اتوبوس را که نگهمیدارم انبوه جمعیت پشت سرهمدیگراز پله ها بالا می آیند.یکی دو نفربه پیرزن تعارف می کنند، زن امتناع می کند قصددارد آخر همه سوار شود.نگاهش می کنم سیاه پوست است با صورتی چروکیده.شبیه عمه کلثومم است.عمه هم بس که در زل آفتاب درباغ انگورش از صبح تا شب کار می کرد، پوست صورت اش سیاه می شد.زن باتدبیرومهربانی بودعمه کلثوم.با هرکسی به زبان خودش حرف میزد.در هرخانه ای که دعواواختلاف بود حتمن می آمدند دنبال عمه کلثوم .هیچ کس حرف عمه رازمین نمیزد.کلانتری بود عمه ! نشد که ببینم اش آمریکا بودم که روزی خبر رسید که عمه رفت !
دوباره نگاه اش می کنم سرتا پا قرمزپوشیده است.بجز کلاه اش که سفیداست .نمیدانم چرا سیاهپوست ها به رنگ قرمز علاقهُ خاصی دارند.آمبولانسی آژیرکشان رد می شود پیرزن عصایش رامیزند زیربغل وبا دودست گوش هایش رامی گیرد.آمبولانس دور میشود وپیرزن با قیافه ای اخم آلود از پله ها بالا می آید.برای اینکه حرفی زده باشم می پرسم
- کجا تشریف می برید مادر؟
با صورتی هنوز اخم آلود می گوید
- قبرستون !
عجب حکایتی است ! عمه هم وقتی عصبانی بود ، می پرسیدیم عمه جون کجا میروی ؟ می گفت : قبرستون
وما می خندیدیم .
خنده ام میگیرد. می خندم ومتوجه نیستم که دارم جلومیکروفون روشن می خندم.می پرسد
- مگر این خط 358 نیست ؟
- چرا !
- خوب ، پس قبرستان" همیشه بهار"باید توی مسیرا ت باشد اینطورنیست؟
راست میگوید، قبرستانی درمسیرم هست که تا بحال نه به اسمش توجه کرده ام ونه کسی درآن ایستگاه سوار یا پیاده شده است.
- حق با شماست ، من یادم نبود! پس به قبرستان همیشه بهار تشریف میبرید؟
- البته نه اینکه بروم بمانم !فقط یک ملاقات کوتاه !
من باز میزنم زیر خنده، این بار بلندتر.میگوید خوب حالا که همه راازطریق میکروفون اعلام کردی پس جملهُ آخرم را هم اعلام کن. با انگشتم یکی دوبارمیزنم روی میکروفون، صدا میپیچد.بعله.. روشن بود!
توی آئینه به چهرهُ مسافران کنجکاونگاه می کنم ومجبورمیشوم که جملهُ آخرپیرزن را همانطورکه خودش گفته بود تکرار کنم.همه می زنند زیر خنده.
وقتی در ایستگاه قبرستان اتوبوس را نگهمیدارم ، پیرزن تنهاکسی است که پیاده می شود.هنوزدر رانبسته ام، برمیگردد وبا لبخندی برلب میگوید: گفتم که، فقط یک ملاقات کوتاه .اگر نیم ساعت دیگربرگشتی می توانی ازآنطرف خیابان سوارم کنی!