این شهر تا دلتان بخواهد دریاچه دارد. وهر دریاچه تا آنجا که دل اش خواسته نظم خیابان ها وترتیب شماره ها را بر هم ریخته است. وکارآدرس یابی را به معمائی تبدیل کرده است. از نگاه کردن به کلاف سردرگم خطوط ریز موازی وکج ومعوج نقشه سرگیجه می گیرم. نقشه را می بندم وبدنبال عابر راه گم کرده ای، چشم می گردانم.عابرپیاده کجا بود، توی این هوای گرگ ومیش؟!
برای دومین بارازطریق بی سیم صدایم می کنند وعلت دیر کردم را می پرسند.میگویم تا چند دقیقهُ دیگرآنجاخواهم بود!. جلوترمی رانم دست چپ در یک خیابان بن بست، کیوسک نگهبانی موُسسه ای باچراغ های روشن، توجه ام را جلب می کند.می پیچم وتاکسی رادرکنار پنجره اش نگه میدارم.پیرمردشصت، شصت وپنج ساله ای پنجره رابازمی کند.چه خوب حدس زده است! می گوید: نگو که گم شده ای!می گویم : ازاین منطقه متنفرم، می خندد وصورتش مهربان ترمی شود.آدرس رابرایش می خوانم.آدرس رابالحن سوالی تکرارمی کند.میپرسد: چه آپارتمانی؟ می گویم شمارهُ چهار.اخم هایش درهم میرود وزیرلب نجوائی می کند" توی این هوای لعنتی به کدام جهنمی ...بقیه اش رانمی شنوم، به حساب پیری وفضولی اش می گذارم.تشکرمی کنم وبه سمت نشانی ای که داده است حرکت می کنم.همین که مقابل آپارتمان توقف می کنم، پیرزنی در حالیکه انگشت اشاره اش را تکان می دهدوچیزهائی می گویدبطرفم می آید.تا میرسد، دررابازمیکندودرصندلی عقب می نشیندوبلافاصله می گوید : من ازدست شما به کمپانی شکایت خواهم کرد! شاید من نمی خواستم شوهرم بداندکه جائی میروم، شما به چه حقی به ایشان خبر دادید؟ تا گردی چشم های مرامی بیند، می زند زیر خنده ومی گوید: واقعا که چه دنیای کوچکی است ، باور کردنی نیست که شما در این شهربه این بزرگی رفته باشید و آدرس خانهُ مرامستقیم از شوهرم پرسیده باشید، نه؟!