Sunday, January 18, 2004

ا لوداع

وقتی نیستی دلواپس و نگرانم، بهانه می گیرم وبیجهت به دیگران پیله می کنم ، حال وحوصلهُ هیچ کاری را ندارم ، مثل دیوانه هابه همه جا سر میکشم وتا پیدایت نکنم آرام و قرار نمی گیرم می بینی چقدر بتووابسته ام؟!
وقتی هسثی هرم نفسهایت تسکینم میدهد بوسه هایت آرامم میکند.ولی از اینکه دل در گرو یک رابطهُ بی سرانجام ویکجانبه ای نهاده ام بخودم لعنت میکنم و زمانیکه به تمامی ضربات وصدمات روحی ، جانی ، ومالی ای که درطول سالیان سال از برکت معاشرت با تومتحمل شده ام فکر میکنم، به تو هزار بار بیشتر لعنت می فرستم. می بینی از دستت چقدر بیمار وخسته ام .
چرا دست از سر هم بر نمیداریم؟ چرا همدیگر را راحت نمیگذاریم؟. نمیدانم این کدام نیروی جهنمی است که ما رابسوی هم میکشاند؟ این کدام قدرت جادوئی است که مرا این چنین اسیر گرفتار توساخته است؟ میدانم عشق نیست! علاقه نیست ! حسن جمال تو نیست! لطف کمال تو هم نیست!چه میدانم ، شاید نوعی عادت باشد که در اثرقدمت وتداوم خود به اعتیاد تبدیل شده است.شاید هم بخاطر ترس از تنهائی است؟
آخر حماقت نیست که آدم دود از کلهُ همدیگربلند کند و اسمش را بگذاردزندگی؟!
آآخر دیوانگی نیست که آدم آتش به هستیُ همدیگر بزند و بسوزد و بسازد واسمش را بگذارد وفاداری؟!
بگذار صادقانه بگویم که روابط من وتونه بر پایهُ یک منطق عقلانی استوار است ونه حتی از دیدگاه یک عرف اجتماعی قابل تائید است!
من بارهاوبارها متوجه شدهام که چگونه یک عده در مجالس ومهمانی ها با دیدن من وتوابرودرهم کشیده ورو ترش کرده اند
من بارها وبارها با گوشهای خودم شنیده ام که چگونه یک غده با دیدن من وتو،به در گوش هم به پچ پچ افتاده اند ونزدیکترین شان دلسوزانه نگرانی عمیق خودراازادامهُ این رابطه علناُ ابرازداشته اندوعوارض زیانبار آنرا یادآور شده اند.
البته حقیقت اینکه من خودم نیزبه ضرورت قطع یک چنین رابطه ای پی برده ام و معتقدم که اگرارادهُ قوی تری داشتم و قاطعانه عمل میکردم این رابطه میبایست سالها پیش متوقف میشد. حقیقت تلختر اینکه میگویند « هربوسه بر لبان تومیخ دیگری است که من بر تابوت خویشتن میکوبم»
پس عزیز دلم! با اعتقاد به این حقیقت که ضرر را در هر مقطعی که متوقف کنی استفاده است،دیگر منتظر راُی تو نمی مانم ودر غیابت بطور یکجانبه اعلام جدائی وطلاق میکنم !وباخودعهدمیبندم که بعد از این نه تنها لبان تو بلکه لبان هیچ نوع سیگار دیگری را هم نخواهم بوسید!
بدرود! بدرود ای همدم ومونس بیش از سی سال از بهترین دوران زندگی ام! بدرود!




(این مطلب قبلاُ در نشرییهُ آرش با اندکی تغییر بچاپ رسیده است )

No comments: