Saturday, March 06, 2004
زیبا ترین لبخند جهان
هواهنوزگرگ ومیش است. انومبیل را در پارکینگ خلوت وکم نور بیمارستان پارک می کنیم وبه سمت راهرو هوائی که محوطهُ پارکینگ را به ساختمان اصلی بیمارستان وصل می کند ، راه می افتیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که ناگهان پایش به مانع بتنی کف پارکینگ گیر می کند وبرای اینکه آسیبی به بچه نرسد،دست هایش را حائل شکمش کرده وباپیشانی زمین می خورد.هر چه دستم بود رها می کنم وبلند ش می کنم.پیشانی اش شکاف بر می دارد وخون بیرون می زند.به بیمارستان که می رسیم بجای اطاق عمل ، به قسمت اورژانس منتقل اش می کنند.وبا دوازده بخیه خون پیشانی اش را بند می آورند
.در گوشهُ اطاق خشکم می زند واشکم بی اختیار سرازیرمی شود. نه قومی، نه خویشی، نه کس وکاری، بر پدر غریبی لعنت.
بعد از ظهرهمان روز، طی یک عمل جراحی مقدماتی ،جریان خون رسانی به غده را،از طریق مسدود کردن چند رگ اصلی،متوقف می سازند، و باآمبولانس به بیمارستان اصلی منتقل اش می کنند.
صبح روز بعد.
اعضای خانواده ودوست وآشنای ده – دوازده بیمار دیگر، که همزمان به اطاق عمل برده شده اند، در سا لن انتظار،به دور میزهای گرد وسفید رنگ نشسته اند.عده ای پوکر بازی می کنند.عده ای دیگر در حال خوردن قهوه وکیک هستند.در هر گوشه ای ازسالن تلویزیونی روشن است.می گویند، می خندند، شوخی می کنند.انگار نه انگار که عضوی از خانواده شان، در اطاق عمل مرگ وزندگی اش به موئی بند است!
با خودم می گویم : عجب مردمانی هستند اینها ! نمی خواهند حتی برای لحظه ای هم در مورد مرگ ( قبل از این که اتفاق بیفتد) فکر کنند!
سر میزی در گوشه ای ازسالن نشسته ام. میز من بد جوری توی چشم می زند.لخت وعریان، همهُ صندلی هایش را به سرمیز های دیگر برده اند.فقط یک صندلی مانده که من رویش نشسته ام.انگار می دانستند که بی کس وکارم! راحت نیستم ، احساس می کنم که همه نگاهم می کنند.کتاب سینوهه را از کیفم در می آورم و می گذارم روی میز که کسی میزم را اشغال نکند.می روم قهوه ای می خرم واز سالن می زنم بیرون.باد است وباران وسرما.سرپناهی می یابم .سیگاربا قهوه ی تازه وداغ می چسبد.
راستی چقدر شانس موفقیت وجود دارد؟ شکافتن سر زنی که شش ماهه حامله است. ودر آوردن غده ای به اندازه ی یک تخم مرغ از زیر مغز، چیزی در حد به استقبال مرگ رفتن نیست؟ دکتراستیج جراح متخصص مغزتاکید کرده است که اگر عمل هر چه زودتر انجام نگیرد، غده ، که در اثرتغذیه ازهورمون های حاملگی سریعا" در حال رشد است، بیمار را در آستانه کوری ، فلج شدن ومرگ قرار خواهد داد. اگر چه در صورت انجام عمل نیز احتمال چنین خطراتی هنوز باقی است.
نمیدانم چندمین سیگار است که می کشم. باد و باران شدید تر می شود. دوباره به سالن بر می گردم.کت باران خورده ام را به پشتی صندلی می آویزم و می نشینم.از شلوغی و سروصدای سالن چیزی کم نشده است. چندین باردکتر ها با یونیفورم های سفید به سر میز ها مراجعه کرده وخانواده ها را درجریان چگونگی پیشرفت عمل مریض ها یشان قرار داده اند.ولی من از حال مریضم کاملا بی اطلاع هستم. " نکند در غیاب من آمده ورفته باشند " می خواهم بروم و پرس وجو کنم. ولی یک نوع نگرانی همراه ترس بازم می دارد.جراُت نمی کنم . خود را با این دلیل که " شاید عمل مریض من از بقیه مشکل تر وپیچیده تر است " راضی می کنم ومی نشینم ومنتظرمی مانم.
افکار مشوشی از هر طرف هجوم می آورند ومن بیهوده تلاش می کنم که از چنگشان بگریزم.
" راستی اگر نتواند از زیر عمل جان سالم ...." زبانت را گاز بگیر مردک !
" آن وقت بچهُ شش ماهه توی شکمش چی ....نفوذ بد نزن احمق جان. "اگر فلج....اگر نا بینا....اگر ناقص .." خفه..خفه ...خفه شو ! دست هایم را روی میزبالش سر می کنم وپلک هایم را بر هم می نهم.
با دور نمائی از اهرام ثلاثه ا انبوه جمعیت را می بینم که در اطراف کاخ فرعون حلقه زده اند. سینوهه پزشک و سرشکاف مخصوص ، بعد از شکافتن و خارج کردن بخارات مسموم از سر فرعون و نجات وی ، از کاخ خارج می شود.
مردم هلهله می کنند ،دست می زنند ، شادی می کنند، ومن از میان جمیت به هزار زحمت راهی به سویش باز می کنم.ودامنش را می گیرم ومی گریم.
.........
با تماس دستی بر شانه ام بخود می آیم وچشم می گشایم. مردی با یونیفورم سفید در
برابرم ایستاده است. یونیفورم سفید، با چند لکهُ قرمز خون.می ترسم.جراُت نمی کنم که یکباره در چشمانش نگاه کنم.آهسته آهسته سرم را بالا می برم ونگاهم با احتیاط ونگرانی با نگاهش تلاقی می کند، وبه ناگاه زیبا ترین لبخند جهان در چهرهُ دکتر استیج می شکفد.
: تبریک می گویم ،عمل با موفقیت انخام گرفت. چند ساعت دیگرمی توانی ملاقاتش کنی.
زبانم از بیان واژه ای درخور وا می ماند.وبرخورد انسانی وفروتنانه اش تمامی دروازه های دلم را تسخیرمی کند.دلم می خواهد سرتاپای وجودش را غرق
بوسه کنم ودر برابرعظمت این قهرمان راستین سر تعظیم فرود آورم. ولی قبل از این که من ، از خود عکس العملی نشان دهم، ناگهان تمامی جمعیت حاضر در سالن به پا می خیزندوبا هلهله وکف زدن های مداوم، ابراز احساسات می کنند.من هیجان زده وشرمگین از این همه ابراز همدلی وهمبستگی وقدردانی پر شورشان از یک ناجی، دیوانه وار شروع به دست زدن می کنم وغریوشادی سرمی دهم. ولی یک آن از سر کنجکاوی ، رد نگاه هایشان را دنبال می کنم. به چهارگوشهُ سالن منتهی می شود.
مایکل جردن گل پیروزی نهائی را در سبد انداخته بود!
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment