وقتی وارد شدندخرکت نکردم تا بنشینند.هردو پا بسن بودند.مرد حوالی شصدوهشت ، هفتاد وزن حدود شصت وپنج –شش رانشان میداددرهر کدام از دو صندلی چهارنفرهُ دم درورودی که پشت به خیابان دارند، یک جای خالی برای نشستن بود..مرد که حسابی ریش وسبیل اش را دوتیغه ومو های هنوز خوش حالت واحتمالا از دم سفید اش را بیش ازحدمشکی کرده بود.کت وشلوار شیک پوشیده واودکلن خوش بوئی زده بود، مانده بود که کدام یک را انتخاب کند!سمت راستی یا سمت چپی، در هر دو حالت می توانست شانه به شانه وتنگ یک زیبا روی جوان وسکسی بنشیند. طولی نکشید که انتخاب خودش را کرد.وبه سمت دختری که یک هوا چاق تر بود با دامنی کوتاه تر، راه افتاد. عنقریب که بنشیند، زن از پشت ، همچون عقابی چالاک پنجه بر بازویش افکند.
مرد معترض برزن نگریست .زن مادرانه از دختر خواست تا در کناردختر دیگر بنشیند.جابرای هردوبازشد. کنارهم نشستند، زن باقرار وراضی ، مرد بی قراروعاصی.
- این معنی نداردکه شما همیشه دررابطه بامسائل دیگران دخالت کنید!!!
- من با مسئل دیگران کاری ندارم عزیز دلم ،من فقط نگران بالا رفتن فشار خون تو هستم!