Monday, December 25, 2006

بازی یلدا

با سلام وتشکر از مریم گرامی که پای مرا هم به بازی کشید.
وقتی دوستان آمریکائی ام از من می پرسند
Do you watch games (منظورشان فوتبال آمریکائی یا بیس بال است)
می گویم
I am an adult!
از این حرف خیلی ناراحت می شوند. مخصوصا آنهائی که فالانژ فوتبال اند.
ولی خوب این بازی خوبی است. اما حقیقت اینکه بعد از سه سال نوشتن دراین جعبهُ جهان گشا آدم دیگر چیزی ندارد که به نحوی از انحا در یکی از داستان ها یا نوشته هایش نگفته باشد.
**
من بعد ازدبیرستان مصمم بودم که مهندس راه وساختمان بشوم .خیلی هم علاقه داشتم. ولی با
این قطعه شعر، که توسط دوستی برایم خوانده شد .درس ومشق را برای همیشه کنار گذاشتم.

تا کی گلیم خویش را کشی از آب
بگذار و بگذر
سجاده را بیار تا بیرقی کنیم وبرافرازیم
محراب را بکوب و درآتش کش
تا به سنگری بپردازیم
از ضریح های زراندود کار زره برنیاید
بیا تا تیر وکمان و نیزه بسازیم
و...... آری ا ینطور شد که رفتیم
حالا بعد از این همه سال واین همه سر به سنگ خوردن ها، متوجه شده ام که باید همه را بکوبیم وبجایش دفتر وقلم ومدرسه بسازیم.
در ضمن این را هم متوجه شده ام که من بنائی ونجاری را با مهندسی عوضی گرفته بودم چیزی که من علاقه دارم همین بنائی ونجاری وباغبانی است که در اوقات فراغتم در خانه انجام میدهم.
دیگر اینکه در خانه دو ستار، یک تار، یک تنبک،یک سنتورویک دف دارم که هیچکدام شان را نمیتوانم خوب بزنم.یعنی سعی میکنم وقتی میزنم کسی دور وبرم نباشد. همین

این هم پنج نفر از دوستان انتخابی ام
عبدالقادر بلوچ
آشپزباشی
شری
مهدی مرعشی
آقای رهگذر

Thursday, December 14, 2006

اتوبوس نوشت 8

چند وقت پیش، در جائی از مسیرروزانه ام، پسر بیست وچهار، پنج ساله ای سوار اتوبوس ام می شود، که تنها یک شلوارک به پا دارد. پیراهن اش را درآورده وبه کمراش بسته است.نمیدانم چرا یک مرتبه رگ غیرت شرقی ام غلیان می کند وبه فکر اعتراض می افتم.ولی نمی دانم که اصولا حق یک چنین اعتراضی را دارم یا نه.قبل از اینکه چیزی بگویم با " دیس پچر" تماس می گیرم وموضوع را با وی در میان می گذارم. خانم" دیس پچر" می گویند، بیاد ندارند که درآئین نامهُ این سازمان، این عمل منع قانونی شده باشد. گوشی رامی گذارم وبه راهم ادامه میدهم.هنوز در چندوچون موضوع وجواب "دیس پچر" هستم که به سوال جالب تری برمی خورم. راستی زنان هم ازیک چنین حقوقی برخوردارهستند؟ یعنی یک دختر هم مجاز است تنها با یک شورت وارد اتوبوس مترو* شود؟دوباره با دیس پچ تماس می گیرم وسوال ام را مطرح می کنم می پرسد: مسافری که صحبت اش را کردی، زن است؟. می گویم، نه، فقط جهت اطلاع خودم می پرسم. اول می خندد وبعد می گوید: در آئین نامه، ماده ای که این مورد مشخص را غیر قانونی اعلام کند سراغ ندارم. البته مطمعن نیستم ، بعد آخرسر می گوید : نمیدانم.گوشی را می گذارم وبه کارم ادامه می دهم.
در پایان روزکه عازم خانه هستم،پشت گیشه،چشمم به خانم " تمی" که سوپروایزرکشیک است می افتد.می روم سراغ اش.
- تمی، اگر خانمی بدون پیراهن وارد اتوبوس مان شود، چه باید بکنیم.
تمی درحالیکه باصدای بلند می خنددمی گوید
- اکیدا" توصیه می کنم که دست ازپاخطا نکنید!
موضوع را تعریف می کنم.باز میزند زیرخنده، میگوید
- اوکی، بنظرمن اولین اتفاقی که می افتد، چشمان شما مرد ها بیش از اندازه گرد می شود وبعد شروع میکنید به تماشا...
به بقیهُ حرف هایش گوش نمی دهم. راه که می افتم، می شنوم
- شوخی کردم ، در این مورد چیزی نمیدانم، ازپلیس های مترو* بپرس!
چند روز بعد همین سوال را ازیک پلیس" مترو"می پرسم. اول می خندد. بعد میگوید: نمیدانم. ولی قول میدهد که حتمن جوابش را برایم پیدا کند.
با خودم میگویم، این مردم آمریکا چقدر در رابطه با حقوق وحد وحدود آزادی های زنان مملکت خود بی اطلاع هستند! من مطمعنم که اگرهمین سوال را درایران از هر بقالی می پرسیدم، میتوانست نوع مجازات، تعداد ضربات شلاق، مدت زندان، شیوهُ سنگسارو یا اعدام طرف مربوطه را دقیقا" بیان کند.

***


* مترو نام شرکت اتوبوس رانی دولتی شهر سیاتل است.
* مترو مامورین پلیس مخصوص خودش را دارد .

Wednesday, November 29, 2006

کسی نمی خواهد یک بلیط لاتاری با من شریک شود؟


پسرم آمده بود دیدارمان ، ازآن سرآمریکا، گفتم بهترین کار، این که سفری بکنیم سوی کانادا، که هم دیداری کرده باشیم از دوستان و رفقا ، وهم حق پدری وشوهری را آورده باشیم بجا. در واقع هم فال باشد هم تماشا همین! یک هفته مانده زنگ زدیم خبر دادیم به دوست به آشنا، که فلان شب کجا هستیم وبهمان شب کجا،قراردیداربا بلوچ را با فرامرز گذاشتم، مهری دست بکار تدارک شد، حسین بوقلمون خرید وسفارش سوپ مخصوص دادم به سیما، هرچه بالا وپائین کردیم نفهمیدیم ما، حالا شما بگوئید کجای این طرح ونقشه بود نابجا یا ناروا که دست بی حیای قضا کرد دولنگ ما را برهوا وچنان کشیده ای زد در گوش ما که برای هفت پشتمان هم کند اکتفا ؟
نخست ماشین خشک کن در آورد ادا، هرچه قسم، آیه دادیم ، ور رفتیم، پشت اش را باز کردیم ، بستیم، سه چهار تا پیچ ومهره اضافه آوردیم ، نکرد اعتنا. یکی را آوردیم، تا نگاه کرد، پرسید: کی باز کردی پشت اش را گفتم همین قبل ازآمدن شما، خندیدوگفت پیچ ومهره های اضافی را گذاشتی کجا؟ پیچ ومهره را آوردیم دادیم بست سر جاش ،ماشین سرفه ای کرد وراه افتاد، همین، انگاریکصدوپنجاه دلارتوی گلوش گیر کرده بود این ناقلا.
روز بعد نوبت فرنس گازی بود، جفت پاهاشوکرد تو یک لنگه کفش وگفت گرما بی گرما، هی خواهش وتمنا، که ای بابا ، تو دیگه چرا؟ بیا وبالا غیرتا ما را نگذار تو این برف وسرما، فکر میکنید رفت به خرجش ؟ اصلا وابدا. انگار که سعدی شده باشد برای ما گفت : کشتی نشسته کجا داند محنت دریا، هفت سال آزگارکار میکنم دراین سرا، آرام وبی صدا وپخش میکنم به تمام نقاط خانه ات گرما ، بی معرفت، کی شده دستی زقدردانی کشی بر سرما؟ حالا ببن که چه طعمی دارد در زمستان سوزش سرما
سرتان را درد نیاورم .یک صدوهشتاد دلاری هم در گلوی ایشان گیر کرده بود، دادیم و راهش انداختیم. نوبت اتوموبیل من شد که تا روشن اش میکردی چراغی روشن میشد ومی نوشت تعمیرم کن. گفتیم قبل از مسافرت تعمیرش کنیم که وسط راه زابرامان نکند.بردیم به نمایندگی هندا. تعویض تایمنگ بلت هفتصدوپنجاه دلارخرج رو دستمان گذاشت. اتوموبیل خانمم اشکال ترانس ماشین پیدا کرد ، نشان دادیم ، ترانس ماشین را پائین آوردند، تعمیر کردند،و دوباره سوار کردند. راه افتاد برای این هم یک هزارو صد وپنجاه دلاربا جلزو ولزپیاده شدیم.
دیگر باروبندیلمان رابسته بودیم قراربود چهارشنبه شب حرکت کنیم ویکشنبه شب برگردیم. خانمم این چهار روز را مرخصی گرفته بود .پنجشنبه وجمعه روز های تعطیل من بود .یکشنبه را بطریقی مرخصی گرفته بودم. مانده بود شنبه این وسط.که روسا قول نود درصد اش را داده بودند. از ده درصد احتمالی میترسیدم برای اطمینان، چهارشنبه ظهر که شب اش قرار بود حرکت کنیم ، سخت مریض شدم .کار را تمام نکرده تعویض شدم وبه دکتر رفتم.دکتربعداز معاینه کتبا اعلام کردند که بنده مریض هستم و احتیاج به چند روزی مرخصی دارم.آمدم خانه، تلفنی با روسا تماس گرفتم.همان ده درصد لعنتی که ازش می ترسیدم کار خودش را کرده بود.روسا بعلت کمبود نیرو هفتاد وپنج درصد مرخصی ها را لغو کرده بودند.با یکی از افسرهای یونیون تماس گرفتم. ایشان اظهارداشتند که شرکت قانونا نمی تواند برعلیه شما اقدامی کند، چون ورقهُ پزشکی دارید.ولی بعد ازدوبارمخالفت با درخواست مرخصی ، یک مرتبه مریض شدن، کمی بوداربنظر میرسد.حدقل این را درپرونده ات ثبت خواهند کرد.حالا خودت میدانی.با خودم گفتم گور پدرشان، ثبت کنند،من میروم. با اینکه زنم دلواپس بود آماده شدیم که برویم پسرم را از فرودگاه برداریم وحرکت کنیم .پسرم تلفن کرد که بدلایلی پروازش به فرداشب موکول شده است.حالمان گرفته شد .زنم رفت مختصر خریدی کند چیزی نگذشته بود که زنگ زد.سراسیمه گفت که ماشین زیرپایش آتش گرفته است. مامورین آتش نشانی آمدند خاموش اش کردند.از اینکه خودش طوری نشده بود خوشحال بودم.رفتم ،ماشین از بین رفته بود.با توتراک آوردیم اش درخانه.حالمان یشترگرفته شد.گفتیم جهنم ما که با آن اتوموبیل نمی خواستیم برویم .دلمان فقط به آن هزارو صدوپنجاه دلاری می سوخت که خرج اش کرده بودیم .قرار شد فردا بعداز برداشتن پسرم حرکت کنیم.قبل ازاینکه بخوابیم برف سنگینی همه جا را سفید پوش کرد.حالمان بیشترترگرفته شد.گفتیم سنگ هم ببارد میرویم ، ما دیگه کی می توانیم همزمان با هم مرخصی بگیریم؟
صبح با صدای زنم از خواب بیدارشدم
عزیزم بیا از خیراین مسافرت بگذریم. گفتم : چی شد؟ خوابی چیزی دیدی که فکرت عوض شد.گفت :کاش خواب میدیدم. سقف آشپزخانه دارد چکه میکند پاشدم آمدم دیدم بعله سمفونی قطره ها در آشپزخانه درحال اجراست.حالمان یشترترترگرفته شد.سنگ مسافرت را از دامنمان ریختیم. وباحسرت وخجالت دوستان را از ماجرا مطلع کردیم .و با هزار مکافات، سقف را تعمیر کردیم .اینک که این سطوررا بروی مانیتورمنتقل میکنم ، زنم دربیمارستان است.دیروزیک عمل جراحی زنانه را ازسر گذراند.ومن تمام روز در اطاق انتظاردرحال نوشتن وخط زدن بودم.نشد که با همان آهنگ بالا تمام اش کنم.باید نهاربچه ها را آماده کنم وگوش بزنگ زنم باشم .

Friday, November 10, 2006

* صندلی خالی *


می خواستم حرکت کنم که توی آئینه دیدم اش. لنگ لنگان با هزار زحمت خودش را با آن چادر چاقچوروکیف دستی اش جلو می کشید.سر تا پا سیاه پوشیده بود. تنها روسری اش سفید بود که از زیرچادر، گردی صورتش را برجسته ترمی نمود.مسافران ، مانده بودند که ، چرا حرکت نمی کنم! تا ا ینکه درب جلو راباز کردم واتوبوس را به زانو درآوردم تا کف اتوبوس با کف پیاده رو هم سطح شود.هم سطح شد.خانم براحتی سوار شدند ودر سر راهشان یکی از برنامه های روزانهُ اتوبوس را برداشتند ودر صندلی دونفرهُ دست راستم نشستند وکیف شان را هم در صندلی بغل دست شان گذاشتند که مبادا کسی بیاید وکنارشان بنشیند وشروع کردند به باد زدن خودشان.من که تا این لحظه، مکث کرده بودم، تا ایشان مستقر شوند ، راه افتادم.
خانم نه نگاه کردند، نه سلام، ونه تشکر.
در نیمه های راه، تنها صندلی خالی، همانی بود که خانم کیف شان را گذاشته بودند.پیرمردی مریض حال، درچند قدمی، سرپا ایستاده واز میله ها گرفته بود . در آئینهُ روبرویم، نگاه ها می گفتند: چرا نمی گوئی کیف اش را بردارد، مگر برای دو نفر کرایه داده است؟ درفکر این بودم که چگونه بگویم، یک مرتبه یادم افتادکه ماه رمضان است.چیزی نگفتم .حالا مانده بودم که در رابطه با بطا لت روزه درتماس با مرد نامحرم به مسافران چگونه توضیح دهم ، که یک زیبا روی نیمه برهنهُ آمریکائی به دادم رسید.بلند شد وجایش را به پیر مرد داد.نفس راحتی کشیدم و حدسم بر این بود که خواهرحتمن از خانمی که جور ایشان را کشیده تشکرکرده و اجازه خواهند داد تا در صندلی بغل دستشان بنشیند. نکردند و ندادند!
در اواخر مسیربود که خواستند پیاده شوند. باز اتوبوس را همسطح پیاده روکردم وخانم پیاده شدند. این بار هم خانم نه نگاه کردند، نه خداحافظی و نه تشکر.ومن باز مانده بودم که حالا چگونه درمورد نجس بودن غیر مسلمان، فرقی نمی کند ، زن یا مرد ، بویژه درماه مبارک رمضان به مسافرانم توضیح دهم.

Thursday, October 26, 2006

(من و دخترم( 8

دخترم می پرسد:
- بابا؟
- می گویم بعله خانوم.
- همهُ بابا ها زودترازمامان هامیمیرند؟
- نه دخترم یک چنین قانونی وجودندارد!
- پس چرابابای شما مرده ولی مامان تان هنوززنده است؟.بابای مامان مرده ولی مامانش هنوز زنده است؟.بابای خاله مریم مرده ولی مامانش هنوز ...
- دخترم ،علتش این است که بابا ها همیشه پیرترازمامان هاهستند.
- چرا؟!
- برای اینکه.. ، برای اینکه..، برای اینکه آخه...
- برای اینکه چی ددی؟!
- برای اینکه بابا ها همیشه خوش اشتها هستند!
- خوش اشتها یعنی چی؟
- ولم کن بابا، چه میدانم، عجب گیری کردیم ها!

Tuesday, October 03, 2006

کتابخانه



درسال های نخست سکونتم در سیاتل ، بطور غریبی با کمبود کتاب فارسی مواجه شده بودم.بعد ارپرس وجو از کتابخانه های عمومی محلی، سرانجام از کتابخانهُ عمومی مرکزی سر درآوردم. این کتابخانه که در مرکز "داون تاون" قراردارد، دارای حدود یکصدوپنجاه جلدکتاب فارسی بودکه اغلب قدیمی وبدرد نخوربودند.با مسئول قسمت که خانمی مسن ونازنینی بنام آیلین بود، آشنا شدم.آیلین راه وچاهی نشانم داد وتوانستم با مسئولین دیگری تماس بگیرم.خلاصه یک شش ماهی طول کشید که موفق شدم سالانه بین پانصد الی ششصد دلاربرای خرید کتاب های فارسی بودجه بگیرم.با همین بودجه من وآیلین توانستیم تعداد کتاب های فارسی را به میزان قابل توجهی افزایش دهیم.تا اینکه آمدند واین کتاخانه را خراب کردند وبجای آن کتابخانهُ سیار زیباومدرن فعلی را ساختند. این عملیات وهمچنین پروسهُ نقل وانتقال، یک چند سالی طول کشید. قبلا یکی از دلایلی که از دادن بودجه طفره می رفتند نداشتن جای کافی بود.بعد از افتتاح کتابخانهُ جدید ازآن دیدن کردم.ومحو زیبائی،عظمت وشکوه این شاهکارهنری شدم.قسمت کتاب های فارسی را پیدا کردم، بافضای خالی اضافی برای گسترش احتمالی. سراغ آیلین را گرفتم. متاسفانه به کتابخانهُ دیگری منتقل شده بود..بعد از چندین بار مراجعه توانستم با مسدول جدید اش که خانمی جوان وخوش برخوردی بودقراری بگذارم وموضوع چگونگی گرفتن مجدد بودجه را مطرح کنم. ایشان تقبل کردند که بعد از تحقیق وبرسی دراین مورد وطرح آن با مقامات بللاتر، نتیجه را به اطلاع من برسانند.سه هفته بعد با قرار قبلی برای جویا شدن ازنتیجهُ نهائی، وارد دفتر این خانم شدم.، ولی اتفاقی افتادکه من با شرمندگی سرم را انداختم پائین واز دفترشان خارج شدم ودیگر حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم.
این خانم مدارکی روی میز گذاشتند که نشان می داد، درجهار سال گذشته از هفده هزار ایرانی ای که دراین شهر وشهر های اطراف زندگی می کنند، یک نفر حتی یک نفر هم از کتاب های فارسی این کتابخانه استفاده نکرده است ! .

Friday, September 08, 2006

این پا آن پا


مثل همهُ چهارشنبه ها صبح راس ساعت پنج ونیم، با زنگ ساعت موبایل ام از خواب بیدار شدم.قبل ازاینکه دوش بگیرم، رفتم آشپزخانه قهوه را بار گذاشتم برگشتم دوش گرفتم. لباس پوشیدم.دوتا تیکه نان انداختم توی توستر،حاضر که شد، با پنیروگردو وگوجه فرنگی ساندویچی درست کردم وبا لیوانی قهوه رفتم نشستم توی حیاط.از صبحانه که فارغ شدم گوجه فرنگی هارا آب دادم وچند تای رسیده راچیدم آوردم توکه پرنده ها نیایند سر وقتشان. رفتم سرکامپیوتر. زن ام که نبود دعوا کند و هی از اطاق اش داد بزند وبگوید " کجائی؟ چه کارداری می کنی؟ دیرات نشه ؟ " . یک دوهفته ای است که با دخترم رفته اند ایران.ازهفت دولت آزادم. بعله ، روشن اش می کنم تا راه بیفتد ،قهوهُ دیگری می ریزم.اول از همه می روم سراغ وبلاگ ام یعنی در واقع کامنت ها.کامنت تازه ای دارم از یک وب خوان حرفه ای ودائمی که کامنت های جانداری میگذارد.دوستم آقا یا خانم رهگذر.کامنت اش راتا آخرمی خوانم .خوشم می آید . این باریش ازدفعات قبل با من توافق دارد.دوباره می خوانمش.لبخند رضایتی برلبانم می نشیند.به ساعت نگاه می کنم. نه، وقت هست هنوز.می روم سراغ میل باکس ام.زنم که نیست هی بگوید" خدامرگم ...نشسته پای کامپیوتر.من یکی که نمی برم ! حالا هر چقدر که دوست داری بنشین"از درخانه مان تا سرکار من دقیقا پانصدوشصت ونه قدم معمولی است.صبح ها آن قدراین پا آن پا می کنم که یکی دوباردرماه زنم مجبورمی شود با اتوموبیل اش مرا برساند.
ده دوازده تا ایمیل دارم . فقط اسامی را می خوانم. سیما ، محسن، سیامند، مجید،....می گذارم برای بعد،کامپیوتر را خاموش می کنم.در وپنجره را می بندم.کیف دستی ام را برمی دارم.از در خارج می شوم در را می بندم وراه می افتم .رادیوی موبایل ام را روشن می کنم وهدفون رامی گذارم به گوشم. نه حداقل امروز را که این قدر خوب آغاز شده است نمی خواهم با اخبارلبنان خراب کنم. به اندازهُ پانصدوشصت ونه قدم معمولی موسیقی کلاسیک گوش می کنم.وقتی که در برابر باجهُ حضوروغیاب قرارمی گیرم قبل از اینکه جلوی اسمم را در دفترروزانه امضا کنم به" بروس" سوپروایزری که هشت سال است( حد اقل تا آنجا که من میشناسم) پشت این باجه می ایستد و به ساعت بزرگ دیوار روبروی اش زل میزند، برای هزارونهصدویست ویکمین بار صبح بخیرمی گویم بروس بعد از صبح بخیرمتقابل با لبخند می گوید" متاسفم آقای رادبوی شما امروزغیبت داشتید. لطفا این ورقه را امضا کنید.با تعجب می گویم: غیبت ؟! من که اینجا هستم!ساعت دیوار روبرو را نشانم می دهدومیگوید : شما سر ساعت هفت می بایست اینجا می بودیدوتا شش وپنجاه ونه ثانیه هم به شما فرصت می دهیم که جلوی اسمتان را امضا کنید.ولی هفت ویک دقیقه که شد دیگر غیبت محسوب می شود. شما هفت وسه دقیقه آمدید.به ساعتم نگاه می کنم ، هفت وسه دقیقه است.توی دلم یک دست فحش وبد وییراه به خودم می دهم ودوبرابرش را به بروس. به خودم ، که چرا این همه این پا آن پا کردم. به بروس ، که مرتیکهُ دگم وبی عاطفه،الآن هشت سال است که ماباهم آشنا هستیم وهر روزحداقل یک سلام وعلیکی رد وبدل میکنیم. دو دقیقه زمانی نیست که برای من غیبت رد می کنی؟!مگرمن آپلوهوا می کنم که دو دقیقه دیر وزودش قابل جبران نباشد.اتوبوس راندن که دیگر این صحبت ها را ندارد!بدون اینکه خودم را بشکنم ورقه را امضا می کنم.در این گونه موارد مقررات این است که بمدت یک ساعت همان جا توی سالن منتظر می مانی که اگرکس دیگری غیت کرد ویا براثر مریضی سرکارحاضرنشد،کار او را انجام دهی.والا پول همان یک ساعت را دریافت می کنی ومی آئی خانه، بعلاوه پنج نمرهُ منفی (یست وپنج نمره منفی در حکم اخراج است)با اینکه اهل یلیارد نیستم ولی لز زور عصبانیت تمام یک ساعت را میروم همان گوشهُ سالن با خودم یلیارد بازی می کنم ونهایتا راه خانه را پیش می گیرم. توی راه با اینکه ازکل داستان دلگیر بودم ولی از اینکه در این مملکت قانون ومقررات بدون استثناُ رعایت واجرا می شود. از اینکه روابط جای ضوابط را نمی گیرد، برایم قابل تحسین بود. داشتم به این فکر می کردم که ، یعنی می شود روزی ما هم در مملکت خودمان یک چنین نظمی را برقرارکنیم؟وقتی به انبوه مشکلات ومعضلاتی که گریبان جامعه مان را گرفته میاندیشم می بینم نه ، شدنی نیست . خانه از پای بست ویران است.

Wednesday, August 09, 2006

* یک پارچه آقا *


میدونی خواهر،اصلا شوهرخوب داشتن خودش یه نعمت بزرگیه. من روزی هزارمرتبه شکر می کنم که زن منوچهرشدم. خوب آدم کور که نیست ، دور وبری آمو می بینم دیگه،ماشالا هزارماشالامنوچهرمن دومی نداره! شوهر که نیست، طلاست ، جواهره، یک پارچه آقاست! اصلا بزاریه باره خیالتوراحت کنم، ببین الآن نزدیک شیش ماه است که منو عروس آورده ، گوش شیطون کر، گوش شیطون کر، بگو توی این مدت، یک بار، حتی یک بارهم که شده، این مرد دس رو من بلن کرده؟!

Monday, July 17, 2006

روزی مثل همهُ روز های دیگر


چند نفری از شاگردان مانده اند که هنوز روی ورقهُ امتحانی شان کار می کنند.مرد به ساعت اش نگاه می کند وکارهائی راکه باید بعد ازمدرسه انجام دهد، درذهن اش مرورمی کند.کاش می توانست بعدازگرفتن بچه از مهدکودک، سرراهش از داروخانه،نسخهُ مادرش را بپیچد ولی توی این گرمای لعنتی وصف طولانی داروخانه، " نه هلاک میشه طفل معصوم" با این حال هرطورشده، شیروسرشیشه راباید بگیرد.آخرین قطرهُ شیر را امروز صح به بطری بچه ریخته بود.
له له زنان از پله ها بالا می رود. شیر رامی گذارد زمین.بچه رابادست چپ می گیرد وبا دست راست در رابازمی کند. وارد می شود. هوای دم کردهُ خانه نفس اش را پس میزند.بچه را آرام می گذارد روی کاناپه واز هر دو سمت پنجره ها را بازمی کند.وجریان هوا را در داخل اجساس می کند. شیر را در یخچال می گذارد وبه سراغ بچه می آید.دست به پوشاک اش می زند" بمیرم برات ، خیس خالی است ". بازش می کند. " خدا ذلیل تان کند، حرومتون بشه اون پولی که می گیرید، آخه یه نگاهی به این زبون بسته می کردید. خدا میدونه از کی...." غرزنان بچه را بلند میکندوبه حمام می برد.می شوید، خشک اش میکندومی آورد می گذارد روی پتوئی که در کف اطاق پهن کرده است. جیغ ودادبچه بلنداست.سربطری پرازشیررا دردهانش میگذارد. بچه شروع به مک زدن میکندوآرام می گیرد.برمیگرددطرف یخچال، لیوانی پرازآب سرد رالاجرعه سرمیکشد. عرق ازسروروی اش جاری است. بادستمالی عرق اش راخشک می کند.نگاهش رابه اطراف می گرداند.کنارظرفشوئی ظرف های کثیف روی هم تلمبارشده است.دیشب مهمان های ناخواندهُ زنش تا دیروقت نشسته بودند، والاعادت نداردکه ظرف های شب را به صبح بگذارد.نگاهی به ساعت می اندازد. زنش معمولا دوساعت بعد ازاوبه خانه میرسد.خیلی دل اش می خواهدکه یک نیم ساعتی پلک روی هم بگذارد، ولی مگرمیشود؟ بااین بازارشام!حوصلهُ اخم وتخم زن اش راهم ندارد.اول ازظرف هاشروع میکند لیوان های خالی را ازروی میز، کنارپنجره، روی تلویزیون،ودور وبرکامپیوترجمع میکند..تابچه شیرش را بخورد،همهُ ظرف ها رامی شوید ودمرمی گذارد روی سبد کنارظرفشوئی.روی کابینت هاراجمع وجور میکندودورریختنی ها رادرسطل ذباله که بوی گنداش ازگرما بالا آمده است، خالی میکند.در کیسه رامحکم می بندد، وازداخل سطل بیرون می کشدوقبل ازاینکه از خانه خارج شود نگاهی به بچه می کند. خواب خواب است.با عجله کیسه را پائین می برد .برمی گردد. بچه را آرام بلند می کند وبه اطاق خواب می برد.وآهسته می گذاردش روی تخت اش. به اطاق خواب خودشان می رود و رختخواب به هم ریخته را مرنب میکند، حوله و لباس های پراکنده درکف اطاق راجمع می کندو در کمد ها را که باز بودند، می بندد وازاطاق خارج میشود.نگاهی به ساعت می کند.باید به فکر شام باشد.بسته ای ازسبزی قورمه سبزی ای را که هفتهُ پیش پاک کرده، شسته وسرخ کرده بود از فریزربرمیدارد. ودر قابلمهُ گوشتی که قبلا سرخ کرده بود می ریزد و روی چراغ می گذارد، وآب اضافه می کند.به ساعت نگاه می کند. از خیرلوبیای خام می گذرد. دوقوطی لوبیای کنسروی باز می کندوچند لیموی امانی را شکاف داده وبه داخل قابلمه می ریزد.دست بکارچیدن میز می شود. قاشق ، چنگال، بشقاب، آب، لیوان، دستمال کاغذی، نمک، سبزی خوردن، همه رامرتب سر میز می چیند. بقیهُ ظرف های خشک شده رادرکابنت ها جا می دهد.
سر میز شام زیر چشمی زنش را نگاه می کند.قاشق اول ، قاشق دوم، قاشق سوم،بی هیچ بهانه ای صرف می شود.مرد بعد از نفس عمیقی برای خود غذا می کشد.قاشق اول راجویده نجویده جیغ وداد بچه ازاطاق اش بلند می شود.مرد با شتاب به سراغ بچه می رود.وقتی برمی گردد.زن پشت کامپیوتر نشسته است.مرد چیزی خورده نخورده میز را جمع می کندوفنجانی چای جلو زن می گذارد ویک مرسی تحویل می گیرد.برمی گردد.ظرف ها رامی شویدو دمر میکند روی جا ظرفی کنارظرفشوئی.زیرکتری را خاموش می کند.وبا حوله ای خیس کف آشپزخانه رابرق می اندازد. حوله را می شویدوآب اش رامی گیرد وپهن اش میکند روی شوفاژ. دست هایش را می شویدو بعد در ظرف های پلاستیکی درداربرای نهارخودش و زن اش مقداری از همان برنج وقورمه سبزی میریزد ومقداری سالاد تهیهُ میکند.زنش با یک چائی دیگر موافق است برایش می ریزد.یک چائی هم برای خودش می ریزدومی آید می نشیند جلوی تلویزیون. می خواهد خلاصهُ اخبار را ببیند.چائی اش را با لذت تمام می نوشد، ولی قبل ازاینکه اخبار شروع شود، جیغ وداد بچه بلند می شود.تلویزیون را خاموش می کند وبه سراغ بچه می رود. دست به پوشاک اش می زند. خیس خیس است. بازاش می کند،تمیز اش می کند، عوض اش می کند،شیر گرم می کند،می آورد،می گذارد دهان بچه،بچه آرام می گیرد.می نشیند کنار تخت بچه ، لالائی می خواند،درد کمرش عود می کند، دراز می کشد،پلک هایش سنگین می شود،خوابش می برد،،ازدرد گردن وکمرش بیدار می شود.ازپنجره بیرون را نگاه می کند، هوا روشن است. به ساعت نگاه می کند و می رود آشپزخانه تا زیر کتری را روشن کند.روز دیگری آغاز شده است...
واه واه واه چه اعصابی از خوانندگان مرد خرد کرده ام .جان من جدی نگیرید. این فقط یک شوخی فلمی است.قصه است دیگر، داستان است! توی قصه وداستان هم هررویداد غیر ممکنی می تواند اتفاق بیفتد مگر نه؟.تازه اگر دلتان خواست می توانید جای قهرمانان داستان راهم با هم عوض کنید

Tuesday, June 27, 2006

* یک ملاقات کوتاه *


اتوبوس را که نگهمیدارم انبوه جمعیت پشت سرهمدیگراز پله ها بالا می آیند.یکی دو نفربه پیرزن تعارف می کنند، زن امتناع می کند قصددارد آخر همه سوار شود.نگاهش می کنم سیاه پوست است با صورتی چروکیده.شبیه عمه کلثومم است.عمه هم بس که در زل آفتاب درباغ انگورش از صبح تا شب کار می کرد، پوست صورت اش سیاه می شد.زن باتدبیرومهربانی بودعمه کلثوم.با هرکسی به زبان خودش حرف میزد.در هرخانه ای که دعواواختلاف بود حتمن می آمدند دنبال عمه کلثوم .هیچ کس حرف عمه رازمین نمیزد.کلانتری بود عمه ! نشد که ببینم اش آمریکا بودم که روزی خبر رسید که عمه رفت !
دوباره نگاه اش می کنم سرتا پا قرمزپوشیده است.بجز کلاه اش که سفیداست .نمیدانم چرا سیاهپوست ها به رنگ قرمز علاقهُ خاصی دارند.آمبولانسی آژیرکشان رد می شود پیرزن عصایش رامیزند زیربغل وبا دودست گوش هایش رامی گیرد.آمبولانس دور میشود وپیرزن با قیافه ای اخم آلود از پله ها بالا می آید.برای اینکه حرفی زده باشم می پرسم
- کجا تشریف می برید مادر؟
با صورتی هنوز اخم آلود می گوید
- قبرستون !
عجب حکایتی است ! عمه هم وقتی عصبانی بود ، می پرسیدیم عمه جون کجا میروی ؟ می گفت : قبرستون
وما می خندیدیم .
خنده ام میگیرد. می خندم ومتوجه نیستم که دارم جلومیکروفون روشن می خندم.می پرسد
- مگر این خط 358 نیست ؟
- چرا !
- خوب ، پس قبرستان" همیشه بهار"باید توی مسیرا ت باشد اینطورنیست؟
راست میگوید، قبرستانی درمسیرم هست که تا بحال نه به اسمش توجه کرده ام ونه کسی درآن ایستگاه سوار یا پیاده شده است.
- حق با شماست ، من یادم نبود! پس به قبرستان همیشه بهار تشریف میبرید؟
- البته نه اینکه بروم بمانم !فقط یک ملاقات کوتاه !
من باز میزنم زیر خنده، این بار بلندتر.میگوید خوب حالا که همه راازطریق میکروفون اعلام کردی پس جملهُ آخرم را هم اعلام کن. با انگشتم یکی دوبارمیزنم روی میکروفون، صدا میپیچد.بعله.. روشن بود!
توی آئینه به چهرهُ مسافران کنجکاونگاه می کنم ومجبورمیشوم که جملهُ آخرپیرزن را همانطورکه خودش گفته بود تکرار کنم.همه می زنند زیر خنده.
وقتی در ایستگاه قبرستان اتوبوس را نگهمیدارم ، پیرزن تنهاکسی است که پیاده می شود.هنوزدر رانبسته ام، برمیگردد وبا لبخندی برلب میگوید: گفتم که، فقط یک ملاقات کوتاه .اگر نیم ساعت دیگربرگشتی می توانی ازآنطرف خیابان سوارم کنی!

Sunday, June 11, 2006

وقتی که آب سربالا میرود ....


بعله، همانطور که مشاهده می کنید مجسمه از آن ولادمیر ایلیج لنین است. مردی که هشتادونه سال پیش عظیم ترین انقلاب کارگری جهان را رهبری کرد وتمام دنیا را به لرزه انداخت.قرار بر این بود که جامعه ای سوسیالیستی برقرار کنندکه هرگز برقرار نشد.حالا چرا؟ چون وچندش در حوصلهُ این نوشته نیست . بعله داشتم از مجسمه می گفتم. از برنزساخته شده است. حدود هشت تن وزن دارد.سازنده اش امیل ونکوف مجسمه ساز پرسابقه ای است که تا بحال کار هایش را در اروپا وآمریکا به نمایش گذاشته وتقدیرشده است. امیل این مجسمه را در مدت ده سال ساخته است. در سال 1988 در شهر پاپرت سلواکیا نصب شده است ودر سال 1989 یعنی بعد از فقط یک سال، همزمان با فرو پاشی کشور شوروی ، پائین کشیده شده است.تا این جای قضیه موضوع نه غریب است ونه عجیب.ولی این که همین مجسمه هم اکنون در یکی اززیباترین واز نظراقتصادی پررونق ترین شهر های آمریکا ، شهری که خاستگاه مایکروسافت، بوئینگ، استارباکس، کاستکو،وغیره وغیره،است نصب شده باشد ، هم غریب است و هم عجیب!بعله، این مجسمه اینک چندین سال است که درمحلهُ (فری مانت) شهر سیاتل نصب شده وبه یکی از نقاط دیدنی وتوریستی منظقه تبدیل شده است و بقول کسبه واهالی محل، موجب رونق کسب وکار نیز شده است.
و اما داستان رسیدن این مجسمه به سیاتل .
آقای لوئیس کارپنتر یک وترن آمریکائی که در پاپرن سلواکیا تدریس می کرد وسرشته ای هم درشناخت کار های هنری وعطیقه جات داشت. روزی این مجسمه رادر حالی که در میان گل ولای وآت آشغال های دیگر در یک انبار رو باز افتاده بود می بیندوبه کیفیت هنری آن پی می بردومطلع می شود که کار ونکوف است.همین باعث می شود که آقای کارپنتر دست به کار شود.آقای کارپنترعازم آمریکا می شود وازمحل اعتبار منزل مسکونی اش از بانک وام می گیرد، برمیگردد. مجسمه را میخرد وبا کشتی وارد سیاتل میکند.
تلاش های آقای کارپنتر برای میلیونرشدن از طریق فروش مجسمه اش، ره به جائی نمی برد واز بخت بد اش در سال 1994 در اثر تصادف اتومبیل دار فانی را وداع می کند.ولی مال بد وبدهی بانک همچنان بیخ ریش بقییهُ خانواده سنگینی میکند.خانوادهُ آقای کارپنتر بعد از صلاح ومصلحت فراوان سرانجام با شورای شهر (فری مانت) به توافق میرسند که مجسمه بطور موقت درجائی درفری مانت نصب شود تا مشتری هنرشناس اش از راه برسد.قیمت تعیین شده یکصدوپنجاه هزار دلار است که از این کمیسیونی به شورای شهر فری مانت خواهد رسید که خرج نیاز های هنری شهر خواهد شد.
من این مجسمه را اولین بار قبل از اینکه نصب شودبدون اینکه هیچ اطلاعی از وجود آن در سیاتل داشته باشم، در میان آت آشغال ها ی یک انبار روبازدر محلهُ فری مانت دیدم.وشدیدا جا خوردم ومنقلب شدم .مانده بودم که تاریخ با سازندگان خود چه می کند!

Wednesday, May 31, 2006

دنیای کوچک


این شهر تا دلتان بخواهد دریاچه دارد. وهر دریاچه تا آنجا که دل اش خواسته نظم خیابان ها وترتیب شماره ها را بر هم ریخته است. وکارآدرس یابی را به معمائی تبدیل کرده است. از نگاه کردن به کلاف سردرگم خطوط ریز موازی وکج ومعوج نقشه سرگیجه می گیرم. نقشه را می بندم وبدنبال عابر راه گم کرده ای، چشم می گردانم.عابرپیاده کجا بود، توی این هوای گرگ ومیش؟!
برای دومین بارازطریق بی سیم صدایم می کنند وعلت دیر کردم را می پرسند.میگویم تا چند دقیقهُ دیگرآنجاخواهم بود!. جلوترمی رانم دست چپ در یک خیابان بن بست، کیوسک نگهبانی موُسسه ای باچراغ های روشن، توجه ام را جلب می کند.می پیچم وتاکسی رادرکنار پنجره اش نگه میدارم.پیرمردشصت، شصت وپنج ساله ای پنجره رابازمی کند.چه خوب حدس زده است! می گوید: نگو که گم شده ای!می گویم : ازاین منطقه متنفرم، می خندد وصورتش مهربان ترمی شود.آدرس رابرایش می خوانم.آدرس رابالحن سوالی تکرارمی کند.میپرسد: چه آپارتمانی؟ می گویم شمارهُ چهار.اخم هایش درهم میرود وزیرلب نجوائی می کند" توی این هوای لعنتی به کدام جهنمی ...بقیه اش رانمی شنوم، به حساب پیری وفضولی اش می گذارم.تشکرمی کنم وبه سمت نشانی ای که داده است حرکت می کنم.همین که مقابل آپارتمان توقف می کنم، پیرزنی در حالیکه انگشت اشاره اش را تکان می دهدوچیزهائی می گویدبطرفم می آید.تا میرسد، دررابازمیکندودرصندلی عقب می نشیندوبلافاصله می گوید : من ازدست شما به کمپانی شکایت خواهم کرد! شاید من نمی خواستم شوهرم بداندکه جائی میروم، شما به چه حقی به ایشان خبر دادید؟ تا گردی چشم های مرامی بیند، می زند زیر خنده ومی گوید: واقعا که چه دنیای کوچکی است ، باور کردنی نیست که شما در این شهربه این بزرگی رفته باشید و آدرس خانهُ مرامستقیم از شوهرم پرسیده باشید، نه؟!

Monday, May 08, 2006

در حاشیهُ سفر













در طول اقامت مان در دانمارک بر آن شدیم که از موزهُ هانس کریستین اندرسن نویسندهُ بزرگ دانمارک در شهر اودنسه دیدن کنیم . اودنسه سومین شهر بزرگ دانمارک است و در یکصدوهشتاد ... کیلومتری کپنهاگ واقع شده است.با پرس وجو خودرا به محله ای که هانس درآن کار و زندگی می کرده است رساندیم.این محله که عبارت ازخیابانی است شاید بطول یکصد متر اینک در مرکز شهر اودنسه قرار گرفته است.خانه های هر دو سمت این خیابان به همان شکل سابق شان مرمت ، باز سازی ونگهداری شده اند. در داخل موزه که در انتهای این خیابان قرار دارد در کنار مجموعهُ ارزشمندی از اشیاُ ، وسائل ، عکس ها ، دستنوشته ها ، مجسمه ها، تابلو ها، کتابخانهُ بزرگی دایر شده است که تمامی آثار هانس را به زبان دانمارکی وکلیه زبان های دیگری که ترجمه شده است از جمله فارسی در خود جای داده است.باز دید کنندگان می توانند وارد خانهُ کوچک هانس شوند و از اطاق خواب تا نشیمن وهمچنین از محل کارکفش دوزی پدرش و ریسندگی مادرش دیدن کنند .
در طول زمان گشت وگذارمان در موزه، حتی یک لحظه هم پرترهُ پر ابهت شاعر بزرگ وآزاده مان احمد شاملو از نظرم ناپدید نشد. بگمانم همان چند روز قبل بود که در جائی ازاینترنت خوانده بودم ( برای چندمین بار مقبرهُ احمد شاملوتوسط افراد ناشناس تخریب شد.)

Sunday, April 30, 2006

سلام


سلام به همهُ دوستان خوبم.
با رویکرد یک توفیق اجباری برای شرکت در جشن عروسی برادرم برای دو هفته عازم دانمارک شدیم. جای همهُ شما ها خالی.به دوراز کار روزانه وتمامی چیز های تکراری سابق . در کنارچند تن ازافراد فامیل ودوستانی که سالیان سال ندیده بودم شان. خوش می گذرد.سوم می عمر این ایام خوش سر خواهد آمد وما به زندگی عادی وتکراری و محتوم خود باز خواهیم گشت.ناگفته نماند که دراین مدت دلم برای دوستان مجازی ام تنگ شده است .و این نشان میدهد که دیگر آن ضربالمثل قدیمی که می گوید. از دل برود هرآنچه از دیده رود. دیگر مصداق ندارد. چون در واقع شما حتی به دیده نیامده دردل جای گرفته اید.
زنده و شاد باشید!

Wednesday, April 05, 2006

* سال های سوخته *


دیگر داشتم نا امید می شدم که یکباره گرفت.وبعد از دو سه زنگ ممتد صدائی ظریف از آنطرف خط گفت:
- الو
- الو ، الو منم ، از آمریکا زنگ می زنم.
- سلام دائی جان ، ساناز هستم.
- سلام خوشگل دائی
- به انبوه عکس هائی که کنار هم داخل قابی روی دیوارنصب شده است نگاه می کنم. ساناز رامی بینم توی بغلم نشسته وباچشم های درشت وزیبایش به دوربین زل زده است . خیلی توپول وخوردنی است.
و در ردیف بالا تر،بازساناز را می بینم، کنار حوض روی دوچرخه اش نشسته ودارد بستنی قیفی می خورد.این عکس اش را خیلی دوست دارم، اصلا کاراکتری دارد .بی هوا گرفته شده است .
- ساناز خوشگلهُ دائی ، چطوری پدرسوخته ؟
- مرسی دائی جون ، خوبم . شما خوب هستید؟
- ساناز جونم، کارت ام داره تموم میشه ، لطفا مامانتو زود صدا می کنی ؟
- مامان خونه نیست دائی جون!
- با با چی ؟
- هیچکدوم خونه نیستند!
- باشه پس من بعدا زنگ می زنم . مواظب خودت باش قوقولی دائی. برو به درس ومشقت برس ....
- دائی جون ، دائی ؟
- ها ، بگو عزیزم.
- میگم چرا بامن این جوری حرف می زنید؟
- چی؟
- میگم چرا با من مثل بچه ها حرف می زنید دائی جان ؟ ! من مدرسه ام را تمام کرده ام، دانشگاه ام را تمام کرده ام. الان هم یک دوسالی می شود که مدیرفنی یک موُسسه ی کامپیوتر.....
چی؟ مدرسه ؟ دانشگاه؟ مدیر فنی ؟! مگر ساناز چند سالش هست الان؟
قاب عکس را پائین می آورم ومیروم توی بحریکایک عکس ها و بازآفرینی جسته وگریخته ای از تارخچه شان
عرق سردی بر پیشانی ام می نشیند. چه خوب شد که با تمام شدن کارت تلفن مکالمه ادامه پیدا نکرد!
راستی تاوان این سال های سوخته را چگونه و از کی باید باز پس ستانیم ؟!



Sunday, March 19, 2006



به آنان که با قلم پليدي دهر را به چشم جهانيان پديدارميکنند بهاران خجسته باد
سال پرباري رابراي همهُ دوستان آرزو مي کنم


 Posted by Picasa

Saturday, March 04, 2006

** go ahead **

از دور که بطرف باجه می آمدم، دیدم اش .داشت روی میز کنار صف چیزی می نوشت.قدم تند کرده بودم که قبل از وی به صف وارد شوم. ولی همزمان به انتهای صف رسیده بودیم .شرط انصاف وادب، هر دوحکم می کرد که بگذارم قبل از من واردشود. حال بگذریم از اینکه هیکل اش ، هم درطول وهم درعرض دو برابرمن بود.
مکثی کردم و راه دادم..
گفت :go ahead .
گفتم : no, you go ahead
گفت : behind you
گفتم : but you are ahead of me
گفت : so, not a big deal
گفتم :but you are ….......نگذاشت حرفم تمام شود با دو دست زمخت و عضلانی اش شانه هایم را گرفت وقبل از خود درصف قرارم دادو گفت:
" ما سیاها پوست کلفتیم، یعنی میدونی ,عادت کردیم ،، خوب دیگه برده بودیم ، نسل در نسل .حالا هم هستیم ولی خوب به یک شکل دیگه!

جمله آخرش در خود تکرار شد و طنین اش همچون پتکی بر فرقم فرود آمد.لحظه ای در خود فرو رفتم، نکند حرکت نا بجائی از من وی را به چنین گفتاری واداشته باشد!
گفتم : چه می گوئی دوست من؟ دوران نژاد پرستی سپری شده است! رنگ پوست دیگر هیچ امتیازی محسوب نمی شود.
- ها ها ها ها ها ها ها ها ............
خنده های پر طنین و طولانی اش پتک های دیگری شدند.
فهمیدم که حرف مضحکی زده ام .گفتم می بینی که من هم چندان سفید نیستم !
گفت تو پوست قهوه ای داری باز از من جلوتری ها ها ها ها....
دلم می خواست بگویم که من وتو از یک دست شلاق می خوریم . من وتو وآن سفید پوست فقیردوشادوش هم به بردگی کشیده می شویم . دوستان و دشمنان ات را بشناس.....صف آهسته پیش میرفت ومن از پشت سربا صدای چند رگه و خسته ای ، نجوائی می شنیدم چنان گرم، چنان گیرا ،
I am the man, who never got ahead,
The poorest worker bartered through the years
I am the poor white, fooled and pushed apart,
I am the Negro bearing slavery's scars.
I am the red man driven from the land,
I am the immigrant clutching the hope I seek--
And finding only the same old stupid plan
Of dog eat dog, of mighty crush the weak.
I am the man, who never
I am the man, who never
…… I am the man, who
.چه ساده ، چه بسادگی ، تنها در زمزمهُ آرام وزیبای یک جازلطیف، تاریخ دردناک شکل کیری این سرزمین را بازگو کرده بود! دیگر هیچ نمی خواستم بگویم! دوست سیاهپوست من هر آنچه می بایست ، می دا نست .

Monday, February 20, 2006

*اولین امپراتوری*

میگوید: نه، نه، با ددی نمیرم! مامان شما ببرید لطفا!شما ببرید. من هم از خدا خواسته بی آنکه چرایش را بپرسم می اندازم گردن مادرش. تا اینکه بعد ازمدتی برنامهُ کاری مان تغییر می کند و قرار می شود ،پنجشنبه وجمعه که تعطیل هستم من برسانم وسه روز بقیهُ هفته را مادرش.
الا و بلا که با ددی نمیروم. این بار بود که حسابی کنجکاو شدم وبه صرافت این افتادم که راز قضییه را کشف کنم. با وعده و وعید وهزار حقه وکلک کاشف بعمل آوردم که چون بنده در محیط مدرسه با وی فارسی صحبت می کنم و باعث می شوم که ایشان پیش دوستان شان خجالت بکشند .این است که خانم اصرار دارند با مادرشان به مدرسه بروند. چون و چند موضوع را حلاجی می کنم . اینکه چگونه مطرح کنم تا حرف بزند . می پرسم : دخترم چند نفر دانش آموز توی کلاس تان هست؟ به عکس دسته جمعی کلاس شان که به دیوار روبرو زده است اشاره می کند ومی شمارد، بیست ویک نفر.
می گویم ، از این بیست ویک نفرچند نفرشان می توانند به دو زبان مختلف صحبت کنند؟
باز به عکس نگاه می کند وانگشتان اش را چرتکه کرده ومی شمارد، کارلوس، اسپانیولی – جوزف ، فلیپینی – مونا ، ژاپنی – کتی، کره ای – من هم فارسی .
می گویم : ببین شما جزو پنج شاگرد دو زبانهُ کلاس تان هستید . حالا آن چهار نفر را نمیدانم ولی شما هم حرف میزنید هم میخوانید وهم می نویسید .این مایهُ افتخار نیست دخترم ؟
- ولی ددی بچه ها ی توی کلاسمان اصلا نمیدونن ایران کجاست ولی ژاپن را می شناسن، کره را می شناسن، مکزیک را می شناسن!
- شما از کجا میدونید که نمی شناسند مگر از همه پرسیدید؟
- ولی ددی توی سالن غذاخوری مان پرچم همهُ کشور ها را به دیوار زده اند بغیر ازپرچم ایران
دیگر عصبی شده بودم گفتم میدونی ، برای اینکه اینها چشم دیدن ما را ندارند، دخترم . کشور ما یک کشور باستانی است.زمانی برای خودش دبدبه کبکبه ای داشته .اصلا اولین امپراتوری جهان را ما تشکیل دادیم، می فهمی ؟
- امپراتوری یعنی چی ددی؟
- یعنی اینکه ما آنقدر قوی بودیم که حمله کردیم به کشور های همسایه وآنها را شکست دادیم وکشور هایشان را قاطی کشور خودمان کردیم
- مدتی بفکرفرو رفت و بعد با چشم های تنگ شده نگاهم کرد و گفت د دی یعنی شما میگید ما کار خوبی کردیم؟!
- می گویم آخه میدونی ؟ ... یعنی ...البته ...ما که
- فکر کنم خراب کردم نه ؟

Thursday, February 09, 2006

کدام صلح؟ کدام ملت؟

..اصلاً غم‌انگيز نيست روزنامه‌نگار ايرانی کبرا صغرا کند که بله، انرژی صلح‌آميز هسته‌ای حق ملت ماست؟ يعنی همه‌ی حق‌هامان را گرفته‌ايم؟ حق انتشار، حق زندگی، حق فکر کردن، حق دگر انديشيدن، حق نوشتن، حق... مگر حق‌ همه‌مان را کف دست‌مان نگذاشته‌اند؟
حیف است اگر این نوشتهُ زیباوجانانهُ ( کدام صلح؟ کدام ملت؟) آقای عباس معروفی را نخوانید!

Tuesday, February 07, 2006

خوش آمد به آرش


نشریهُ فرهنگی ، سیاسی، اجتماعی آرش که به همت پرویز قلیجخانی ونجمهُ موسوی و دیگر یاران اهل قلمشان در فرانسه منتشر می شود. از شمارهُ نود وچهار خود وارد دنیای اینترنت گردید.نشریهُ آرش که به گمان من پربارترین وقدیمی ترین نشریهُ سیاسی اجتماعی فرهنگی خارج کشور است ، پیشتر از این می بایست به چنین اقدامی مبادرت می کرد.و از یک چنین کانال ارتباطی ای بهره مند میشد.در هر حال ورود آرش به دنیای و ب را به دست اندر کاران وعلاقمندان آن تبریک وتهنیت می گویم .
www.ARASHMAG.COM


Friday, February 03, 2006

Tuesday, January 31, 2006

متاسفانه نتوانستم عکس ومطلب را دريک پست منتشر کنم. Posted by Picasa

*کبریت خیس*

خیلی وقت بود که شعر خوب نخوانده بودم . اینجا وآنجا هم هر از گاه گشته بودم . کم یافته بودم شعر هائی که به دلم بنشیند .ساده باشد و بی تکلف.موضوعات اش زمینی باشد وصمیمی .تا اینکه کبریت خیس ، مجموعهُ شعر دوست شاعرم عباس صفاری را با امضای خود ش هدیه گرفتم. کبریت خیس، (بر ندهُ جایزهُ شعر کارنامه) اخیرا در تهران از طرف انتشارات مروارید منتشرشده است . کتاب را بی آنکه زمین بگذارم تمام پنجاه وهشت قطعه شعرش را در یک نشست خواندم .وبعد برگشتم به دوباره خوانی ودستچین شعرهائی که مرا حسابی گرفته بودند . حیفم آمد که شمارا از این بوستان بی نصیب بگذارم .


* پرچم نیلوفر*

زبان تو باید
پرچم نیلوفر باشد
و لب هایت زرورق سپیده دم
که هر چرندی می گویی یا شعر ناب است
یا زمزمهُ آبشار
آنوقت برای همین چارخط مدح بی قافیه
که مثل باد از کنار گوشت خواهد گذشت
من یک خروار کلام ریز ودرشت را
غربال کرده ام.
***

* تعجیل *

از کلمات خوش خط وخالی که بی واهمه
می گردند لابلای ترافیک عصر وعلایم راهنما
زیبا ترین شان را به دام انداخته ام
تا اطاق رو به دریایت امشب
سبقت بگیرد از نگارخانه ی چین

راه خانه ات را اما
در خیابان های این شهر توبه شکن
دوباره گم کرده ام
وغریزه ی زنبوری ام گریخته از من
دریای وقت نا شناس هم
مه سنگینش را دارد
هل می دهد به میان شهر

حتمن چشم به راهم نیستی
که رد نگاهت را
سر هیچ چارراهی نمی بینم.
***

* از دفترخاطرات یک نظر باز *
در هر شهر
ودرهر آرایشی
همیشه منم که دریک نگاه
به جایت می آورم
چه در تی شرت وشلوار جین
وقتی برای تاکسی دست بالا می بری
چه در آن پیراهن پشت بازپر ستاره
وقتی در نور لوستر ها می درخشی و
کمر گاهت بوی تانگو می دهد
زن دارچین پوستی هم
که شبی مه آلود در لاهور
برای یک خاک انداز آتش و
مشتی نمک دریایی
به در خانه ام آمد
کسی جز تو نبود
فانوسی که شعلهُ لرزانش
چهره ات راتاگریبان روشن کرد
سال ها پشت آن پنجره
پت پت کنان می سوخت
وسرسرای آن خانه هرگز
از خیال لخت خلخالهایت خالی نشد

بادبان شکسته
وقتی پهلو می گرفتم
در یکی از خوابهای تعبیرشده ی هزارویک شب
تونو عروس تاجری دمشقی بودی
ومرواریدهای درخشانم به یک نگاه تو
خرمهره شدند در برابر چشمانم
وکشتی بادپیمایم دیگر
تخته پاره ای بیش نبود

چه رهگذر ماه منظر کوچه های سمرقند
چه ساقی شمشاد قد میخانه ای در نیشاور
یا در پیشبند سپیدی
پشت پیشخان نوشخانه ای در لندن

سر صحبت را
هر کجا وهر چه بوده ای
همیشه من باز کرده ام
ونیمه شبان تنها
با زیبایی دردناک تو
به خانه رفته ام.

از دیدارهای مکررمان اما
تو هیچ به یاد نداری
فقط قیافه ام هربار
در نظرت کمی آشناست
همین !؟

Monday, January 23, 2006

* الوداع *


وقتی نیستی ، دلواپس ونگرانم . بهانه می گیرم . بی جهت به دیگران پیله می کنم. دستم ودلم به هیچ کاری نمی رود.مثل دیوانه ها حا لت روانی پیدا می کنم.یک جا بند نمی شوم وتا پیدایت نکنم آرام وقرار نمی گیرم. می بینی چقدر به تو وابسته ام ؟
وقتی هستی ، هرم نفس هایت تسکینم می دهد.بوسه هایت آرامم می کند.ولذ ت لحظات پرشکوه آمیزش تن وجان خرابم می کند ، آنچنان که به صداقت تو در این میان شک میکنم.وبی تفاوتی ات آزارم می دهد و از اینکه دل در گرو یک رابطهُ بی سرانجام ویک جانبه ای نهاده ام، به خودم لعنت می کنم وزمانی که به تمامی آن ضربات وصدمات روحی ، جانی ومالی ای که درطول سالیان سال از برکت زندگی مشترک با تومتحمل شده ام، فکر میکنم ، به توهزارباربیشتر لعنت می فرستم. می بینی از دستت چقدر بیمار وخسته ام ؟!
راستی ما دو تا ، چرا دست از سر هم برنمی داریم؟ چرا همدیگر را راحت نمی گذاریم؟ نمی دانم این کدام نیروی جهنمی است که ما را بسوی هم می کشاند؟! این کدام قدرت جادوئی است که مرااین چنین اسیر وگرفتار توکرده است؟ میدانم عشق نیست! علاقه نیست! حسن جمال تونیست! لطف کمال تو هم نیست!. چه میدانم شاید نوعی عادت باشدکه دراثر قدمت وتداوم، به اعتیاد تبدیل شده است.شاید هم بخاطرترس از تنهائی است.
آخر این حماقت محض نیست که آدم دود از کلهُ همد یگربلندکند واسم اش را بگذارد زندگی ؟!
آخر دیوانگی نیست، که آدم آتش به هستی همدیگر بزند وبسوزد وبسازد واسم اش را بگذارد وفاداری ؟!
حال که سر صحبت باز شده است بگذار صادقانه اعتراف کنم که روابط من وتو نه بر پایهُ یک منطق عقلانی استوار است ونه از دیدگاه یک عرف اجتماعی قابل پذیرش !
من بارها متوجه سده ام که چگونه عده ای درمجالس ومهمانی ها ، به محض دیدن من وتو،ابرو درهم کشیده ورو ترش کرده اند!
من بارها احساس کرده ام که چگونه یک عده عدم رضایت خود را از حضور ما در جمع شان علناُ نشان داده اند و گاه نزدیک ترین وگستاخ ترین شان، دلسوزانه نگرانی عمیق خود را از ادامهُ رابطهُ من وتو، ابرازداشته و عواقب زیان بارآن را یادآور شده است.
از خدا پنهان نیست از تو چه پنهان .چند صباحی است که من هم با این حضرات هم صدا شده ام و به ضرورت قطع یک چنین رابطه ای پی برده ام. صادقانه بگویم ، به اینکه، رابطهُ تو با من غیر دوستانه و سودجویانه بود، سالیان سال پیش پی برده ام . حالا چرا این همه مماشات بخرج داده ام ؟ دریغ از یک جو اراده وقاطعیت .
به دل نگیری ، عاقلی می گفت : هر بوسه بر لبان تو میخی است که من بر تابوت خویش می کوبم . من باور می کنم و معتقدم که ضرر را در هر مقطعی که متوقف کنی استفاده است ومتاسفانه باید بگویم که این بارمنتظر رای تو نمی مانم و بطور یک جانبه اعلام جدائی وطلاق می کنم. و با خود عهد می بندم که بعد از این نه تنها لبان تو، بلکه لبان هیچ نوع سیگار دیگری را هم نخواهم بوسید.
بدرود ، بدرود ای همدم و مونس بیش از بیست سال از بهترین دوران زندگیم ! بدرود.
این نوشته قبلا در یکی از شماره های مجلهُ آرش به چاپ رسیده است. علت این که با اندکی دستکاری مجددا در اینجا منتشر می کنم به دو دلیل است:
الف. عده ُ زیادی از دوستان جدیدم آن را نخوانده اند .
ب .اینکه الان بیش از سه هفته است که دوباره سیگار را به نفع سه تار طلاق داده ام.

Thursday, January 12, 2006

شما چه می کردید؟


اگر شبی دیر وقت دخترزیبا و جوانی سوار تا کسی شما شده باشد و برده باشدتان به جائی خلوت و تاریک وحین پیاده شدن با لوندی خاصی از شما خواسته باشد که تاکسیمتر را روشن بگذارید و منتظرش بمانید تا برگردد،وبمقصد دور تری خواهد رفت ، شما چه می گفتید؟ می گفتید نه ؟ مطمعنم می گفتید آخ جون این هم یک ماهی درشت برای امشب، حد اقل بالای پنجاه دلار .وبعد لابد نگاهی در آئینه به خودتان می انداختید واز داشبورد اودکلن را بر می داشتید وبه خودتان می زدید ومی نشستید به خیالبافی تا سرو کلهُ خانم پیدا شود. درسته؟ تاکسیمتر هم که مرتب دارد برای خودش کار میکند .
بعد ، اگر در حین همین خیالبافی ها درب جلو سمت راست تاکسی تان باز شده باشد وسایه ای آهسته چون ماری به درون خزیده وبا تهدید اسلحه ای که بسمت شما قراول رفته است از شما خواسته باشد که جیب هایتان را خالی کنید وشما مذبوحانه تلاش کرده باشید که حقه ای سوار کنید ولی با یکی دو ضربه با لولهُ اسلحه، گرمای خونی راکه از پیشانی تان جاری است احساس کرده باشید وتازه متوجه شده باشیدکه آن دختر جوان واین مرد سیاهپوست چه دامی برایتان گسترده بودند و بعد مانده باشید تنها ، با جیب های خالی وخون پیشانی .
***
نه، اگر شمادریک بعد از ظهرگرم وآفتابی ، بعد از یک روز کاری خسته کننده، خبردار شده باشید که زنتان در بیمارستان سر زاست. نگران وبا عجله خود را به اولین تاکسی در صف رسانده باشید و در را باز کرده ودر صندلی عقب نشسته باشید وآدرس بیمارستان را به راننده داده باشید وگفته باشید که عجله دارید. آنوقت راننده در آئینهُ روبرو اش وراندازتان کرده باشد وبا سخنان بی ربط و با اشاره به زخم پیشانی اش خواسته باشد که ماجرائی را تعریف کند، وشما مجددا گفته باشید که عجله دارید ، ولی ایشان این باربا وقاحت تمام درخواست بیعانه کرده باشد، چه می کردید؟ شاید بعد از نثارمشتی بد وبیراه، پیاده شده وبه تاکسی دیگری سوار می شدید، نه؟
ولی من با توجه به تجربه وشناختی که از اکثر راننده تاکسی های این شهر که اغلب مهاجر هستند دارم وبا علم به این که همگی سروته یک کرباسند. بیست دلار درآورده وانداختم روی صندلی جلووگفتم : بیا این هم بیعانه، هیچ حرفی هم نمی خواهم بشنوم، فقط مرا به مقصدم برسان!

***

تمیدانم چرا حرف از بیعانه زده بودم. شاید به این دلیل که بار ها سوار شده بودند، محترمانه برده بودمشان، به مقصد که رسیده بودیم، در را بازکرده وفرار کرده بودند . توی آئینه مجددا نگاهش کردم، بنده خدا اصلا تیپ اش به آن جورآدم ها نمی خورد. چه برخورد احمقانه ای کرده بودم! دلم می خواست به نحوی از دلش در بیاورم.
گفتم : آقا واقعا من از شما معذرت می ..
دو انگشت سبابه اش راکرد توی سوراخهای گوش اش وگفت : دوست ندارم حتی یک کلمه هم بشنوم، فقط مرا به مقصدم برسان همین !
از خودم بدم آمده بود . در حد بعضی از راننده تاکسی هائ کلاش و مرد رندی، که می شناختم، سقوط کرده بودم. شرمم شده بود. خود را از تیررس نگاهش در آئینه می دزدیدم.
در مقابل بیمارستان نگهداشتم .تاکسیمتر دوازده دلار وچهل سنت را نشان می داد. تا بقییه ُ پولش را بازگردانم، از تاکسی پیاده شده بود. سرم را از پنجره بیرون کردم وگفتم : آقا بقیهُ پولتان!
برگشت وبا لحن ملامت باری گفت : بقیهُ را بعنوان بیعانه برای مسافر سیاهپوستی که شاید بعدها سوار کنید نگهدارید ، آقای نژادپرست ! ورفت
ومن ماندم ، باز تنها واین بار با عرق شرم بر زخم پیشانی .

Monday, January 02, 2006

* طرح وداستان دو ساله شد *

دو سال پیش در همین روز ها بود که به تشویق وپشت گرمی دوست بسیار نزدیک وقدیمی ومجازی شدهُ فعلی ام ( فرامرز پورنوروز) وکمک های فنی دوست عزیز و همیشه مهربانم آقای عبدالقادر بلوچ، وبلاگ طرح وداستان آغاز به کار کرد.و کم کمک وبمرورزمان وبه موازات آشنائی بیشترمن با فن نگارش در وبلاگ ، کامپیوتر، این جعبهُ جادوئی تبدیل به آلترناتیوی شد که توانست باب گفت وشنود ها وبگو بخند های خانوادگی را تقریبا تخته کند. نقش کتاب هارا در قفسه ها به حد دکوراسیون تقلیل دهد. جلسا ت یادگیری زبان فارسی دخترم را با من تق ولق نماید. سنتور و سه تاررا در گوشه ای از زیر تخت به خاک خوری بفرستد .
آری این مهمان ناخوانده باعث شد که دیگر بیل وکلنگ و تیشه در حیاط خلوت زنگ بزنند وعلف های هرز از در ودیواربالا بروند. درختان در حسرت نوازش دستانم تب کنند وباغچه در انتظاراندک توجه ام خمیازه بکشد. صندلی ها واشیاُ قدیمی شکسته که قرار بود روزی مرمت و بازسازی شوند در گوشه ای از گاراژ طعمهُ موریانه شوند .

شب بیداری ها ووبگردی های شبانه وکشف وآشنائی مداوم با چشمه سارهای جدید ومتنوع اندیشه وشعرو ادبیات بمرورمرا هر چه بیشتردر خود غرق کرد وخواهی نخواهی اثرات خود را د ر روابط زناشوئی نیزبر جای گذاشت.تنها موردی که هنوزاز تهاجم بی رحمانهُ این جام جهان نما در امان مانده است.هشت ، نه ساعت کار روزانه جهت امرار معاش است.
با خودم می گویم ، حال که ( طرح وداستان ) دو سالگی خود راپشت سر می گذارد بیلان دخل وخرجش چگونه است؟ نتیجهُ یک محاسبهُ سر انگشتی چندان راضی ام نمی کند .برای ادامهُ راه دچار تردید می شوم که این بارهم بلوچ گرامی به کمکم می شتابد ومی گوید: