( من ودخترم (چهار
یک هفته ای میشدکه از مسافرت دوماههُ ایران بامادرش،برگشته بود.نمیدانم مشغول چه کاری بودم که پهلویم ایستاده بود.نه گذاشت ونه برداشت
ـ ددی ؟
ـ بعله دخترم
ـ ددی خدا را از چی درست می کنند ؟
بی اختیاربه ذهنم آمد که بگویم (از ترس وناتوانی ) که نگفتم.
ـ کلمهُ « خدا » را از کجا یاد گرفتی دخترم ؟
ـ از مهد کودک دیگه, از مهدکودکی که توی ایران بود,ازاکرم جون که معلمم بود دیگه!
مادرش که صحبت هایمان راشنیده بود، موضوع را درزگرفت وجواب را موکول کرد به زمانی که بزرگترشود.
No comments:
Post a Comment