Saturday, May 29, 2004

آنروزداشتم سخنراتی آقای بوش را گوش می کردم که در دانشکدهُ جنگ ارتش ایرا د می کرد ، آخرسر به این نتیجه رسیدم که :
مهم نیست که عمامه بسر داشته باشی یا کلاه شاپو ، عبا بدوش باشی یا فکل کراوات دار ، ریش وپشم داشته باشی یا سه تیغه اش بکنی ، مذهبی باشی یا لامذهب ، دموکرات باشی یا جمهوری خواه ، حزب الهی باشی یا سلطنت طلب لیبرال باشی یا چپ دوآتشه ، ایرانی باشی یا آمریکائی یا عراقی یا انگلیسی ، تا زمانی که در جامعه به نفع یک اقلیت کوچک ، اکثریت عظیمی را استثمار می کنی ، الزاما باید
1- دروغ بگوئی
2- شارلاتان بازی دربیاوری
3- با توسل به خرافات ، نا آگاه ترین اقشار جامعه را تحریک وبسیج بکنی
4- جنگ به وجود بیاوری و در سایهُ آن آزادی ها را از بین ببری و یا محدود کنی
5- به ناسیونالیسم دامن بزنی
6- افکار عمومی را از طریق خفقان وسانسورو یا کنترل وسائل ارتباط جمعی ( و یا هر دو) منحرف بکنی .
7- و با تمام بی شرمی لاف از صلح ، دموکراسی ، و روابط عادلانه بزنی
من از یک حرف فیدل کاسترو خوشم آمد ، وقتی که بوش به پشتیبانی کارتل های نفتی و باند پر نفوذ کلیمی های آمریکا و دوزوکلک بازی های برادراش رئیس جمهور آمریکا شد .
کاسترو گفت : I hope he doesn’t act the same as he looks.
( امیدوارم که عمل آقای بوش مثل قیافه اش احمقانه نباشد )
و همگی دید یم که بود وبسیار هم احمقانه بود .

Sunday, May 16, 2004

.....عقاب ها شا ید روزی .....


خواب دید که طوفان مهیبی در گرفته است .آنچنان مخرب وپر توان که عنقریب شهر را به ویرانه ای بدل کند.خانه ها را درهم می پیچد و درختان تنومند را از ریشه می کند.مردم از هول جان ، وحشت زده در حال فرارند واو که از فرط تشنگی و گرسنگی یارای راه رفتن ندارد ، نیمه جان به زیر دست وپای این خیل عظیم افتاده است و از درد به خود می پیچد.با التماس کمک می طلبد ولی صدایش را کسی نمی شنود .هر کس بفکر خویش است که از مهلکه بگریزد.و او سعی می کند خود را از زیر دست وپا به کناری بکشاند . ولی توان حرکت را از دست داده است ،احساس می کند که فلج شده است .
از طنین صدای افتادن سکه ای کنار گوشش بیدار می شود.خواب و بیدار، با چشم نیمه باز به اطراف نگاه می کند، جز پای عابرانی که با عجله از کنارش می گذرند چیزی نمی بیند. ظاهرا طوفان فرو نشسته است . درد پا ها یش عود کرده وشدیدا احساس کوفتگی می کند، ولی می تواند دست وپایش را تکان دهد.می خواهد بر خیزد و در جهتی که مردم حرکت می کنند راه بیفتد.که سکهُ بعدی نزدیک صورتش بزمین می افتد وبیدار ترش می کند، و بعد همهمهُ دست فروش ها وعبور اتومبیل ها از چند قدمی اش چیز هائی را بیادش می آورد.
دیشب با دیدن چند چهرهُ مشکوک از خوابیدن در داخل سالون ترمینال خزانه صرف نظر کرده بود.وبعد از سگ دو زد ن های فراوان وبعد از اینکه دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود،در یکی از خیابان های اطراف ، در میان روستائیان وبی خانه های شهر،که در گوشه وکنار پیاده روخوابیده بودند، کفش هایش را گذاشته بود زیر سرش و ولو شده بود. اگر درد پاها یش نبود ، اگر آفتاب داغ بر کله اش نمی تابید، و اگر جرینگ جرینگ افتادن سکه ها نبود، شا ید حالا حالا ها بیدار نمی شد .ولی حالا به نحوی باید خود را از این وضعیت خلاص کند .
چند سکهُ دیگر پرتاب می شود. از زیر چشم یکی دو اسکناس مچاله شده هم می بیند. چند ش اش می شود.مگر تا همین اواخر نبود که بیش از نصف حقوق خود وزنش را به تشکیلات می داد؟ حالا پول صدقه جمع کند؟! پول گدائی؟ احساس کرد بدون اینکه فرصت دفاع از حیثیت و شرافت خود داشته باشد، مورد تحقیر قرار گرفته است.کوچک شده است.مورد ترحم واقع شده است. کجا رفت آن دبد به – کبکبهُ تشکیلا ت که می توانست دهها هزار نفر را بسیج کند وبه خیابان ها بکشاند ؟! کجا رفت آن لشکر پرولتاریا؟ احساس کرد که زیر پایش بد جوری خالی شده است. پشتش بجائی بند نیست . آنها که قدمش را بر چشم می نهادند که شبی بر سر سفره شان بنشیند دیگر در خانه هاشان را باز نمی کنند! آنان که به همنشینی و همکلامی اش افتخار می کردند، راه کج می کنند،که نبینند اش .نزدیک ترین یاران همد ل وهمرزم اش ، داود ،حمید ، فرامرز،ابراهیم، ویار دبستانی اش " جهان" همگی کشته شده اند. حلقهُ محاصره را چه تنگ کرده اند ! کی شکارش خواهند کرد؟
چند سکهُ دیگر هم می افتد.از گرسنگی دلش ضعف می رود.از تشنگی نفس اش در نمی آید، از بی سیگاری پریشان و خمار است، پادرد ، کمر درد، وهزار درد بی درمان دیگر . نمی داند چه کار کند! ولی یک چیزرا مسلم میداند و آن اینکه " باید زنده بماند "
سر جایش می نشیند، کفش هایش را می پوشد ، زیر چشمی، دور وبر را می پاید.همهُ پول ها را ، بی آنکه سرش را بالا کند،جمع میکندو راه می افتد.با خودش می گوید " عقاب ها شاید روزی در سطح مرغ خانگی پرواز کنند ولی هر گز مرغ خانگی نخواهند بود."



Tuesday, May 11, 2004

( بازگشت ( قسمت دوم


فاصلهُ خانهُ " لوک" تا خانهُ خودمان را تقریبا در سکوت طی می کنیم. او را نمی دانم به چه می اندیشد، ولی خود تمام سعی ام بر این است که سنجیده وبا احتیاط بر خورد کنم. بی گدار به آب نزنم . نیمهُ تاریکم دست بردار نیست ، زیر چشمی سرتاپایش را وراندازمی کند.نگاهش با تمسخروتحقیرآمیز است .می گوید : شانس آوردی دیشب نیامد ، والا جلو آنهمه مهمان آبرویت پاک میرفت. حالا هم قبل از اینکه زنت از سر کار برگردد، دستش را بگیر ببر خرید وسرو وضعش را مرتب کن !
نیمهُ روشنم مداخله می کند میگوید : راحت اش بگذار، پوشاک مسالهُ شحصی افراد است، اینقدرظاهربین نباش مگر لباس اش چه ایرادی دارد؟حالا اگر گوشواره به گوشش بود چه می گفتی؟ یا اگر نصف موهایش بنفش و نصف دیکرش سبز بود چه می کردی؟ یا مثلا تمام سر وصورتش خالکوبی بود چه عکس العملی نشان میدادی؟!
به خانه می رسیم . مادرم بی صبرانه ، پشت پنجره انتظارمی کشد که نوه اش را بعد از دوازده سال، ببیند . وارد که می شویم بغل اش می کند وسر تا پای اش را غرق بوسه می کند.
- قوربان الوم بالا بابک ، قوربان الوم سنه. وبعد هر دو دستش را بالا میگیرد ومیگوید : چوخ شوکور الله ، چوخ شوکور، بالامی گورمه میشد ن الدورمد ین .
و دوباره بغل اش می کند ومیزند زیر کریه. گفته های مادر را به انگلیسی ترجمه می کنم . این بار اشک در چشمان بابک حلقه می زند و مادر را محکم بغل می کند.
از تبادل عشق وعاطفه ، مابین دو نسل ، دو نسلی که شاید هیچ مخرج مشترکی با هم نداشته باشند وکلامی از هم را نفهمند ، از آن نادر صچنه های شکار کردنی است ، که من نصیبم می شود.اشک شوقم جاری است. احساس میکنم که خوشبختم
در لابلای گریه می خندم. بابک می گوید:
- یادت هست آخرین بار که با هم گریه کردیم کی بود؟
یادم بود ! هفت سالش بود که با من زندگی میکرد.بعد از شام ، نشسته بودیم فیلم COLOUR PURPLE را تماشا می کردیم . در یک صخنهُ حسا س وعاطفی فیلم که مرا نیز شدیدا متاثرکرده بود، بابک با چشم های اشک آلود روی بمن کرده بود وپرسیده بود " با با ... اشکالی ندارد اگر گریه کنم ؟ " ومن گفته بودم " نه بابا اصلا ، اگر نتوانی گریه کنی اشکال دارد! یعنی دلت تبدیل به سنگ شده است! "
و هر دو زده بودیم زیر گریه ، ومیان گریه خندیده بودیم .
یادش بود ! گفت : وحالا من خوشحالم که هنوز دلم تبدیل به سنگ نشده است ! آخه من هنوز می توانم گریه کنم !
این لحظهُ پرشکوه را باید جشن بگیرم، شرابی باز میکنم وگیلاس هایمان را به سلامتی هم می نوشیم . پشت بندش سیگار می طلبد ، نمی دانم تعارفش بکنم یا نه ، میکنم . میگویم : بابی سیگار ؟ می گوید : دارم . میرویم به حیاط پشتی . از جیب اش کیسهُ توتون اش را در می آورد وسیگاری می پیچد . از گذشته ها میگوییم .کم کم خودمانی تر می شویم . ولی نیمهُ تاریکم دست بردار نیست ومدام تحریکم میکند. میگویم :
- بابی ، دوست داری با هم سری به مال بزنیم؟ می پرسد " چیزی لازم داری ؟ "
می گویم : من نه ، شاید لباسی چیزی برای تو خریدیم . توی چشمهایم تگاه می کند و می گوید: مگر لباسهای من چه ایرادی دارد؟
میگویم : ایرادی ندارد ، فقط فکر کردم شاید چیزی کم وکسر داشته باشی !
انگار فهمید ! کاش چیزی نمی گفتم ! موضوع را عوض میکنم میگویم:
- بابی ، در تظاهرات تاریخی سیاتل بر علیه w.t.o شرکت داشتی ؟ اصلا آن موقع در سیاتل بودی یا نه ؟
- بودم ، وکم مانده بود دستگیر شوم ! تو چی ؟ شرکت داشتی ؟
- آره من هم شرکت داشتم ، وای چه با شکوه بود! ( از خودم شرمنده می شوم که هیچ شرکتی نداشتم ) وای که شجاعت وپایداری این جوانها قابل تقدیر و ستایش بود !
- لباس هایشان چی...؟
لعنت بر این نیمهُ تاریکم که باز کار دستم داد!