نگاهی به مجموعه داستان " تا دوردستها "
نوشته ی علی رادبوی - سیاتل
فرامرز پورنوروز
دومین مجموعه داستان علی رادبوی، نویسنده ی ساکن سیاتل با نامِ "تا دور دستها" در 130 صفحه، در تابستان گذشته چاپ شده و در دسترسِ علاقمندان قرار گرفته است. این مجموعه شامل 22 داستان کوتاه است. داستان هایی با نام های: آری ویرجینیا، جعبه ها، حاجی اکبر، تا دوردستها، راز بقا، روزی مثل همه ی روزهای دیگر، زنبورها...
بیشتر داستان های علی رادبوی شبیه عکس هایی هستند که تنها از نیمی از صحنه های زندگی گرفته شده باشند. نیم دیگر هر یک از این عکس ها را خواننده باید با توجه به ویژگی های روحی و شخصیتی و نیز جایگاه اجتماعی خود پُر کند تا تصویر یا عکس کاملی از یک صحنه را پیش رو داشته باشد. یعنی بی مشارکتِ خلاقانه ی خواننده، داستان شکل نهایی خود را پیدا نمی کند. بعبارت دیگر، علی رادبوی داستان کوتاهی را در 50 – 60 سطر برای ما بازگو می کند تا ذهن ما را به سوی داستان طولانی تری که پس و پشتِ آن است، هدایت کند. بنابراین خواننده ی منفعل ممکن است لذتی را که از کشفِ ناگفته های متن حاصل می شود، از دست بدهد.
بعنوان مثال نگاهی می کنیم به اولین داستان این مجموعه، با نامِ "آری ویرجینیا".
راوی داستان که راننده ی اتوبوس شهری ست، در یک صبح یکشنبه، هنگامی که برای چند دقیقه استراحت از اتوبوس پیاده می شود، متوجه تابلویی می شود که بر بدنه ی اتوبوس نصب شده است: " آری ویرجینیا، خدایی وجود ندارد." اینکه شرکت اتوبوسرانی چرا این تابلو را بر بدنه ی اتوبوس نصب کرده و چه چیزی را می خواهد تبلیغ کند، یا کدام شرکت تجاری و به چه منظوری چنین کاری کرده، برای ما مشخص نمی شود. در حقیقت اهمیتی هم ندارد. زیرا در کشوری مثل آمریکا که تجارت و سود حرف اول را می زند، از هر شعار و تبلیغی می توان استفاده کرد و توجه مخاطبین یا مشتریان را جلب کرد. اهمیت قضیه در چگونگی واکنش و برخورد مسافران اتوبوس به تابلو است که راوی آن را برای ما برجسته می کند. صبح روز یکشنبه تعدادی از مسافران آن خط اتوبوس که به کلیسا می روند، نصب چنان تابلویی، آنهم بر بدنه ی اتوبوس را کاری ناپسند می خوانند و در صحبت هایی که بین شان رد و بدل می شود، نارضایتی خود را نشان می دهند. حتی یکی از آن ها تصمیم می گیرد که بعدا قضیه را با مسولین شرکت اتوبوسرانی در میان بگذارد. چند ایستگاه بالاتر میشل، که تمام زندگی اش در دو چمدانِ رنگ و رو رفته خلاصه می شود و شب و روز آنها را به دنبال خود می کشاند، سوار می شود. او که بخاطر باران دیشب و سردی هوا گویا شب سختی را پشت سر گذاشته، صبح بخیری با راننده رد و بدل می کند و بعد با صدای بلند خطاب به راننده ی اتوبوس می گوید:
"تابلوی روی اتوبوس ات را دوست دارم! آری ویرجینیا، خدایی وجود ندارد. ولی بهشون بگو که قبل از خدا، کلمه ی مطلقا را جا انداخته اند!"
بعد رو می کند به مسافرین و می پرسد: "کسی با نوشته ی روی اتوبوس مخالف است؟"
از هیچکس صدایی در نمی آید، و بیرون، پودر باران و مه در هم آمیخته و چشم انداز را در هاله ی دودی رنگی فرو برده است.
داستان همانطور که ساده شروع شده، با همین جمله ی ساده هم تمام می شود. کل متن داستان از شصت سطر بیشتر نیست؛ ولی داستان طولانی تری در ذهن خواننده شکل می گیرد:
بی خانمانیِ زنی تنها در یک شب بارانی.
آیا مورد میشل را می توان در سطح جامعه به شرایط زیستِ خیلی های دیگر تعمیم داد؟
آیا خداهای متفاوتی بر هستی حاکم اند، یا خدایی یگانه بندگانش را نظاره می کند؟ و نیز این پرسش که در یک شب بارانی و سرد، بر بی خانمان ها چه می گذرد؟
هر خواننده ای با دیدگاه خاص خود می تواند برای ساعاتی دراز با پرسش هایی از این دست که در ذهنش شکل می گیرند، درگیر شود.
داستان زنبورها یکی دیگر از داستان های این مجموعه است که وقتی تمام می شود، ذهن خواننده را به فضاهای عمیق تری می کشاند.
در داستان زنبورها راوی تمام تلاشش را برای از بین بردن لانه ای که زنبوران در محوطه ی Day care بچه ها ساخته اند، به کار می برد و سرانجام، آن را از بین می برد. اما زنبوری عصبانی، دست از سر راوی برنمی دارد، و آخر سر هم، پای چشم او را نیش می زند.
"هنوز هم زیر چشمِ راستم ورم کرده است و می سوزد. البته زخم شمشیر که نیست. می شود تحمل اش کرد. ولی انگار زخمِ کهنه ی دیگری در من سر باز کرده است که تمام دیشب را بی قرار بودم."
راوی بیش از این نمی گوید و داستان تمام می شود؛ و ما می مانیم که این کدام زخم کهنه است که در وجود راوی سر باز کرده است؟ داستان در باره ی زخم کهنه هیچ نمی گوید و این خواننده است که باید تصویر را کامل کند.
آیا لانه ی ما را هم، که در سرتاسر کره ی خاکی پخش شده ایم، مثل لانه ی زنبوران منهدم کرده اند؟ آیا ما نیز به اندازه ی زنبورها برای بازپس گیری لانه مان تلاش و جانفشانی کرده ایم؟ آیا با طعم تلخ بی وطنی و درد جانکاهِ بیخانمانی آشناییم؟
این ویژگیِ داستان ها، که خواننده را در بازسازی دنباله ی داستان و فراتر رفتن از متنِ پیشِ رو، شریک می کند، به کارهای علی رادبوی جذابیت می دهد.
اما آیا او توانسته در همه ی داستان های این مجموعه، به این شیوه عمل کند و خواننده ی کنجکاو را به دنبال خود بکشاند؟
برای پاسخ به این پرسش، داستان کوتاهِ دیگری از این مجموعه را مرور می کنیم
در داستان "فشار خون" زن و مرد نسبتا مسنی سوار اتوبوس می شوند. در هرکدام از صندلی های چهار نفره ی دَم درِ ورودی، که پشت به خیابان دارند، یک جای خالی برای نشستن وجود دارد. مرد وقتی وارد می شود، نگاهی به هر دو صندلی خالی می اندازد. می ماند که کدام یک را انتخاب کند. سمت راستی یا سمتِ چپی را. در هر دو حالت می تواند شانه به شانه و تنگِ یک زیباروی جوان و سکسی بنشیند. طولی نمی کشد که انتخاب خودش را می کند و به سمتِ دختری که یک هوا چاق تر است و با دامنی کوتاه تر، راه می افتد. همان لحظه که می خواهد بنشیند، زنش از پشت سر سریع بازویش را می گیرد و می گوید: "یک دقیقه صبر کن عزیزم." بعد، مادرانه رو به دختر کرده و از وی می خواهد که اگر برایش مساله ای نیست، کنار دختر دیگر بنشیند تا جا برای هر دوی آنها باز شود. مرد، که از نشستن در کنار دختر محروم شده، به زنش اعتراض می کند که چرا در همه ی کارها دخالت می کنی؟
و زن می گوید: عزیزم قصد اذیت تو را ندارم. فقط نگران بالا رفتنِ فشار خون تو هستم!
با پایان یافتن داستان فشار خون، چه چیز برای خواننده باقی می ماند تا بتواند آن را دستمایه ای برای تداوم داستان در ذهن و تخیل خویش کند؟
این داستان که در سی سطر جمع و جور شده، بیشتر شبیه لطیفه هایی ست که با یک بار شنیدن یا خواندن، از مزه می افتند. خواننده ی مجموعه ی دور دستها که داستان ویرجینیا... را می خواند، توقع دارد که بقیه داستان ها هم در همان سطح یا چیزی شبیه آن باشند. ولی واقعیت این است که تعدادی از داستان های این مجموعه، در مقایسه با داستانی مثل آری ویرجینیا... یا زنبورها، در سطح پایین تری قرار دارند و این نشان می دهد که نویسنده در انتخاب بعضی از داستان های این مجموعه، چندان دقتی به کار نبرده است.
از علی رادبوی حدود ده سال قبل مجموعه داستان خانه های مردم را خوانده ایم و هنوز داستان زیبای مارگریت و نیز داستان کوتاهِ خانه های مردم برای منِ خواننده زنده است و گاه گریبانم را می گیرد.
هر نویسنده را باید با توجه به معیاری که خود در اختیارمان می گذارد، سنجید. علی رادبوی ده سال قبل چند داستان ماندگار آفرید. در مجموعه داستان دوردستها هم داستانهای ماندگاری مثل آری ویرجینیا... می توان یافت. بنابراین طبیعی ست که توقع مان ا ز نویسنده ی این داستانها بالا تر برود. زیرا که او با معیاری که خود با نوشتن داستان های خوب به دست داده، این انتظار را در ما برانگیخته است.