Friday, August 01, 2008

کریستی


پشت آخرین پنجرهُ انتهای سالن ایستاده وهمچنان بی حرکت به زمین چمن روبرو خیره مانده است.گیسوان بلند وشرابی رنگش تمام شانه هایش را پوشانده است. شناختن کریستی از دور،حتی از پشت سر، هیچ مشکل نیست. بنظرم کریستی زیباترین وخوش اندام ترین زن اتوبوسران این مرکز است.اینکه چگونه می تواند بااین ظرافت وزیبایی ازعهدهُ کاری این چنین زمخت وپردردسربرآید، برایم معمایی است.

بطرف اش میروم و چند قدم مانده، سلام میکنم. انگاربادستمالی چشمانش راپاک میکندوبرمیگردد وبا لبخندی زورکی سلام میکند. حالت وسرخی چشمانش میگوید، گریه کرده است. ولی چه اتفاقی میتواند کریستی با نشاط وهمیشه خندان را بگریه وادارد؟ شوهرش طوری شده؟ بچه اش مریض است؟ عزیزی را ازدست داده؟ بی آنکه کلامی رد وبدل شود بابغض نگاهم میکند.

میگویم کریستی طوری شده؟تو حالت خوب است؟جمله ام تمام نشده بغض اش می ترکد. سرش را روی شانه ام می گذارد وهای های میگرید. می گذارم خودش را خالی کند وچیزی نمی گویم.کم کمک آرام میگیرد وسرش را ازشانه ام بلند میکند واشک هایش راپاک میکند ومیگوید

معذرت می خواهم، متاسفم، دست خودم نبود. باید گریه میکردم.می گویم -

می توانم بپرسم چه اتفافی افتاده است؟ -

سرش را چند بار بعلامت تاسف تکان میدهد ومیگوید

من احمق کشتمش، یعنی من قاتلم ،می فهمی؟ قاتل، یک جانی -

ناباورانه می پرسم

... یعنی تو -

میگوید آره من، من کثافت، امروز توی روز روشن، در مرکز شهر،زیر چرخ های اتوبوسم له اش کردم می فهمی؟ آره کبوترزیبایی را زیر چرخ های اتوبوسم له کردم

دوباره اشک اش سرازیر می شود ودر میان اشک ادامه می دهد

فکرش را بکن، پرندهُ معصوم با چه زحمتی لونه ای ساخته، با چه امیدی تخم هایی گذاشته ،شاید هم جوجه هایی توی لونه اش چشم براه اش بودند که مادرشان یا چه میدانم پدرشان با آب و دانه برگردد، آنوقت من، من احمق۰۰۰۰۰

در حالیکه محو تماشای گریهُ زیبای کریستی بودم می خواستم بگویم،

کریستی عزیز، صد ها هزار انسان بی گناه درجریان حملهُ نظامی کشور متبوع شما به عراق وافغانستان کشته شده اند وهنوز می شوند. که همه ،خانه ای داشتند وکاشانه ای وکودکانی چشم براه ،آنوقت شما بخاطر مرگ یک کبوتر این چنین اشک می ریزید؟ نگفتم.

می خواستم بگویم کریستی جان، همین هفتهُ پیش بود که بیش از پنجاه هزار انسان بیگناه در فاجعهُ زمین لرزهُ چین ،جان خود را از دست دادند. آنوقت شما بخاطر مرگ یک کبوتر این چنین گریه وزاری راه می اندازید؟ نگفتم

گفتم کریستی جان، پرنده ای که زیر چرخ اتوبوس بماند، آنهم در مرکز شهر، با آن سرعت کم،دیگر پرنده نیست که عزیز،که تو این همه برایش اشک می ریزی! انگار دقایقی طول کشید که به کنه مطلب پی ببرد، آرام آرام وبتدریج گریه به تبسم ، خنده وقهقهه تبیل شد.

این بار در حالیکه محو تماشای خندهُ زیبای کریستی بودم، با خودم فکر میکردم که شاید اگر روزی وظیفهُ رتق وفتق امورجهان به دست زنان سپرده شود، دنیای امن تری خواهیم داشت، شما اینطور فکر نمی کنید؟


این داستان در شمارهُ اخیر مجلهُ آرش (۱۰۱) بچاپ رسیده است ومن در اینجا با اندکی تغییروتصحیح روی نت می گذارم۰. .