Monday, February 16, 2004
حرکت آخر
همان دم دمها ى بيدارشد نش بود كه با صداى آژيرآمبولانس از خواب پريد . لحاف را كنار زد . دست گرداند وازروى ميزكنارتخت عينكش را پيدا كرد وبر جشم زد.نورسمج و دوارآمبولانس که خود را بتمامی گوشه زوایای اطاق می مالید، داشت اعصابش را خط خطی میکرد. دستش را دراز کرد وعصایش را که بر لبهُ تخت آویزان بود برداشت.صندلهایش را بپا کرد وپاکشان بسمت پنجره راه افتاد.
- امروز نوبت کیست؟
با حوله ای که بر دستگیرهُ یخچال آویزان بود، بخارشیشه را گرفت .
- پناه بر خدا !
آمبولانس درست در مقابل درب ورودی ساختمانی که آرنولد درآن زندگی میکرد ، پارک شده بود.
- نه.. توی آن ساختمان از آرنولد مردنی تر، زیاد اند. دیشب که خیلی شنگول وسر حال بود....
چراغ پنجره ای در همان حوالی پنجرهُ آرنولد روشن بود، ولی بچشمانش اعتماد نمیکرد، شروع کرد به بشمرد ن طبقات ساختمان ، از پنجرهُ روشن تا پائین ساختمان ومجددا از پائین تا پنجرهُ روشن . دستش را بدیوار تکیه داد وتعادلش را حفظ کرد . چشم از پنجره برنداشت، بعد از چندی سایه ای به پنجره نزد یک شد ، پرده را کنار زد، وپنجره را تا آخر باز کرد.از اینکه آرنولد سرمائی اجازه داده بود در این هوای سرد پنجرهُ اطاقش را تا آخر باز کنند، تعجب کرد.
- یا مریم مقد س ، نکند سرما بخورد!
تنش مور مور شد ، خود را بکنار میز نهارخوری رساند وژاکتی را که بر لبهُ یکی از صند لی ها آویزان کرده بود بدوش انداخت. با خود فکر کرد" هر طور شده باید بزنم بیرون وسرو گوشی آب بدهم انگار مریضی اش این بار جدی است"
بمحض اینکه در را باز کرد ، نامه ای از شکاف در بجلوی پایش افتاد. نامه را برداشت ودستخط آرنولد را بر آن شناخت.مجددا بداخل باز گشت و نامه را با عجله باز کرد وخواند .
"آیلین عزیزم ، از این که تو را قبلا در جریان تصمیمم نگذاشته ام مرا ببخش ، این برای جلوگیری از هر گونه تجدید نظر در رابطه با کاری که می خواستم بکنم لازم بود. شاید تو از هر کسی بهتر بدانی که من در طول تمام عمرم ، ستایشگرزیبائی وعاشق زندگی بودم واز آن لذت برده ام.زندگی را نه بدان گونه که عرضه میشد ، بسته بندی شده ومتداول، بلکه بدانگونه که خود می خواستم،دخل وتصرفش کردم،زیباترش نمودم، من هر گز از اینکه تن به ازدواج ندادم ورابطهُ زیبا وعاشقانهُ دو انسان را در چارچوب توافقات وقرارداد های معامله گرانه، نجستم ، پشیمان نیستم . من در طول زندگی ام با مردان وزنان عاشقی چون تو ، که عشق وآزادی را دو پدیدهُ لاینفک ولازم وملزوم هم می پنداشتند ،لحظات زیبا و بیاد ماندنی پشت سر گذاشته ام . وتجارب گرانباری آموخته ام .من از اینکه توانسته ام غریزه ُخودخواهانهُ پدری رادر خود مهار کنم , و از خود تخم وترکه ای بر جای نگذارم که وارث اسم و رسم من باشد ،بر خود می بالم .البته اگر شرایط زندگی غیر از اینکه هست می بود، شاید .ولی در وضعیت فعلی ، وقت وانرژی گزافی رااز من طلب میکرد.که من با توجه به عمر کوتاه وپر مشغلهُ خود هر گز حاضر به یک چنین فداکاری داوطلبانه ای نبودم .
آیلین خوبم، دلم می خواهد حتی برای یک لحظه هم ، نسبت به عشق من ، بزندگی وزیبائی آن بخود تردید راه ندهی .من حتی مرگ را هم زیبا میخواهم .مرگ وزندگی همزاد همند . بدون زندگی مرگ همانقدر بی مفهوم است ، که بدون مرگ زندگی بی مقدار.در حقیقت مرگ از زمانی آغاز می شود که دیگر نتوانی از زندگی لذت ببری ، باری بردوش زندگی باشی . .من داشتم بآن مرز نزدیک میشدم ، بهمان دلیل هم قبل از اینکه مرگ مرا غافلگیر کند،من مرگ را غافلگیر کردم.اگر بر تولدم مرا اختیاری نبود، اینک مغرورانه روز مرگم را خود تعیین میکنم . جوانی کمال زیبائیست. توان وانرژی نیروهای جوان را صرف پرستاری سالمندان فرتوت و رو مرگ کردن ،کمال بی انصافی وکج سلیقه گی است .آری من می خواستم ایستاده بمیرم
شاید حالا دیگر متوجه شده باشی که چرا دیشب حرکت آخر بازی را به امروز موکول کردم. در واقع می خواستم بجای مات شدن در صحنهُ شطرنج ، در صحنه، زندگی مات شوم ، وشدم .
حالا از تو خواهش میکنم که بازی را به تنهائی ادامه دهی.باین ترتیب که شاه مرا بخانهُ سفید هدایت کرده، ودر نوبت خود ، بجای حرکت وزیر
از سرباز پیاده ات استفاده کنی.آری میخواهم با سرباز پیاده ماتم کنی .
چون که یک سرباز همیشه از یک وزیر جوان تر است.
آیلین دوباره خود را به پشت پنجره رساند.دو مرد برانکاردی را که آرنولد را بر آن بسته بودند بداخل آمبولانس حمل کردند.و بعد از چند لحظه ، بدون آنکه آژیر را روشن کنند بآرامی منطقه را ترک کردند.
آیلین از پشت پنجره، در حالی که قطرات اشک از گونه های استخوانی اش سرازیر بود،تا آنجا که چشمش کار میکرد به آمبولانس حامل عجیب ترین، شجاع ترین ، وشاید آخرین معشوق زندگی اش دست تکان داد.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment