام بودم و نمیدانستم گریه کردم۰
از فراز مناره های بلند مسجد شاه صدای الله اکبر بگوش میرسید و من داشتم از تمامی اکبر های جهان متنفر می شدم۰
-------------------
این داستان در مجلهی آرش شمارهی ۱۰۴ بچاپ رسیده است۰
3 comments:
سلام علي جان
درباره اين داستان مطلبي برايم گنگ بودلطفا راهنمايي كنيد.
شخصيت اصلي داستان از اين كه چرا تا حال نفهميده بود كه غلام است ناراحت بود يا از اينكه غلام بود يا هردو؟
ياشا
آشناي قديمي
درود بر جناب رادبوی عزیز. داستان زیبایی بود و لذت بردم
سلام دوست عزیز
خوشحالم که با یک وبلاگ داستانی آشنا شدم
زنده باشی عزیز
Post a Comment