Saturday, January 31, 2004

چند شاخهً ریحان

بمناسبت مرگ ناگهانی رفیق صاحبه فیضی نیا(سارا)
درسانحه اتومبیل در آلمان .

همین پیارسال نبود
که بدیدارم آمدی؟
با دامنی پرازلبخند
و
چند شاخه ریحان
چند شاخه ریحان « نسگلی »
که از باغچه کوچک خود چیده بودی؟
از واگوئی کدام خاطره بود
که می خندیدیم
یادت هست ؟
تو, وآموزگاری
روستای چراغ ابدال
در
پشت پشت کوههای برفی شاهیندژ
راستی
من هنوز هم
از یادآوری لهجهً شیرین دختر زیور
بر روی « واو» و « دال»
خنده ام میگیرد
ازواگوئی کدام خاطره بود
که یکباره
بغض هامان ترکید
یادت هست ؟
بگمانم
صحبت از قصهً تلخ
فرامرز و حمید
از مالک
از محمد, یعقوب
از داوود
صحبت از عمر پراز دلهره بود!
کاش بیشتر میگفتیم
از سالهای فاجعه میگویم
سالهای ترور,وحشت
سالهای اعدام
بجرم لبخند
بجرم لذت
بجرم عشق
بجرم آزادی

......
اینک
سارای خوب
سارای مهربان
سارای جان بدر برده
از آنهمه پیگرد
آنهمه دام
بر سر کدام قرار آلوده
بدام افتادی؟
به کدام خانهً آلوده
پا نهادی ؟
سارای خوب
سارای مهربان
کاش میدانستی
همرزم تو
مردی که سالهای سال
در هر لحظه لحظهً عمرش
مرگ را بر پشت لبانش
به سخره میگرف
اینک
مرگ تو را باور نمیکند
باور نمی کند
باور نمی کند.

« نسگلی» کلمه ای آذری که بگمانم معادل فارسی نداشته باشد.
چیزی شبیه « هدیه ای با بار عا طفی »







Sunday, January 18, 2004

ا لوداع

وقتی نیستی دلواپس و نگرانم، بهانه می گیرم وبیجهت به دیگران پیله می کنم ، حال وحوصلهُ هیچ کاری را ندارم ، مثل دیوانه هابه همه جا سر میکشم وتا پیدایت نکنم آرام و قرار نمی گیرم می بینی چقدر بتووابسته ام؟!
وقتی هسثی هرم نفسهایت تسکینم میدهد بوسه هایت آرامم میکند.ولی از اینکه دل در گرو یک رابطهُ بی سرانجام ویکجانبه ای نهاده ام بخودم لعنت میکنم و زمانیکه به تمامی ضربات وصدمات روحی ، جانی ، ومالی ای که درطول سالیان سال از برکت معاشرت با تومتحمل شده ام فکر میکنم، به تو هزار بار بیشتر لعنت می فرستم. می بینی از دستت چقدر بیمار وخسته ام .
چرا دست از سر هم بر نمیداریم؟ چرا همدیگر را راحت نمیگذاریم؟. نمیدانم این کدام نیروی جهنمی است که ما رابسوی هم میکشاند؟ این کدام قدرت جادوئی است که مرا این چنین اسیر گرفتار توساخته است؟ میدانم عشق نیست! علاقه نیست ! حسن جمال تو نیست! لطف کمال تو هم نیست!چه میدانم ، شاید نوعی عادت باشد که در اثرقدمت وتداوم خود به اعتیاد تبدیل شده است.شاید هم بخاطر ترس از تنهائی است؟
آخر حماقت نیست که آدم دود از کلهُ همدیگربلند کند و اسمش را بگذاردزندگی؟!
آآخر دیوانگی نیست که آدم آتش به هستیُ همدیگر بزند و بسوزد و بسازد واسمش را بگذارد وفاداری؟!
بگذار صادقانه بگویم که روابط من وتونه بر پایهُ یک منطق عقلانی استوار است ونه حتی از دیدگاه یک عرف اجتماعی قابل تائید است!
من بارهاوبارها متوجه شدهام که چگونه یک عده در مجالس ومهمانی ها با دیدن من وتوابرودرهم کشیده ورو ترش کرده اند
من بارها وبارها با گوشهای خودم شنیده ام که چگونه یک غده با دیدن من وتو،به در گوش هم به پچ پچ افتاده اند ونزدیکترین شان دلسوزانه نگرانی عمیق خودراازادامهُ این رابطه علناُ ابرازداشته اندوعوارض زیانبار آنرا یادآور شده اند.
البته حقیقت اینکه من خودم نیزبه ضرورت قطع یک چنین رابطه ای پی برده ام و معتقدم که اگرارادهُ قوی تری داشتم و قاطعانه عمل میکردم این رابطه میبایست سالها پیش متوقف میشد. حقیقت تلختر اینکه میگویند « هربوسه بر لبان تومیخ دیگری است که من بر تابوت خویشتن میکوبم»
پس عزیز دلم! با اعتقاد به این حقیقت که ضرر را در هر مقطعی که متوقف کنی استفاده است،دیگر منتظر راُی تو نمی مانم ودر غیابت بطور یکجانبه اعلام جدائی وطلاق میکنم !وباخودعهدمیبندم که بعد از این نه تنها لبان تو بلکه لبان هیچ نوع سیگار دیگری را هم نخواهم بوسید!
بدرود! بدرود ای همدم ومونس بیش از سی سال از بهترین دوران زندگی ام! بدرود!




(این مطلب قبلاُ در نشرییهُ آرش با اندکی تغییر بچاپ رسیده است )

Thursday, January 15, 2004

عا شقا نه

.. به موسیقی می مانی
.. به شعر
.. به غزل
.. به زلال ترین قطرهُ آ ب
.. به شرا ب
.. وقتیکه به ساده ترین کلا م
.. در گوشم
.. سخن از روح جهان
.. از عشق می خوانی
.. براستی
.. همزاد کدام ستارهُ اقبالی
.. ای صنم
.. که چنین مهربا ن
.. وفروتن
.. در سیاهترین شبانم
.. این چنین بیدریغ
.. بر من
.. می تابی!

Monday, January 12, 2004

یک خواب راحت

تاآنجا که ما یاد مان می آید پدرمان بیسواد بود نمی توانست بخواند یا بنویسدمی گفت:من کور هستم پسرم سعی کنید شما نباشید،مدرسه بروید، درس و مشق بخوانید تا برای خودتان آدمی بشوید.و ما حرفش را گوش کردیم و مدرسه رفتیم ومشق نوشتیم، ما مشق نوشتیم آنها خط زدند،ما هی مشق نوشتیم ، آنها هی خط زدند،تا اینکه ما دیگرمشق ننوشتیم وآنها کتک زدند، و ما دیگر مدرسه نرفتیم، و نخواستیم که سواد دارشویم ، ولی انگار به اندازهُ همان مشت ولگد ها سواد بارمان شده بود، و ما بخواهی نخواهی سواد دار شده بودیم ، ما دیگر می توانستیم خیلی راحت و با افتخار تابلوی سر در تمامی دوزند گی های شهرمان را بخوانیم و پیش خودمان شد یدا تعجب کنیم که « راستی چرا باید تمامی خیاط ها شریک داشته باشند؟!» ما دیگر آنقد رسواد دارشده بودیم که حتی گرد بودن زمین را برای اینکه از دیگران عقب نمانیم دربست قبول کنیم، وحتی باچرخیدنش هم ظاهراُ مخالفتی نکنیم.ولی خوب ، دروغ چرا ،نه گرد بودن زمین و نه چرخیدن آ ن ، هیچکدام باب میل ما نبودند، ما بیشتر دوست داشتیم زمین مسطح باشد و ثابت, وبیخودی هی نچرخد وخطر نکند، زیرش یک جای محکم ومطمئن بند باشد، کجا؟ نمیدانم! منظورم اینکه حداقل روی هوا نباشد.
راستش ما ،ازوقتیکه فهمیده ایم لایهُ اوزون یک کمی پاره شده خیلی غصه می خوریم ،و از اینکه شنیده ایم میلیونهامیلیون سنگ آسما نی در جو زمین آواره وسرگردانند، وهر آن امکان دارد که زمین در اثر برخوردبا یکی از این سنگهامتلاشی شود شدیداُعصبانی هستیم! با خودمان فکر میکنیم که : پس این خدای «عز وجل» چه کاره هست؟ لرزش زمین را که نمی تواند کنترل کند! طوفانها را که نمیتواند مهار کند! بارانها که هیچ نظم وقانونی در کارشان نیست!جنگها را نمیتواند متوقف کند!بیماری ها را نمیتواند ریشه کن کند! دیکتاتور ها را نمیتواند سر جای خودشان بنشاند!فقیر فقرا را که نمیتواند از زیرظلم وستم زورگویان نجات دهد! پس حداقل حالا که آن بالاست این سنگهای لعنتی را جمع کند که ما درکنار تمام این بدبختی ها یک خواب راحتی بکنیم!
وگاهی اوقات با خودم فکر میکنم: لابد بیچاره پدرنمیدانست که همین چهار کلاس درس هم میتواند اعتقادآدم را به خدا پیغمبرسست کند،والا اینهمه اصرارنمیکرد!


Tuesday, January 06, 2004

گمشده

حاصل تمامی تلاش من
این بود
که چند قدم
تنها چند قدم
ازپدرم پیش بیفتم
اینک
وقتی پسرم را
ازپشت سرآوازمیدهم
دست سایبان چشم میکند
هیهات
من درکدام برهه تاریخ
گم شده ام؟

Sunday, January 04, 2004

(من ودخترم (پنج


ـ ددی ؟ ددی لطفاُ دستت را بده.
دستم را دادم ، پوست روی دستم را جمع کردوگفت
ـ ددی..؟ ددی شما دارین پیر میشین؟ آره ددی؟
ـ آره دخترم دیگه، همه پیر میشن،من هم پیرمیشم.
ـ ددی ؟ ددی، وقتی پیر شدید بعدش می مرید؟
ـ نه دخترم نمی میرم، فقط یواش یواش دارم پیر میشم ، مثل همه.
ـ ولی ددی...من که هنوز بزرگ نشدم ، پس شما چراپیرمیشین؟!
ـ خیلی خوب دخترم،دیگه پیر نمی شم
ـ تا من بزرگ بشم ددی اوکی؟
ـ اوکی دخترم!

( من ودخترم (چهار


یک هفته ای میشدکه از مسافرت دوماههُ ایران بامادرش،برگشته بود.نمیدانم مشغول چه کاری بودم که پهلویم ایستاده بود.نه گذاشت ونه برداشت
ـ ددی ؟
ـ بعله دخترم
ـ ددی خدا را از چی درست می کنند ؟
بی اختیاربه ذهنم آمد که بگویم (از ترس وناتوانی ) که نگفتم.
ـ کلمهُ « خدا » را از کجا یاد گرفتی دخترم ؟
ـ از مهد کودک دیگه, از مهدکودکی که توی ایران بود,ازاکرم جون که معلمم بود دیگه!
مادرش که صحبت هایمان راشنیده بود، موضوع را درزگرفت وجواب را موکول کرد به زمانی که بزرگترشود.


( من ودخترم(سه


>ـ ددی ؟ ددی چرا آدم ها می مئرند
ـ برای ائنکه همه آدم ها از طبئعت بوجودآمدند وبه طبئعت هم برمئ گردند.
ـ ددی اگر همهٍٍّ آدمهای ئک شهر بمئرند،چئ مئشه ؟
ـ خوب آدمها از شهرهای دئگه مئ آئند اونجا!
ـ اگرآدمهای شهرهای دئگرهم بمئرند چئ؟
ـ آدمها از کشورهای دئگر مئ آئند!
ـ اگرآدمهای همهّ دنئابمئرند چی ؟
ـ خوب آنوقت دئگه آدمی در دنئا وجود نخواهدداشت!
ـ اونوقت فقط حئوونها می مونند؟
ـ آره دئگه فقط حئوونها.
ـ پس اونوقت لحافی من چی مئشه ددی ؟!

( من ودخترم (دو


ئک بشقاب، سئب، پرتقال وموز،پوست کندم ،خرد کردم وگذاشتم جلوش.کارتون نگاه مئ کرد،بعد ازمدتی بهش سرزدم،همه را خورده بود، بجزپرتقالها.
_ نازلی جان چراپرتقالها رانخوردئ دخترم؟
ـ ترشن ددی دوست ندارم .
ـ بخور دخترم برات خوبه،اگرنخوری پرتقالها ناراحت مئ شن مئ گن نازلئ ما را دوست نداره
ـ ددی ؟.. پرتقال که چشم نداره ناراحت بشه !

Saturday, January 03, 2004

طرح وداستان

من و دخترم ( 1)

ـ ددی ؟
_ بعله خآنوم!
ـ ددی آسمون تا کجا مئ ره ؟
ـ آسمون ؟
ـ آره . تا کجا مئ ره ؟ آخرش کجاست؟
ـ آسمون مئ ره ..مئ ره ..مئ ره .... اونقدر مئ ره که آخر نداره !
ـ پس ددی خسته نمیشه ؟!